گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حیات القلوب
جلد سوم
جلد سوم




فهرست مطالب
مقدمه
باب اول در بیان نسب شریف و خلقت با کرامت آن جناب و احوال والدین و اجداد عالی شأن آن حضرت است
13
فصل اول
در بیان نسب آن حضرت است 15
فصل دوم
در بیان ابتداء حدوث نور شریف آن حضرت است 17
فصل سوم
در بیان احوال آباء عظام و اجداد کرام حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 51
فصل چهارم
در بیان قصه اصحاب فیل است 56
فصل پنجم در بیان حفر زمزم و قربانی کردن عبد اللّه و سایر احوال عبد المطّلب و اولاد آن حضرت است 67
فصل ششم در بیان بعضی از احوال اهل مکه و سایر عرب است پیش از بعثت آن حضرت 98
باب دوم
در بیان بشاراتی است که از انبیاء و اوصیاء علیهم السّلام و غیر ایشان، براي بعثت و ولادت آن
ص: 8
حضرت داده اند و احوال بعضی از مؤمنان که در زمان فترت بودند 101
باب سوم در بیان تاریخ ولادت شریف حضرت سید البشر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
و بیان غرائب و معجزاتی است که در آن وقت به ظهور آمده 125
باب چهارم
در بیان احوال شریف آن حضرت است در ایام رضاع و نشو و نمو تا زمان بعثت، و معجزاتی که از آن حضرت در این احوال
به ظهور آمده است 167
باب پنجم
در بیان فضایل حضرت خدیجه، و کیفیت مزاوجت قرین السعادت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با اوست
215
باب ششم
در بیان اسامی سامیه و نقش خواتیم کریمه و دواب و اسلحه و غیر آنهاست از آنچه به آن حضرت منسوب بوده است 257
فصل اول در ذکر نامهاي نامی آن حضرت است 259
فصل دوم در بیان معنی امّی است و بیان آنکه آن حضرت به همه خط و زبان و لغت عارف بودند 267
فصل سوم در بیان خواتیم و اسلحه و اثواب و دواب و سایر اسباب آن حضرت است 270
فصل چهارم در بیان معنی یتیم و ضال و عایل است 274
باب هفتم
در بیان خلقت با برکت و شمایل کثیره الفضائل آن حضرت است و بیان بعضی از اوصاف و معجزات بدن شریف آن جناب
277
باب هشتم
در بیان اخلاق حمیده و اطوار پسندیده و سیر و سنن آن حضرت است 291
باب نهم
در بیان قلیلی از مناقب و فضایل و خصایص آن حضرت است 333
باب دهم
در بیان وجوب اطاعت و محبت و ولایت و نهی از مخالفت آن حضرت است 367
باب یازدهم
در بیان وجوب تعظیم و توقیر و آداب معاشرت آن جناب است 373
باب دوازدهم
در بیان عصمت آن حضرت است از گناه و سهو و نسیان 387
باب سیزدهم
در بیان وفور علم آن حضرت و رسیدن آثار و کتب و علوم انبیاء به آن جناب است 391
باب چهاردهم
ر بیان اعجاز قرآن مجید است 407
باب پانزدهم
در بیان آنکه نظیر معجزات جمیع پیغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است 429
باب شانزدهم
در بیان معجزاتی است که متعلق است به اجرام سماویه و آثار علویه 505
باب هفدهم
در بیان معجزه اي چند است که از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شد 517
باب هیجدهم در بیان معجزاتی است که در حیوانات ظاهر شد
باب نوزدهم در بیان استجابت دعاي آن حضرت است
در زنده کردن مردگان و سخن گفتن با ایشان و شفاي بیماران و غیر اینها، و آنچه از برکات و کرامات اعضاي شریفه رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
ص: 10
به ظهور آمده 575
باب بیستم در بیان معجزاتی است که از آن حضرت ظاهر شد در کفایت شرّ دشمنان
609
باب بیست و یکم در بیان معجزات آن حضرت است در مستولی شدن بر شیاطین و جنّیان، و ایمان آوردن بعضی از ایشان
و خبر دادن ایشان به نبوّت آن حضرت 629
باب بیست و دوم در معجزات و خبر دادن از مغیّبات است
و این نوع معجزه آن حضرت از حدّ و احصاء بیرون است و بسیاري از آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قلیلی نیز در اینجا
مذکور می شود 647
باب بیست و سوم در بیان مبعوث گردیدن آن حضرت است به رسالت و مشقّتها که آن جناب کشید
از جفاکاران امّت و کیفیت نزول وحی بر آن حضرت 669
باب بیست و چهارم در بیان کیفیت معراج پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
697
باب بیست و پنجم در بیان هجرت حبشه است
779
باب بیست و ششم در بیان دخول شعب ابی طالب است و بیرون آمدن از شعب و بیعت کردن انصار،
و موت ابو طالب و خدیجه علیهما السّلام و سایر احوال آن حضرت تا اراده هجرت کردن بسوي مدینه 793
ص: 11
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه و الصلاه علی عباده الذین اصطفی محمد و آله خیر الوري.
از مؤلفات احقر عباد اللّه محمد باقر بن محمد تقی مجلسی (عفی اللّه « حیوه القلوب » امّا بعد، این کتاب دوم است از کتابهاي
عن جرائمهما) در بیان تاریخ ولادت و وفات و معجزات و غزوات و سایر احوال شریفه حضرت خاتم النبیین و شرف المرسلین
و سید المخبتین محمد بن عبد اللّه حبیب اله العالمین، و بیان احوال آباء طاهرین و اصحاب متدیّنین آن حضرت و آن مشتمل
است بر چند باب:
باب اول در بیان نسب شریف و خلقت با کرامت آن جناب و احوال والدین و اجداد عالی شأن آن حضرت است و در آن چند فصل
است
فصل اول در بیان نسب آن حضرت است
مشهور در نسب آن حضرت این است: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب بن مره
بن لوي بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر بن کنانه بن خزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن اد
بن ادر بن الیسع بن الهمیسع بن سلامان بن النبت بن حمل بن قیدار بن اسماعیل بن ابراهیم خلیل علیه السّلام بن تارخ بن ناخور
بن شروغ بن ارغو بن فالغ بن غابر بن شالخ بن ارفحشد بن سام بن نوح بن ملک بن متوشلخ بن اخنوخ بن الیارذ بن مهلائیل بن
.«1» قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السّلام
« نبت » است، و ثري « همیسع » و به روایت ام سلمه: عدنان بن اد بن زید بن الثري بن اعراق الثري؛ پس ام سلمه گفت که: زید
است، و اعراق الثري
.« اسماعیل علیه السّلام »
و به روایت ابن بابویه: عدنان بن اد بن ادر بن زید بن یقدد بن یقدم بن الهمیسع بن نبت بن قیدار بن اسماعیل.
و به روایت ابن عباس: عدنان بن اد بن ادر بن الیسع بن الهمیسع بن یخشم بن منخر بن صابوغ بن الهمیسع بن نبت بن قیدار بن
اسماعیل بن ابراهیم بن تارخ بن شروغ بن ارغو بن غابر بن ارفحشد بن متوشلخ بن سام بن نوح بن ملک بن اخنوخ بن مهلائیل
بن زبارز- و به روایتی مارد- و به روایتی ایاد بن قینان بن ازد بن انوش بن شیث بن آدم علیه السّلام.
ص: 16
و « زید » و اسم قصی ،« مغیره » و اسم عبد مناف ،« عمرو » بود، و اسم هاشم « شیبه الحمد » و اشهر آن است که: اسم عبد المطّلب
بود، و هر یک به سببی از اسباب به آن اسامی مسمّی گردیدند. « نضر » نیز می گفتند، و اسم قریش « مجمع » او را
اسم ادریس علیه « اخنوخ » اسم آن حضرت بود و « غابر » اسم هود علیه السّلام بود، و بعضی گویند که « ارغو » : و گویند که
السّلام است.
.«1» و مادر آن حضرت آمنه دختر وهب پسر عبد مناف پسر زهره پسر کلاب بود
فصل دوم در بیان ابتداء حدوث نور شریف آن حضرت است
ابن بابویه به سند خود از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود:
حق سبحانه و تعالی نور مقدس حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را خلق فرمود پیش از آنکه آسمانها و زمین و
عرش و کرسی و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را بیافریند و پیش از آنکه احدي از پیغمبران را
خلق نماید به چهارصد و بیست و چهار هزار سال، و با آن نور دوازده حجاب خلق نمود: حجاب قدرت، حجاب عظمت،
حجاب منّت، حجاب رحمت، حجاب سعادت، حجاب کرامت، حجاب منزلت، حجاب هدایت، حجاب نبوّت، حجاب رفعت،
حجاب هیبت و حجاب شفاعت.
و در حجاب عظمت ،« سبحان ربّی الاعلی » : پس آن نور مقدس را در حجاب قدرت دوازده هزار سال جا داد و او می گفت
و ،« سبحان من هو قائم لا یلهو » : و در حجاب منّت ده هزار سال و می گفت ،« سبحان عالم السّرّ » : یازده هزار سال و می گفت
سبحان » : و در حجاب سعادت هشت هزار سال و می گفت ،« سبحان الرّفیع الاعلی » : در حجاب رحمت نه هزار سال و می گفت
و در حجاب منزلت ،« سبحان من هو غنیّ لا یفتقر » : و در حجاب کرامت هفت هزار سال و می گفت ،« لا یسهو «1» من هو دائم
شش هزار سال و می گفت:
ص: 18
و در حجاب نبوت ،« سبحان ذي العرش العظیم » : و در حجاب هدایت پنج هزار سال و می گفت ،«1» « سبحان العلیم الکریم »
سبحان ذي » : و در حجاب رفعت سه هزار سال و می گفت ،« سبحان ربّ العزّه عمّا یصفون » : چهار هزار سال و می گفت
و در حجاب شفاعت هزار سال و ،« سبحان اللّه و بحمده » : و در حجاب هیبت دو هزار سال و می گفت ،« الملک و الملکوت
.« سبحان ربّی العظیم و بحمده » : می گفت
پس نام مقدس آن حضرت را بر لوح ظاهر گردانید، پس چهار هزار سال بر لوح می درخشید، پس اسم اطهر آن جناب را بر
عرش ظاهر گردانید و بر ساق عرش ثبت نمود، پس هفت هزار سال در آنجا بود و نور
می بخشید، و همچنین در احوال رفعت و جلال می گردید تا آنکه حق تعالی آن نور را در پشت حضرت آدم علیه السّلام
جاي داد، پس از صلب آدم گردانید تا صلب نوح، و همچنین در اصلاب طاهره از صلبی به صلبی منتقل می گردانید تا آنکه
حق تعالی او را از صلب عبد اللّه بن عبد المطّلب بیرون آورد و او را به شش کرامت گرامی داشت: پیراهن خشنودي بر او
پوشانید، به رداء هیبت او را مزیّن گردانید، به تاج هدایت سرش را به اوج رفعت رسانید، بدن او را جامه معرفت پوشانید، و
کمربند محبت بر میان او بست، نعلین خوف و بیم در پاي او کرد و عصاي منزلت به دست او داد.
و اصل آن .« لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه » پس وحی نمود که: اي محمد! برو بسوي مردم و امر کن ایشان را که بگویند
پیراهن از شش جوهر بود: قامتش از یاقوت، آستینهایش از مروارید، دور دامنش از بلور زرد، زیر بغلهایش از زبرجد،
گریبانش از مرجان سرخ و چاك گریبانش از نور پروردگار عالمیان. و حق تعالی توبه آدم را به آن پیراهن قبول کرد، [و
و یوسف را به برکت آن پیراهن بسوي یعقوب برگردانید، و یونس را به کرامت آن از «2» [ انگشتر سلیمان را به او بازگردانید
شکم ماهی نجات داد، و به
ص: 19
.«1» برکت آن هر پیغمبر از محنت خود نجات یافت، و نبود آن پیراهن مگر پیراهن محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
و به سند معتبر منقول است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند: در کجا بودید
شما پیش از آنکه خدا آسمان و زمین و روشنی و تاریکی را بیافریند؟
فرمود: ما شبحی چند بودیم از نور در دور عرش الهی، و تنزیه حق تعالی می نمودیم پیش از آنکه خدا آسمان و زمین و
روشنی و آدم را خلق نماید به بیست و پنج هزار سال، پس چون حق تعالی آدم را خلق کرد ما را در صلب او قرار داد و
پیوسته ما را از پشت طاهري به رحم پاکیزه اي نقل می نمود تا حق تعالی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مبعوث گردانید
.«2»
و به طرق متعدده از عبد اللّه بن عباس منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
حق تعالی خلق کرد مرا و علی را نوري در زیر عرش پیش از آنکه خلق نماید آدم را به دوازده هزار سال، پس چون آدم را
خلق کرد آن نور را در صلب آدم انداخت، پس آن نور از صلبی به صلب دیگر منتقل می شد تا آنکه جدا شدیم ما در صلب
.«3» عبد اللّه و ابو طالب، پس خدا مرا از آن نور خلق نمود
و به سندهاي معتبر از معاذ بن جبل منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
بدرستی که حق تعالی خلق کرد من و علی و فاطمه و حسن و حسین را پیش از آنکه دنیا را خلق نماید به هفت هزار سال.
معاذ عرض کرد: پس در کجا بودید اي رسول خدا؟
فرمود: در پیش عرش بودیم تسبیح و تحمید و تقدیس و تمجید خدا می کردیم.
گفت: به چه مثال و مانند بودید؟
فرمود: شبحی چند بودیم
از نور، پس چون حق تعالی خواست صورت ما را خلق نماید ما را عمودي از نور گردانید و در صلب آدم علیه السّلام جا داد،
پس بیرون آورد ما را بسوي
ص: 20
صلبهاي پدران و رحمهاي مادران، و به ما نرسید نجاست شرك و نه زناها که در زمان کفر بود، پس گروهی چند در هر
زمانی به سبب ایمان آوردن به ما سعادتمند می شدند و گروهی چند به ایمان نیاوردن به ما شقی می شدند؛ پس چون ما را به
صلب عبد المطّلب در آورد آن نور را به دو نصف کرد، پس نصف را در صلب عبد اللّه جا داد و نصف دیگر را در صلب ابو
طالب، پس آن نصف که از من بود بسوي رحم آمنه منتقل شد و نصف دیگر به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد، پس من از
آمنه بهم رسیدم و علی از فاطمه بهم رسید، پس تمام عمود نور به من برگشت و فاطمه از من بهم رسید، پس باز تمام عمود
نور به علی برگشت و حسن و حسین از هر دو نصف نور بهم رسیدند، پس نور من در امامان از فرزندان حسین می گردد تا
.«1» روز قیامت
و به چندین سند از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منقول است که فرمود: حق تعالی خلق کرد مرا و علی و فاطمه و
حسن و حسین را پیش از آنکه خلق کند آدم را در هنگامی که نه آسمان بود و نه زمین و نه نور و نه ظلمت و نه آفتاب و نه
ماه و نه بهشت و نه
دوزخ.
پس عباس گفت که: چگونه بود ابتداء آفرینش شما یا رسول اللّه؟
فرمود: اي عم! چون حق تعالی خواست ما را خلق کند کلامی ایجاد نمود و از آن کلام نوري آفرید، پس سخن دیگر ایجاد
نمود پس از آن سخن روحی آفرید، پس نور را با روح ممزوج کرد پس مرا و علی و فاطمه و حسن و حسین را آفرید، پس
خدا را تسبیح می گفتیم در هنگامی که تسبیح گوینده اي دیگر نبود و به تقدیس و پاکی یاد می کردیم او را در هنگامی که
تقدیس کننده اي نبود به غیر از ما.
پس چون خدا خواست که سایر خلق را بیافریند نور مرا شکافت پس عرش را از آن آفرید، پس عرش از نور من است و نور
من از نور خداست و نور من افضل است از عرش؛ پس نور برادرم علی را شکافت و ملائکه را از آن خلق کرد، پس ملائکه از
نور علی بهم رسیدند و نور علی از نور خداست و علی از ملائکه افضل است؛ پس بشکافت نور دخترم
ص: 21
فاطمه را پس بیافرید از آن آسمانها و زمین را پس آسمانها و زمین از نور دخترم فاطمه آفریده شدند و نور فاطمه از نور
خداست و فاطمه از آسمانها و زمین افضل است؛ پس بشکافت نور حسن فرزندم را و بیافرید از آن آفتاب و ماه را پس آفتاب
و ماه از نور فرزندم حسن بهم رسیده اند و نور حسن از نور خداست و حسن از آفتاب و ماه افضل است؛ پس نور فرزندم
حسین را شکافت و از آن نور بهشت و حور العین را آفرید
پس بهشت و حور العین از نور فرزندم حسین آفریده شده اند و نور فرزندم حسین از نور خداست و فرزندم حسین بهتر است
.«1» از بهشت و حور العین
و به سند معتبر از ابو ذر منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: من و علی بن ابی طالب از یک نور
آفریده شدیم و تسبیح خدا می گفتیم در جانب راست عرش پیش از آنکه خدا آدم علیه السّلام را بیافریند به دو هزار سال،
پس چون خدا آدم را آفرید آن نور را در پشت او جا داد و چون در بهشت ساکن شد ما در پشت او بودیم؛ و چون نوح در
کشتی سوار شد ما در پشت او بودیم؛ چون ابراهیم را به آتش انداختند ما در پشت او بودیم؛ و پیوسته حق تعالی ما را از
اصلاب پاکیزه منتقل می گردانید به رحمهاي پاك و مطهر تا رسیدیم بسوي عبد المطّلب پس آن نور را به دونیم کرد، مرا در
صلب عبد اللّه گذاشت و علی را در صلب ابو طالب گذاشت و به من پیغمبري و برکت داد و به علی فصاحت و شجاعت داد،
و از براي ما دو نام از نامهاي مقدس خود اشتقاق نمود، پس خداوند صاحب عرش محمود است و من محمدم، و خداوند
پس مرا براي رسالت و پیغمبري مقرر نمود و علی را براي وصایت و امامت و ؛«2» بزرگوار اعلی است و برادرم علی است
.«3» حکم به حق در میان مردم
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: محمد و علی دو
نور بودند نزد خداوند عالمیان دو هزار سال پیش از آنکه حق تعالی خلایق را ایجاد فرماید،
ص: 22
پس چون ملائکه آن دو نور را دیدند یکی را اصل یافتند و از آن شعاعی لامع شده بود که فرع آن بود، پس گفتند: خداوندا!
این چه نور است؟
حق تعالی وحی فرمود بسوي ایشان که: این نوري است از نورهاي من که اصلش پیغمبري است و فرعش امامت است، امّا
پیغمبري پس از محمد است بنده و رسول من، و امّا امامت پس از علی است حجت و خلیفه من، و اگر ایشان نمی بودند هیچ
.«1» یک از خلق را نمی آفریدم
و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که حق تعالی خطاب کرد به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:
اي محمد! بدرستی که خلق کردم تو و علی را نوري یعنی روحی بی بدن پیش از آنکه خلق کنم آسمانها و زمین و عرش و
دریا را، پس پیوسته تهلیل و تمجید می گفتید و مرا به یگانگی و عظمت یاد می کردید، پس هر دو روح شما را جمع کردم و
یکی نمودم و آن روح مرا به پاکی و بزرگواري و یگانگی یاد می کرد، پس آن روح را به دو قسمت کردم و هر قسمت را به
دو قسمت کردم تا محمد و علی و حسن و حسین بهم رسیدند. پس خلق کرد حق تعالی فاطمه را از نوري تنها، روحی بی بدن
.«2» پس آن نور در ما اهل بیت ساري و جاري شد
و در حدیث معتبر از حضرت امام محمد تقی علیه السّلام منقول است که: پیوسته حق
تعالی متفرّد بود در یگانگی خود و جز او احدي نبود، بعد خلق کرد محمد و علی و فاطمه را، و بعد از هزار دهر و روزگار
جمیع چیزها را آفرید پس ایشان را گواه گرفت بر آفریدن آنها و اطاعت ایشان را بر سایر مخلوقات واجب کرد و امور خلق را
.«3» به ایشان گذاشت و ایشان هیچ کار نمی خواهند و اراده نمی نمایند مگر به مشیّت الهی
و به سند معتبر از حضرت امام حسن علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
در بهشت فردوس چشمه اي هست از شهد شیرین تر و از مسکه نرمتر و از برف خنکتر و از
ص: 23
مشک خوشبوتر، و در آن چشمه طینتی هست که خدا ما و شیعیان ما را از آن طینت آفریده است، و هرکه از آن طینت نیست
.«1» از ما و شیعه ما نیست
و در حدیث دیگر فرمود: شنیدم از جدّم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود: من آفریده شدم از نور خدا، و اهل
.«2» بیت من آفریده شدند از نور من، و محبّان اهل بیت من آفریده شدند از نور ایشان، و سایر مردم در آتش جهنم اند
و به سند معتبر از ابو سعید خدري منقول است که: شخصی از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سؤال کرد از تفسیر
قول حق تعالی که به شیطان لعین خطاب نمود در هنگامی که ابا نمود از سجده حضرت آدم علیه السّلام: أَسْتَکْبَرْتَ أَمْ کُنْتَ
آیا تکبر نمودي یا بودي از » که ترجمه اش این است که «3» مِنَ الْعالِینَ
پرسید که: کیستند آن بلند مرتبه ها که مرتبه ایشان از ملائکه بلندتر است؟ ،«؟ بلندمرتبه گان
حضرت فرمود: من و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام در سراپرده عرش بودیم و تسبیح الهی می کردیم و ملائکه
به تسبیح ما تسبیح می کردند قبل از آنکه حق تعالی آدم را خلق فرماید به دو هزار سال، پس چون خدا آدم را خلق کرد امر
کرد ملائکه را که سجده کنند براي آدم و امر نکرد ما را به سجود، پس همه ملائکه سجده کردند مگر ابلیس که او ابا نمود
از سجده، پس خدا به او خطاب نمود که: آیا تکبر نمودي از سجود یا آنکه بودي از آنها که بلندترند از آنکه سجود کنند
.«4» آدم را؟- یعنی این پنج بزرگوار که نام شریف ایشان در سراپرده عرش نوشته شده است
و در حدیث معتبر دیگر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است که:
حق تعالی خلق کرد محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از طینتی که آن گوهري بود در زیر عرش، و از زیادتی آن طینت
علی علیه السّلام را خلق کرد، و از زیادتی طینت علی علیه السّلام ما اهل بیت را خلق کرد، و از
ص: 24
زیادتی طینت ما دلهاي شیعیان ما را خلق کرد، پس دلهاي ایشان به این سبب مایل و مشتاق است بسوي ما و دلهاي ما مهربان
است به ایشان مانند مهربانی پدر نسبت به فرزند، و ما بهتریم براي ایشان و ایشان بهترند از براي ما، و رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم بهتر است براي
.«1» ما از همه کس و ما بهتریم براي او از همه کس
و به سند معتبر از امام زین العابدین علیه السّلام منقول است که: حق تعالی محمد و علی و یازده امام از ذرّیّه ایشان را از نور
عظمت خود آفرید، پس ایشان در پرتو نور خدا او را تسبیح و تقدیس می گفتند و عبادت می کردند قبل از آنکه احدي از
.«2» خلق را بیافریند
و در حدیث معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی چهارده نور آفرید قبل از آنکه سایر خلق را
بیافریند به چهارده هزار سال، پس آنها ارواح ما بودند.
گفتند: یا بن رسول اللّه! کیستند آن چهارده نفر؟
فرمود: محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین و نه امام از فرزندان حسین علیه السّلام که آخر ایشان قائم است که غائب
.«3» خواهد شد و بعد از غیبت ظاهر خواهد شد و دجّال را خواهد کشت و زمین را از هر جور و ستم پاك خواهد کرد
مؤلف گوید که: احادیث در ابتداي خلق انوار ایشان بسیار است و این کتاب گنجایش ذکر همه را ندارد و بعضی در کتاب
امامت مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی، و امّا اختلافی که در مدت سبق خلق انوار ایشان بر سایر مخلوقات هست چون
معانی خلق متعدد و مراتب هر یک مختلف است ممکن است هر یک بر یکی از آنها محمول باشد چنانکه در کتاب بحار بیان
شده است.
و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی مبعوث گردانید روح مقدس حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم را
بر ارواح سایر پیغمبران قبل از آنکه خلق را بیافریند به دو هزار سال و ایشان را دعوت کرد بسوي توحید و یکتاپرستی خدا و
اطاعت و
ص: 25
فرمانبرداري و متابعت امر او، و وعده بهشت نمود هرکه را متابعت پیغمبران نماید در آنچه ایشان قبول کردند و وعید جهنم
.«1» فرمود هرکه را مخالفت آن کند
و در حدیث معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: منم بنده خدا و برادر رسول خدا و بسیار تصدیق
کننده در روز اول، بتحقیق که به او ایمان آوردم و تصدیق او نمودم در هنگامی که هنوز روح آدم به بدن او تعلق نگرفته بود
.«2» و در امّت شما نیز اول کسی که تصدیق او کرد من بودم، پس مائیم پیشی گیرندگان در اول و آخر
و به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سؤال کردند
که: به چه سبب سبقت گرفتی بر سایر انبیاء و از همه افضل شدي و حال آنکه بعد از همه مبعوث گردیدي؟
فرمود: زیرا که من اول کسی بودم که اقرار کردم به پروردگار و اول کسی که جواب گفت در وقتی که حق تعالی میثاق
و همه گفتند: بلی، پس من اول پیغمبري بودم «3» پیغمبران را گرفت و گواه گرفت ایشان را بر خود که گفت أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ
.«4» گفتم پس سبقت گرفتم بر ایشان در اقرار کردن به خدا « بلی » که
و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که: چون حق تعالی ارواح را آفرید پهن کرد ایشان را
نزد خود، پس به ایشان خطاب نمود که: کیست پروردگار شما؟ پس اول کسی که سخن گفت رسول خدا و امیر المؤمنین و
امامان از فرزندان ایشان علیهم السّلام بودند، گفتند: توئی پروردگار ما، پس علم و دین خود را بر ایشان بار کرد، پس به
ملائکه گفت که: ایشان حاملان دین من و علم منند و امینان منند در خلق من و علوم مرا از ایشان باید پرسید، پس به فرزندان
آدم خطاب نمود که: اقرار نمائید از براي خدا به پروردگاري و از براي این گروه به فرمانبرداري و ولایت و محبت، پس
گفتند: بلی اي پروردگار ما اقرار
ص: 26
کردیم، پس حق تعالی به ملائکه فرمود که: گواه باشید، پس ملائکه گفتند: گواه شدیم که نگویند فردا ما از این غافل بودیم.
.«1» پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: و اللّه که ولایت ما را بر پیغمبران تأکید کردند در میثاق روز الست
و شیخ ابو الحسن بکري در کتاب انوار که در تاریخ ولادت سید ابرار تألیف کرده است روایت کرده است به سند خود از عبد
اللّه بن عباس و جمعی از صحابه که: چون حق تعالی خواست محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را خلق کند به ملائکه گفت:
می خواهم خلقی بیافرینم و او را شرافت و فضیلت دهم بر جمیع خلایق و او را بهترین پیشینیان و پسینیان و شفیع روز جزا
گردانم، اگر او نبود بهشت و جهنم را نمی آفریدم، پس بشناسید منزلت او را و گرامی دارید او را براي کرامت من و عظیم
شمارید او را براي عظمت من.
پس ملائکه گفتند: اي اله
ما و سید ما! بندگان را بر آقاي خود اعتراض نمی شاید، شنیدیم و اطاعت کردیم.
پس امر کرد حق تعالی جبرئیل و حاملان عرش را که تربت نورانی آن حضرت را از موضع ضریح مقدس او برداشتند و
جبرئیل آن تربت را به آسمان برد و در سلسبیل غوطه داد تا آنکه پاکیزه شد مانند درّ سفید، پس هر روز آن را در نهري از
نهرهاي بهشت فرو می برد و عرض می کرد بر ملائکه، و چون ملائکه نور و ضیاء آن را می دیدند استقبال می کردند آن را
به تحیت و سلام و تعظیم و اکرام و به هر صفی از صفوف ملائکه که آن را می گردانید ملائکه اعتراف به فضل آن می
کردند و می گفتند: اگر ما را امر نمائی که آن را سجده کنیم هرآینه سجده خواهیم کرد.
و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: حق تعالی بود و هیچ خلقی با او نبود، پس اول چیزي که خلق
کرد نور حبیب خود محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود، او را آفرید قبل از آنکه آب و عرش و کرسی و آسمانها و زمین و
لوح و قلم و بهشت و جهنم و ملائکه و آدم
ص: 27
و حوّا را بیافریند به چهارصد و بیست و چهار هزار سال، پس چون نور پیغمبر ما محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را خلق کرد
هزار سال نزد پروردگار خود ایستاد و او را به پاکی یاد می کرد و حمد و ثنا می گفت و حق تعالی نظر رحمت بسوي او
داشت و می فرمود: توئی مراد و مقصود من
از خلق عالم و توئی اراده کننده خیر و سعادت و توئی برگزیده من از خلق من، بعزّت و جلال خود سوگند می خورم که اگر
تو نبودي افلاك را نمی آفریدم، هرکه تو را دوست می دارد من او را دوست می دارم و هرکه تو را دشمن می دارد من او را
دشمن می دارم؛ پس نور آن حضرت درخشان شد و شعاع آن بلند شد، پس حق تعالی از آن نور دوازده حجاب آفرید:
حجاب القدره، حجاب العظمه، حجاب العزه، حجاب الهیبه، حجاب الجبروت، حجاب الرحمه، حجاب النبوه، حجاب الکبریاء،
حجاب المنزله، حجاب الرفعه، حجاب السعاده، حجاب الشفاعه.
پس حق تعالی امر نمود نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که: داخل شو در حجابها، و در حجاب القدره دوازده هزار
و در ،« سبحان عالم السّرّ و اخفی » : و در حجاب العظمه یازده هزار سال می گفت ،« سبحان العلیّ الاعلی » : سال می گفت
حجاب العزه ده هزار سال می گفت:
و در حجاب الجبروت هشت ،« سبحان من هو غنیّ لا یفتقر » : و در حجاب الهیبه نه هزار سال می گفت ،« سبحان الملک المنّان »
و ،« سبحان ربّ العرش العظیم » : و در حجاب الرحمه هفت هزار سال می گفت ،« سبحان الکریم الاکرم » : هزار سال می گفت
و در حجاب الکبریاء پنج هزار سال می ،« سبحان ربّک ربّ العزّه عمّا یصفون » : در حجاب النبوه شش هزار سال می گفت
و در حجاب الرفعه سه ،« سبحان العلیم الکریم » : و در حجاب المنزله چهار هزار سال می گفت ،« سبحان العظیم الاعظم » : گفت
سبحان من یزیل الاشیاء و » : و در حجاب السعاده دو هزار سال می گفت ،« سبحان ذي الملک و الملکوت » : هزار سال می گفت
و در حجاب الشفاعه هزار سال ،« لا یزول
.« سبحان اللّه و بحمده سبحان اللّه العظیم » : می گفت
پس حضرت امیر علیه السّلام فرمود: پس حق تعالی از نور پاك محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیست دریا از نور آفرید و
در هر دریا علمی چند بود که به غیر از خدا کسی نمی دانست، پس امر فرمود
ص: 28
نور آن حضرت را که فرو رود در دریاي عزت، دریاي صبر، دریاي خشوع، دریاي تواضع، دریاي رضا، دریاي وفا، دریاي
حلم، دریاي پرهیزکاري، دریاي خشیت، دریاي انابت، دریاي عمل، دریاي مزید، دریاي هدایت، دریاي صیانت و دریاي حیا،
تا آنکه در جمیع آن بیست دریا غوطه خورد پس چون از آخر دریاها بیرون آمد حق تعالی وحی نمود بسوي او که: اي حبیب
من و اي بهترین رسولان من و اي اول آفریده هاي من و اي آخر رسولان من! توئی شفیع روز جزا؛ پس آن نور ازهر به سجده
افتاد و چون سر برداشت صد و بیست و چهار هزار قطره از او ریخت و خدا از هر قطره اي از نور آن حضرت پیغمبري از
سبحان من هو » : پیغمبران را آفرید، پس آن نورها بر دور نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم طواف می کردند و می گفتند
.« عالم لا یجهل، سبحان من هو حلیم لا یعجل، سبحان من هو غنیّ لا یفتقر
پس حق تعالی همه را ندا کرد که: آیا می شناسید مرا؟
أنت اللّه الّذي لا اله الّا انت وحدك لا شریک لک ربّ » : پس نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قبل از سایر انوار ندا کرد
.« الارباب و ملک الملوك
پس خدا او را ندا کرد که: توئی
برگزیده من و دوست من و بهترین خلق من، امّت تو بهترین امّتهاست؛ پس از نور آن حضرت جوهري آفرید و آن را به دونیم
کرد و در یک نیم آن به نظر هیبت نگریست پس آن آب شیرین شد، و در نیم دیگر به نظر شفقت نظر کرد و عرش را از آن
آفرید و عرش را بر روي آب گذاشت پس کرسی را از نور عرش آفرید و از نور کرسی لوح را آفرید و از نور لوح قلم را
آفرید و بسوي قلم وحی نمود که: بنویس توحید مرا، پس قلم هزار سال مدهوش گردید از شنیدن کلام الهی، و چون به هوش
بازآمد گفت: پروردگارا چه چیز بنویسم؟
سبحان الواحد القهّار » : پس چون قلم نام محمد را شنید به سجده افتاد و گفت « لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه » : فرمود بنویس
پس سر برداشت و شهادتین را نوشت و گفت: پروردگارا! کیست محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ،« سبحان العظیم الاعظم
که نام او را به نام خود و یاد او را به یاد خود مقرون گردانیدي؟
ص: 29
حق تعالی وحی نمود که: اي قلم! اگر او نمی بود تو را خلق نمی کردم و نیافریدم خلق را مگر براي او، پس اوست بشارت
دهنده و ترساننده و چراغ نور بخشنده و شفاعت کننده و دوست من.
پس قلم از حلاوت نام آن حضرت گفت: السلام علیک یا رسول اللّه.
آن حضرت در جواب فرمود: و علیکم السلام منّی و رحمه اللّه و برکاته.
پس از آن روز سلام کردن سنّت و جواب دادن واجب شد.
پس حق تعالی قلم را فرمود: بنویس قضا
و قدر مرا و آنچه خواهم آفرید تا روز قیامت؛ پس خدا ملکی چند آفرید که صلوات فرستند بر محمد و آل محمد و استغفار
کنند براي شیعیان ایشان تا روز قیامت، پس خدا از نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهشت را آفرید و به چهار صفت آن
را زینت بخشید: تعظیم، جلالت، سخاوت، امانت؛ و بهشت را براي دوستان و اهل طاعت خود مقرر فرمود، بعد آسمانها را از
دودي که از آب برخاست خلق کرد و از کف آن زمینها را خلق کرد؛ و چون زمین را خلق کرد مانند کشتی در حرکت بود
پس کوهها را خلق کرد تا زمین قرار گرفت، و ملکی خلق کرد که زمین را برداشت و سنگی عظیم آفرید که پاي ملک بر
روي او قرار گرفت و گاوي عظیم آفرید که سنگ بر پشت او مستقر گردید و ماهی عظیم آفرید که گاو بر پشت او ایستاد و
ماهی بر روي آب است و آب بر روي هواست و هوا بر روي ظلمت است و آنچه در زیر ظلمت است کسی به غیر از خدا نمی
داند. پس عرش را به دو نور منوّر گردانید: نور فضل و نور عدل؛ و از فضل، عقل و حلم و علم و سخاوت را آفرید؛ و از عقل،
خوف و بیم؛ و از علم، رضا و خشنودي؛ و از حلم، مودّت؛ و از سخاوت، محبت آفرید.
پس جمیع این صفات را در طینت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اهل بیت آن حضرت تخمیر کرد، پس بعد از آن ارواح
مؤمنان از امّت محمد
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را آفرید و بعد آفتاب و ماه و ستاره ها و شب و روز و روشنائی و ظلمت و سایر ملائکه را از نور
محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آفرید، پس نور مقدس آن حضرت را در زیر عرش هفتاد و سه هزار سال ساکن گردانید،
پس نور آن حضرت را هفتاد هزار سال در بهشت ساکن گردانید، پس هفتاد هزار سال دیگر او را در
ص: 30
سدره المنتهی ساکن گردانید، پس نور آن حضرت را از آسمان به آسمان منتقل نمود تا به آسمان اول رسانید، پس در
آسمان اول ماند تا حق تعالی اراده نمود که حضرت آدم را خلق کند، پس امر فرمود جبرئیل را تا نازل شود بسوي زمین و
قبضه اي از خاك براي بدن آدم فراگیرد، شیطان لعین سبقت گرفت بسوي زمین و به زمین گفت: خدا می خواهد از تو خلقی
بیافریند و او را به آتش عذاب کند، و چون ملائکه بیایند بگو پناه می برم به خدا از آنکه از من چیزي بگیرید که آتش را در
آن بهره اي باشد.
چون جبرئیل بیامد و زمین استعاذه کرد، جبرئیل برگشت و گفت: پروردگارا! زمین پناه گرفت به تو از من، پس آن را رحم
کردم؛ و همچنین میکائیل و اسرافیل هر یک آمدند و برگشتند، حق تعالی عزرائیل را فرستاد، چون زمین به خدا پناه برد
عزرائیل گفت: من نیز پناه می برم به خدا از آنکه فرمان او نبرم؛ پس قبضه اي از بالا و پائین و تمام روي زمین از سفید و سیاه
و سرخ و نرم و درشت زمین
گرفت، و به این سبب اخلاق و رنگهاي فرزندان آدم مختلف شد.
پس حق تعالی وحی نمود که: چرا تو آن را رحم نکردي چنانکه آنها رحم کردند؟
گفت: فرمانبرداري تو بهتر بود از رحم کردن بر آن.
پس حق تعالی وحی نمود که: می خواهم از این خاك خلقی بیافرینم که پیغمبران و شایستگان و اشقیا و بدکاران در میانشان
باشند و تو را قبض کننده ارواح همه گردانیدم؛ و امر کرد جبرئیل را که بیاورد آن قبضه سفید نورانی را که طینت مقدس
پیغمبر آخر الزمان و اصل همه مخلوقات بود، پس جبرئیل با ملائکه کرّوبیان و ملائکه صافان و مسبّحان بیامدند به نزد موضع
ضریح مقدس آن حضرت و آن قبضه را گرفتند و به آب تسنیم و آب تعظیم و آب تکریم و آب تکوین و آب رحمت و آب
خوشنودي و آب عفو خمیر کردند، پس سر آن حضرت را از هدایت و سینه اش را از شفقت و دستهایش را از سخاوت و
دلش را از صبر و یقین و فرجش را از عفت و پاهایش را از شرف و نفسهایش را از بوي خوش آفرید، پس مخلوط نمود آن
طینت را با طینت آدم، چون جسد آدم تمام شد به ملائکه وحی فرمود: من بشري می آفرینم از گل و چون او را درست کنم و
روح در او بدمم همه به
ص: 31
سجده در آئید نزد او؛ پس ملائکه جسد آدم را برگرفتند و بر در بهشت گذاشتند و منتظر فرمان حق تعالی بودند که هرگاه
مأمور گردند به سجود، سجده کنند، پس حق تعالی امر نمود روح آدم را که
داخل بدن او شود؛ روح مکان تنگی دید و از داخل شدن امتناع نمود، حق تعالی امر کرد: به کراهت داخل شو و به کراهت
بیرون بیا. چون روح به چشمها رسید آدم جسد خود را می دید و صداي تسبیح ملائکه را می شنید؛ چون به دماغش رسید
و آن اول کلمه اي بود که آدم به آن تکلم نمود، حق تعالی به « الحمد للّه » عطسه اي کرد و خدا او را به سخن آورد و گفت
او وحی فرمود که: رحمک اللّه اي آدم! براي رحمت تو را خلق کرده ام و رحمت خود را براي تو و فرزندان تو مقرر کرده ام
هرگاه بگویند مثل آنچه تو گفتی؛ پس به این سبب دعا کردن براي عطسه کننده سنّت شد، و هیچ چیز بر شیطان گرانتر نیست
از دعا کردن براي عطسه کننده.
و اسماء اهل بیت آن حضرت را دید که « لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه » چون آدم نظر کرد بسوي بالا دید بر عرش نوشته است
بر عرش نوشته است، چون روح به ساقش رسید قبل از آنکه به قدمهایش برسد خواست برخیزد، نتوانست، و به این سبب خدا
.« آفریده شده است انسان از تعجیل کردن در امور » : یعنی «1» فرموده است خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ
و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: روح صد سال در سر آدم بود، و صد سال در سینه، صد سال در پشت، صد
سال در رانها، صد سال در ساقها و صد سال در قدمهاي او بود؛ چون آدم درست ایستاد خدا امر کرد ملائکه را به سجود و
این بعد از ظهر روز جمعه بود، پس در سجده بودند
تا وقت عصر، پس آدم از پشت خود صدائی شنید که تسبیح و تقدیس الهی مانند صداي مرغان می کرد، گفت: پروردگارا!
این چه صدا است؟
فرمود: اي آدم! این تسبیح محمد عربی است که بهترین اولین و آخرین است، پس سعادت براي کسی است که او را متابعت و
اطاعت کند و شقاوت براي کسی است که
ص: 32
مخالفت او کند، پس بگیر اي آدم عهد مرا و او را مسپار مگر به رحمهاي پاکیزه از زنان عفیفه و طیّبه و صلبهاي پاکیزه از
مردان پاك.
آدم گفت: الها! به سبب این مولود شرف و بها و حسن و وقار مرا زیاد گردانیدي.
پس حق تعالی از طینت یک دنده آدم حوّا را آفرید و خواب را بر آدم مستولی گردانید و چون بیدار شد حوّا را نزد بالین خود
دید، گفت: تو کیستی؟
گفت: منم حوّا، خدا مرا براي تو آفریده است.
آدم گفت: چه نیکو است خلقت تو.
حق تعالی وحی فرمود بسوي آدم که: این کنیز من است و تو بنده منی و شما را خلق کرده ام براي خانه اي که نام آن بهشت
است، پس مرا به پاکی یاد کنید و حمد و سپاس من بگوئید، اي آدم! خواستگاري کن حوّا را از من و مهرش را بده.
آدم گفت: مهر او چیست؟
فرمود: مهرش آن است که ده مرتبه صلوات فرستی بر محمد و آل محمد.
پس آدم گفت: پروردگارا! پاداش تو بر این نعمت آن است که تو را سپاس و شکر کنم تا زنده ام. پس حوّا را تزویج نمود و
قاضی خداوند عالمیان بود و عقدکننده جبرئیل بود و گواهان ملائکه مقرّبین بودند، پس ملائکه در
عقب آدم می ایستادند، آدم عرض کرد: به چه سبب ملائکه در عقب من می ایستند؟
حق تعالی فرمود: براي آنکه نظر کنند به نور محمد که در صلب توست.
عرض کرد: پروردگارا! آن نور را از صلب در پیش روي من قرار ده تا ملائکه در مقابل روي من بایستند؛ پس ملائکه در
مقابل او صف کشیده ایستادند، آدم از حق تعالی سؤال نمود آن نور در جائی ظاهر شود که آدم نیز تواند دید.
پس حق تعالی نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در انگشت شهادت او ظاهر گردانید و نور علی علیه السّلام را در
انگشت میانین و نور فاطمه علیها السّلام را در انگشت بعد از آن و نور حسن علیه السّلام را در انگشت کوچک و نور حسین
علیه السّلام را در انگشت مهین، و پیوسته این انوار از حضرت آدم ساطع بود مانند آفتاب، و آسمانها و زمین و عرش و کرسی
و سراپرده هاي عظمت و جلال
ص: 33
همگی به آن انوار منوّر گردیده بودند و هرگاه آدم می خواست با حوّا نزدیکی کند او را امر می فرمود وضو بسازد و خود را
معطر و خوشبو گرداند و می گفت: خدا این نور را روزي تو خواهد کرد و آن امانت و میثاق خداست؛ پس پیوسته آن نور با
آدم بود تا آنکه حوّا به شیث علیه السّلام حامله شد، پس آن نور منتقل شد به جبین حوّا و ملائکه نزد حوّا می آمدند و او را
تهنیت می گفتند، پس چون شیث متولد شد نور محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جبین او مشتعل شد، پس جبرئیل پرده
اي
در میان حوّا و او آویخت و از چشمها پنهان شد، چون به حدّ بلوغ رسید آدم علیه السّلام او را طلبید و گفت: اي فرزند!
نزدیک شد که من از تو مفارقت نمایم، نزدیک من بیا که من عهد و پیمان از تو بگیرم چنانکه حق تعالی از من گرفت، پس
آدم سر خود را بسوي آسمان بلند کرد و چون خدا مراد او را می دانست امر کرد ملائکه را بازایستادند از تسبیح و تقدیس و
بالهاي خود را در هم پیچیدند و مشرف شدند ساکنان بهشت از غرفه هاي خود و ساکن شد صداي درهاي بهشت و جاري
شدن نهرها و صداي برگهاي درختان و همگی گردن کشیدند براي شنیدن نداي آدم، و حق تعالی وحی کرد به او که: اي
آدم! بگو آنچه می خواهی.
عرض کرد: اي خداوند هر نفس و روشنی بخش قمر و شمس! مرا آفریدي به هر نحو که خواستی و به من سپردي آن نور
مقدس را که از آن تشریفها و کرامتها دیدم و آن نور منتقل شد به فرزندم شیث و می خواهم عهد و پیمان بگیرم چنانکه بر
من گرفتی و تو را گواه می گیرم بر او.
پس ندا از جانب حق تعالی رسید: اي آدم! بگیر بر فرزند خود شیث عهد را و گواه بگیر بر او جبرئیل و میکائیل و جمیع
ملائکه را؛ پس حق تعالی امر کرد جبرئیل را که به زمین فرود آمد با هفتاد هزار ملک و هر یک علم تسبیح در دست گرفته و
جبرئیل حریر و قلمی در دست داشت که به قدرت الهی آفریده شده بودند، پس رو کرد جبرئیل به آدم
و گفت: اي آدم! حق تعالی تو را سلام می رساند و می فرماید: بنویس براي فرزندت نامه عهد و پیمان خلافت و نبوّت را و
گواه بگیر بر او جبرئیل و میکائیل و جمیع ملائکه را.
آدم نامه را نوشت و جبرئیل بر او مهر زد و به شیث تسلیم نمود و دو جامه سرخ بر او
ص: 34
پوشانید از نور آفتاب روشنتر و از رنگ آسمان خوش آیندتر که بریده و دوخته نشده بودند بلکه خداوند جلیل فرمود: باشید
پس بهم رسیدند.
و پیوسته نور محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جبین شیث لامع بود تا آنکه محاوله بیضا را تزویج نمود و جبرئیل آن
پس منادي ندا کرد او را که: گوارا و ،« انوش » حوریّه را به عقد شیث در آورد، و چون با وي نزدیکی نمود حامله شد به
مبارك باد تو را اي بیضا که حق تعالی نور سید پیغمبران و بهترین اولین و آخرین را به تو سپرد.
چون انوش متولد شد و به حدّ کمال رسید شیث عهد و پیمان از او گرفت و نور محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از او
منتقل شد به فرزندش قینان، و از او به مهلائیل، و از او به ادد، و از او به اخنوخ که ادریس علیه السّلام است، و از ادریس
منتقل شد به متوشلخ و عهد از او گرفت، پس منتقل شد بسوي لمک، پس بسوي حضرت نوح علیه السّلام، و از نوح به سام، و
از او به ارفخشد، و از او به غابر، و از او به قالع، و از او به ارغو، و
از او به شارغ، و از او به تاخور، و از او به تارخ، و از او به ابراهیم علیه السّلام، و از او به اسماعیل، و از او به قیدار، و از او به
همیسع، و از او بسوي نبت، و از او به یشحب، و از او به ادد، و از او به عدنان، و از او به معد، و از او به نزار، و از او به مضر، و
از او به الیاس، و از او به مدرکه، و از او به خزیمه، و از او به کنانه، و از او به قصی، و از او بسوي لوي، و از او بسوي غالب، و
می گفتند، و نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه « عمرو العلا » از او بسوي فهر، و از او بسوي عبد مناف، و از او به هاشم که او را
و آله و سلّم در روي او ساطع بود به حدّي که چون داخل مسجد الحرام می شد کعبه از نور او روشن می شد، و پیوسته از
روي انورش روشنائی بسوي آسمان بلند می شد.
متولد شد دو گیسو داشت مانند گیسوهاي اسماعیل که نور آنها بسوي آسمان ساطع بود، پس اهل « عاتکه » و چون از مادرش
مکه از مشاهده این حال تعجب کردند و قبایل عرب از هر جانب بسوي مکه آمدند و کاهنان به حرکت در آمدند و بتها به
فضیلت پیغمبر مختار گویا شدند؛ و هاشم به هر سنگ و کلوخی که می گذشت به قدرت الهی به سخن می آمدند و او را ندا
می کردند: بشارت باد تو را اي هاشم که به این زودي از ذرّیّه تو فرزندي ظاهر خواهد
شد که گرامی ترین خلق باشد نزد خدا و شریفترین عالمیان باشد
ص: 35
- یعنی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که خاتم پیغمبران است-؛ و چون هاشم در تاریکی می گذشت، روشنی او هر طرف
را روشن می کرد.
پس چون هنگام وفات عبد مناف شد عهد و پیمان از هاشم گرفت که نور آن حضرت را نسپارد مگر به رحمهاي پاکیزه از
زنان مسلمه صالحه نجیبه، هاشم قبول عهد نمود.
و پادشاهان همه آرزو می کردند که دختر خود را به او دهند و مالهاي بسیار براي او می فرستادند تا شاید به مواصلت ایشان
راضی شود؛ و هر روز بسوي کعبه می آمد و هفت شوط طواف می کرد و به پرده هاي کعبه می چسبید و هرکه به نزد او می
آمد او را گرامی می داشت؛ عریان را کسوت می بخشید، گرسنه را طعام می خورانید، حاجتمند را به حاجت می رسانید،
قرض صاحبان قرض را ادا می نمود، هرکه مبتلا به دیه می شد به نیابت او ادا می کرد، هرگز در خانه اش به روي صادر و
وارد بسته نمی شد، هرگاه ولیمه یا اطعامی می کرد آن قدر نعمت می کشید که زیادتی آن را براي مرغان و وحشیان می
بردند، وصیت کرم او به آفاق جهان رسید و پادشاهی اهل مکه بر او مسلّم گردید و کلیدهاي کعبه و آب دادن حاجیان از چاه
زمزم و حجابت کعبه و مهمانداري حاجیان و سایر امور مکه به او رسید؛ علم نزار، کمان اسماعیل، پیراهن ابراهیم، نعلین شیث
و انگشتري نوح را به میراث گرفت، حاجیان را گرامی می داشت و رفع حوائج ایشان می نمود.
و چون هلال ذیحجه طالع می شد امر می کرد مردم را جمع شوند نزد کعبه پس
خطبه می خواند و می گفت: اي گروه مردم! بدرستی که شما امان یافتگان خدا و همسایگان خانه اوئید، و در این موسم
زیارت کنندگان خانه خدا می آیند و ایشان میهمانان خدایند و میهمان سزاوارتر است به گرامی داشتن از دیگران، و حق
تعالی شما را مخصوص گردانیده است به این کرامت و بزودي حاجیان می آیند بسوي شما ژولیده مو و گردآلوده از هر دره
عمیقی و قصد شما می نمایند از هر مکان دوري، پس ایشان را میهمانی و حمایت کنید و گرامی دارید تا خدا شما را گرامی
دارد.
و به نصیحت او اکابر قریش مالهاي عظیم براي این امر جسیم بیرون می آوردند؛ و هاشم حوضهاي پوست نصب می کرد و از
آب زمزم پر می کرد براي آشامیدن حاجیان،
ص: 36
و از روز هفتم شروع می کرد به ضیافت ایشان و طعام به جهت ایشان نقل می نمود بسوي منی و عرفات، و سالی در مکه
قحطی بهم رسید و نداشتند چیزي که ضیافت حاجیان بکنند، هاشم شتري چند داشت به شام فرستاد و فروخت و قیمت آنها را
همگی صرف حاجیان کرد و قوت یک شب براي خود نگاه نداشت، و به این سبب صیت کرمش به اطراف جهان دوید و
آوازه همّتش به تمام عالم رسید، و چون خبر او به نجاشی پادشاه حبشه و قیصر پادشاه روم رسید نامه ها نوشتند و هدیه ها
براي او فرستادند و استدعا نمودند که دختر از ایشان بگیرد شاید نور محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ایشان منتقل
گردد، زیرا که کاهنان و رهبانان و علماي ایشان خبر داده بودند که این نور که در جبین هاشم
است نور آن حضرت است.
هاشم قبول نکرد و دختري از نجباي قوم خود خواست و از او فرزندان ذکور و اناث بهم رسانید؛ فرزندان ذکور: اسد، مضر،
عمرو، صیفی؛ و اما اناث: صعصعه، رقیه، خلاده و شعثا بودند؛ و باز نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جبین او
بود و از این بسیار متألم بود، پس شبی از شبها دور خانه کعبه طواف می کرد و به تضرع و ابتهال از ایزد متعال سؤال نمود که
او را بزودي فرزندي کرامت کند که نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در او بوده باشد، در این حال او را خواب
ربود و در خواب صداي هاتفی را شنید که او را ندا کرد که: بر تو باد به سلمی دختر عمرو که او طاهره و مطهّره و پاکدامان
است از گناهان پس مهر گران بده و او را خواستگاري نما که مانند او را از زنان نخواهی یافت و از او فرزندي تو را روزي
خواهد شد که سید پیغمبران از او بهم خواهد رسید.
پس هاشم ترسان بیدار شد و فرزندان عم و برادر خود مطّلب را جمع کرد و خواب خود را به ایشان نقل کرد.
برادرش مطّلب گفت: اي برادر! این زن که نام بردي از قبیله بنی نجّ ار است و در میان قوم خود مشهور و معروف است به
نجابت و عفّت و کمال و حسن و طراوت و جمال، و قبیله او اهل کرم و ضیافت و عفتند و لیکن تو از ایشان در شرافت و نسب
افضلی و جمیع پادشاهان آرزوي مواصلت تو دارند،
اگر البته به این امر عازمی رخصت فرما تا ما برویم
ص: 37
و براي تو خطبه کنیم.
هاشم گفت: حاجت برآورده نمی شود مگر به سعی صاحبش، من خود می خواهم به تجارت شام بروم و آن کریمه را در
عرض راه خواستگاري نمایم.
پس تهیه سفر خود ساز کرد با برادر خود مطّلب و پسران عمّ خود متوجه مدینه طیبه شدند که قبیله بنی نجّ ار در آنجا می
بودند، چون داخل مدینه شدند نور محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که از جبین هاشم ساطع بود تمام مدینه را روشن کرد
و در جمیع خانه هاي ایشان پرتو افکند، اهل مدینه جمله بسوي ایشان آمدند و پرسیدند: شما کیستید که هرگز از شما نیکوتر
ندیده بودیم در حسن و جمال خصوصا صاحب این نور لامع که خورشید جمال او جهان را روشن کرده است؟
مطّلب گفت: مائیم اهل خانه خدا و ساکنان حرم حق تعالی، مائیم فرزندان لوي بن غالب و این برادر من است هاشم بن عبد
مناف، و از براي خواستگاري بسوي شما آمده ایم و می دانید که این برادر مرا تمام پادشاهان اطراف استدعاي مواصلت
نمودند و ابا کرد و خود رغبت نمود که سلمی را از شما طلب نماید.
پدر سلمی در میان آن گروه بود پس مبادرت نمود به جواب او و گفت: شمائید ارباب عزت و فخر و شرف و سخاوت و
فتوّت و جود و کرم، آن کریمه که شما خطبه او می نمائید دختر من است و او مالکه اختیار خود است و دیروز با زنان اکابر
قبیله به سوق بنی قینقاع رفته است اگر در اینجا توقف می نمائید مشمول عنایت و
کرامت ما خواهید بود و اگر به آن سوق تشریف می برید مختارید، اکنون بگوئید کدام یک از شما خواستگاري او می
نمائید؟
گفتند: صاحب این نور ساطع و شعاع لامع، چراغ بیت اللّه الحرام و مصباح ظلام، صاحب جود و اکرام هاشم بن عبد مناف.
پدر سلمی گفت: به به، به این نسبت بلند پایه شدیم و سر بر اوج رفعت کشیدیم و رغبت ما به او زیاده است از رغبت او به ما،
لیکن چون او مالکه اختیار خود است با شما می رویم بسوي او، اکنون فرود آئید اي بهترین زوّار و فخر قبیله نزار.
پس ایشان را با نهایت عزّت و مکرمت فرود آورد و به انواع ضیافتها و کرامتها ممتاز
ص: 38
گردانید، شتران نحر کرد و خوانهاي بسیار کشید؛ جمیع اهل مدینه و قبیله اوس و خزرج براي مشاهده نور جمال هاشم بیرون
آمدند، و علماي یهود را چون نظر بر آن نور افتاد جهان در دیده ایشان تیره شد چون در تورات خوانده بودند که این نور از
علامات پیغمبر آخر الزمان است، از مشاهده این حال ملول و گریان شدند، و عوام ایشان سبب گریان شدن آنها را جویا
شدند، گفتند: این علامت کسی است که بزودي ظاهر شود و خونها بریزد و ملائکه در جنگ او را مدد کنند، در کتابهاي شما
است و این نور اوست که ظاهر شده است، پس سایر یهود از استماع این خبر گریان شدند و جمله کینه هاشم را « ماحی » نام او
به دل گرفتند و آن روز عزم بر اطفاء نور آن حضرت نمودند.
چون روز دیگر صبح طالع شد هاشم اصحاب خود را امر
نمود که جامه هاي فاخر پوشیدند و خودها بر سر گذاشتند و زره ها در بر کردند و علم نزار را بلند کردند و هاشم را در میان
گرفتند مانند ماه در میان ستارگان، غلامان در پیش و اتباع و حشم در عقب روان گردیدند و با این تهیه متوجه بازار بنی
قینقاع شدند.
پدر سلمی و اکابر قوم او با جمعی از یهودان در خدمت ایشان روان شدند، چون نزدیک آن بازار رسیدند مردم اهل شهرها و
وادیهاي نزدیک و دور در آنجا حاضر بودند، همگی دست از کارهاي خود برداشته حیران نور جمال هاشم شده بودند و از
هر طرف بسوي ایشان دویدند، سلمی نیز در میان آن گروه ایستاده محو جمال هاشم گردیده بود ناگاه پدرش به نزد او آمد و
گفت: بشارت می دهم تو را به امري که مورث سرور و شادي و فخر و عزّت ابدي است براي تو.
سلمی گفت: آن بشارت چیست؟
گفت: اي سلمی! این آفتاب اوج عزّت و ماه برج کرامت و رفعت که می بینی به خواستگاري تو آمده است و در اطراف جهان
به کرم و سخاوت و عفّت و کفاف معروف است.
سلمی از غایت حیا رو از پدر گردانید، پدرش از فحاوي کلام او رضا و خشنودي فهمید، پس هاشم در کناري خیمه حریر
سرخ برپا کرد و سراپرده ها بر دور آن زدند
ص: 39
و چون در خیمه خود قرار گرفت اهل سوق از هر سو به نزد ایشان جمع شدند و تفحّص احوال ایشان می کردند، بعد از اطلاع
از حقیقت حال نائره حسد در کانون سینه ایشان مشتعل شد، زیرا سلمی در حسن و جمال و
عفّت و ادب و حسن خلق و کمال نادره زمان و یگانه دوران بود.
پس شیطان به صورت پیر مردي متمثل شد و نزد سلمی آمد و گفت: من از اصحاب هاشمم و براي نصیحت و خیرخواهی تو
آمده ام، این مرد اگر چه در حسن و جمال آن مرتبه دارد که دیدي و لیکن بسیار کم رغبت است به زنان و زنی را که بسیار
دوست دارد بیشتر از دو ماه نگاه نمی دارد، زنان بسیار خواسته و طلاق گفته است و او را در جنگها شجاعتی نیست و بسیار
ترسان و جبان است.
سلمی گفت: اگر آنچه می گوئی در حقّ او راست باشد اگر قلعه هاي خیبر را براي من پر از طلا و نقره کند در او رغبت
ننمایم.
پس شیطان لعین امیدوار شد و به صورت شخصی دیگر از اصحاب هاشم متمثل شد و به نزد سلمی آمد و مانند آن افسانه ها
بار دیگر بر او خواند.
باز به صورت ثالثی مصوّر شد و آن اکاذیب را اعاده نمود، پس چون پدر سلمی به نزد او آمد او را ملول و غمگین یافت،
گفت: اي سلمی! چرا محزونی؟ امروز هنگام شادي و سرور توست که عزّت و کرامت ابدي تو را میسّر گردیده است.
سلمی گفت: اي پدر! می خواهی مرا به شخصی تزویج کنی که رغبت به زنان ندارد و طلاق بسیار می گوید و ترسان است
در جنگها؟
پدر سلمی چون این سخن شنید خندید و گفت: و اللّه که این مرد به هیچ یک از این صفات که ذکر کردي متّصف نیست، به
جود و کرم او مثل می زنند، از بسیاري طعام که به مهمانان خورانیده و وفور گوشت
و استخوان که براي ایشان شکسته او را هاشم نامیده اند و هرگز زنی را طلاق نگفته است و در شجاعت و بسالت مشهور آفاق
است و در خوش خوئی و خوش زبانی نظیر خود ندارد و البته آن که این سخن را به تو گفته است شیطان خواهد بود.
ص: 40
چون روز دیگر شد سلمی هاشم را دید و از محبت آن نور که در جبین مبین او بود بی تاب گردید و رسولی نزد او فرستاد
که: فردا مرا خواستگاري کن و مهر هرچه از تو بطلبند مضایقه مکن که من تو را مساعدت می نمایم از مال خود، پس روز
دیگر هاشم با اصحاب کبار خود به خیمه پدر سلمی آمدند و هاشم و مطّلب و پسران عمّ ایشان در صدر خیمه نشستند و جمیع
اهل مجلس از حیرت جمال هاشم نظر از وي برنمی داشتند، پس مطّلب به سخن درآمده گفت: اي اهل شرف و کرامت و
فضل و نعمت! مائیم اهل بیت اللّه الحرام و صاحبان مشاعر عظام و بسوي ما می شتابند طوایف انام و خود می دانید شرف و
بزرگواري ما را و بر شما ظاهر است نور باهر محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که حق تعالی او را مخصوص ما گردانیده
است و مائیم فرزندان لوي بن غالب و آن نور از آدم فرود آمده است تا آنکه به پدر ما عبد مناف رسیده است و از او به
برادرم هاشم منتقل گردیده و حق تعالی آن نعمت را بسوي شما فرستاد و آمده ایم براي او فرزند گرامی شما را خواستگاري
کنیم.
عمرو (پدر سلمی) گفت: براي شما است تحیت و
اکرام و اجابت و اعظام، ما قبول کردیم خطبه شما را و اجابت نمودیم دعوت شما را و لیکن ناچار است عمل کردن به عادت
قدیم ما که مهري گران براي این امر ذي شأن مقدّم دارید و اگر نه این عادت قدیم پیوسته در میان ما بوده من اظهار این نمی
کردم.
مطّلب گفت: ما صد ناقه سیاه چشم سرخ مو براي شما می فرستیم.
پس شیطان که از جمله حضّار مجلس بود گریست و نزد پدر سلمی آمد و گفت: مهر را زیاد کن.
عمرو گفت: اي بزرگواران! قدر دختر ما نزد شما همین بود؟
مطّلب گفت: هزار مثقال طلا نیز می دهم.
باز شیطان اشاره کرد بسوي عمرو که: طلب کن زیادتی مهر را.
عمرو گفت: اي جوان! تقصیر کردي در حق ما.
مطّلب گفت: یک خروار عنبر و ده جامه سفید مصري و ده جامه عراقی نیز اضافه کردم.
ص: 41
باز شیطان امر به زیادتی کرد، عمرو گفت: نزدیک آمدي و احسان کردي باز کرامت فرما.
مطّلب گفت: پنج کنیز هم براي خدمت ایشان می دهم.
باز شیطان اشاره کرد: بیشتر بطلب، عمرو گفت: اي جوان! آنچه می دهی باز به شما برمی گردد.
مطّلب گفت: ده اوقیه مشک و پنج قدح کافور نیز اضافه کردم، آیا راضی شدید؟
باز شیطان خواست وسوسه کند، عمرو بانگ بر او زد و گفت: اي پیر بد ضمیر! دور شو که مرا در این مجلس خجلت دادي.
پس مطّلب او را زجر کرد و از خیمه بیرونش کردند و یهودان نیز با اندوه و مذلّت بیرون رفتند! سر کرده یهودان به پدر سلمی
گفت: این مرد پیر حکیم ترین دانایان شام و عراق است چرا از تدبیر او بیرون می روي؟ و
ما راضی نمی شویم که دختر خود را به غریبی که از بلاد ما نیست بدهی.
پس چهارصد نفر یهود که حاضر بودند شمشیرها کشیدند و در برابر ایستادند و سادات حرم چهل نفر بودند، ایشان نیز
شمشیرها کشیدند و مطّلب بر سر کرده یهود حمله آورد و هاشم بر شیطان ملعون حمله کرد، شیطان گریخت و هاشم بر او
رسید و او را گرفته بلند کرد و به زمین زد، چون نور رسالت بر او تابید نعره اي زد و مانند باد تندي از زیر دست او بیرون
رفت و هاشم چون به جانب مطّلب نظر کرد دید سرکرده یهود را به دونیم کرده است و هاشم و اصحاب او بسیاري از یهود را
کشتند، و چون خبر به مدینه رسید مردان و زنان به آن طرف دویدند و چون هفتاد نفر از یهود کشته شدند رو به هزیمت
نهادند و عداوت یهود نسبت به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم محکمتر شد، پس هاشم گفت: ظاهر شد تأویل
خواب من.
عمرو از آنها التماس نمود که: دست از ایشان بردارید و شادي را به اندوه مبدّل مسازید، پس هاشم به خیمه خود مراجعت و
اسباب ولیمه مهیّا نمود و جمیع حاضران را اطعام کرد.
ص: 42
عمرو به نزد دختر آمد و گفت: شجاعت هاشم را مشاهده نمودي؟ اگر من از او التماس نمی کردم یکی از یهود را زنده نمی
گذاشت.
سلمی گفت: اي پدر! آنچه خیر مرا در آن می دانی بکن و از ملامت لئیمان پروا مکن.
عمرو به نزد اهل حرم آمده گفت: اي بزرگواران! غم و کینه را از دلها بیرون کنید، دختر
من هدیه شماست و از شما هیچ چیز توقع ندارم.
مطّلب گفت: آنچه گفته ایم با زیادتی می دهیم؛ و رو کرد بسوي هاشم و گفت: اي برادر! به آنچه گفتم راضی شدي؟ گفت:
بلی.
پس با یکدیگر مصافحه کردند، عمرو زر بسیار و مشک و عنبر و کافور فراوان بر هاشم و مطّلب و سایر اصحاب ایشان نثار
کرد و همگی بار کرده به مدینه مراجعت نمودند و در مدینه زفاف آن غره عبد مناف با آن دره صدف کرامت و عفاف
متحقق شد، و بعد از تحقق التیام و مشاهده اخلاق پسندیده آن بدر تمام سلمی آنچه از هاشم به علت مهر گرفته بود با اضعاف
آن رد کرد، و در همان شب درّ شاهوار نطفه طیّبه عبد المطّلب در صدف رحم طاهره سلمی منعقد شد و نور محمدي صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم از جبین مکین سلمی ساطع گردید و اهل یثرب همگی سلمی را براي آن کرامت عظمی تهنیت گفتند و
از آن نور حسن و طراوت آن گوهر یگانه مضاعف گردید و زنان مدینه به مشاهده جمال او آمده از نور و ضیاي او حیران می
شدند؛ به هر درخت و سنگ و کلوخی که می گذشت او را تحیت و سلام و تهنیت و اکرام می گفتند، پیوسته از جانب راست
.« السّلام علیک یا خیر البشر » خود ندائی می شنید که
و این غرائب را به هاشم نقل می کرد و از قوم اخفا می نمود، تا آنکه شبی شنید منادي او را ندا کرد که: بشارت باد تو را که
خدا به تو ارزانی داشت فرزندي را که بهترین اهل شهرها و صحراها است.
چون سلمی این ندا
را شنید دیگر نگذاشت هاشم به او نزدیکی کند، هاشم چند روزي بعد از آن در مدینه ماند و وداع کرد سلمی را و گفت: اي
سلمی! به تو سپردم امانتی را که حق تعالی به آدم سپرد و آدم به شیث سپرد و پیوسته اکابر دین این نور مبین را به یکدیگر
سپرده اند تا آنکه به ما رسید و کرامت ما به سبب آن مضاعف گردید و اکنون آن نور را به امر
ص: 43
الهی به تو سپردم و از تو عهد و پیمان می گیرم که آن را حراست و محافظت نمائی، و اگر در غیبت من آن فرزند به ظهور
آید باید که نزد تو از دیده گرامی تر و از جان و زندگانی عزیزتر باشد، و اگر توانی چنان کن که دیده اي بر او نیفتد که
حاسدان و دشمنان او بسیارند خصوصا یهودان که عداوت ایشان در اول امر بر تو ظاهر شد و اگر از این سفر برنگردم و خبر
وفات من به تو رسد باید در محافظت و کرامت او تقصیر ننمائی، چون به سنّ شباب رسد او را به حرم خدا برگردانی و او را از
عموهایش دور نگردانی که حرم خدا خانه عزّت و نصرت ماست.
سلمی گفت: سخنان تو را شنیدم و به جان قبول کردم و دلم را از ذکر مفارقت خود به درد آوردي و از حق تعالی سؤال می
نمایم که تو را بزودي به من برگرداند.
پس هاشم با برادر خود و سایر اقارب بیرون آمد، هاشم رو بسوي ایشان کرد و گفت:
اي برادران و خویشان! مرگ راهی است که هیچ کسی را از آن
چاره نیست و من از شما غایب می شوم و نمی دانم که بسوي شما برمی گردم یا نه و شما را وصیت می کنم که با یکدیگر
متفق باشید و از هم جدا مشوید که مورث مذلت و خواري شما می گردد نزد پادشاهان و غیر ایشان و دشمنان در عزّت و
دولت شما طمع می کنند؛ برادرم مطّلب را خلیفه خود می کنم بر شما زیرا که او عزیزترین خلق است نزد من، اگر وصیت مرا
بشنوید و او را پیشواي خود دانید و کلیدهاي کعبه و سقایت زمزم و علم جدّ ما نزار و آنچه از کرامتهاي پیغمبران به ما رسیده
است به او تسلیم نمائید فیروز و سعادتمند می گردید؛ و دیگر وصیت می کنم شما را در حقّ فرزندي که در رحم سلمی است
که او را شأنی عظیم و رتبه اي بزرگ خواهد بود، پس در هیچ باب مخالف قول من مکنید.
گفتند: شنیدیم گفتار تو را و اطاعت کردیم فرموده تو را و لیکن دلهاي ما را به وصیت خود شکستی.
پس هاشم به جانب شام متوجه شد، چون به مقصد رسید و متاع خود را فروخت و امتعه مناسب خرید و تحفه ها و هدیه ها
براي سلمی تحصیل کرد و خواست که متوجه جانب مدینه سفر کند او را عارضه اي روي داد و از رفیقان بازماند و روز دیگر
مرضش
ص: 44
سنگین شد پس به رفقا و غلامان و خدمتکاران خود گفت: علامت مرگ در خود مشاهده می نمایم و گویا مرا از این درد
رهائی نیست، برگردید بسوي مکه و چون به مدینه برسید سلام مرا به سلمی برسانید و او را تعزیه بگوئید و در باب فرزندم
به او وصیت نمائید که من غمی به غیر از آن فرزند ارجمند ندارم؛ پس بعد از دو روز که آثار موت بر او ظاهر گردید و
عساکر ارتحال نزد او متواتر رسید فرمود: مرا بنشانید، و دوات و کاغذي طلبید، بعد از ذکر نام مقدس جناب ایزدي نوشت که:
این نامه اي است که بنده ذلیلی نوشته است در وقتی که فرمان مولاي او به او رسیده بود که بار بندد از نشئه فانی دنیا به سوي
نشئه باقی عقبی. امّا بعد، این نامه را در هنگامی نوشتم که جان در کشاکش مرگ بود و هیچ کس را از مرگ گریزي نیست،
اموال خود را بسوي شما فرستادم که در میان خود بالسویّه قسمت کنید، و آن کریمه را که از شما دور است و نور شما با
اوست و عزّت شما نزد اوست یعنی سلمی فراموش مکنید، وصیت می کنم شما را به احترام فرزند او و رعایت حقّ او، فرزندان
مرا سلام برسانید، پیام و سلام مرا به سلمی برسانید و بگوئید: آه آه که من از قرب و وصال او سیر نشدم و به دیدار فرزند
دلبند خود بهره مند نشدم، و سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قیامت.
پس نامه را پیچید و به مهر خود مزیّن کرد و به ایشان سپرد و گفت: مرا بخوابانید، چون خوابید نظر به سوي آسمان افکند و
گفت: مدارا کن اي رسول خداوند من به حقّ نور مصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که من حامل آن بودم؛ چون این را
گفت به آسانی به عالم بقا رحلت نمود گویا چراغی بود خاموش
شد.
پس آن جناب را تجهیز و تغسیل و تکفین نمودند و در غره شام آن معدن کرم و انعام را دفن کردند و بسوي مکه روان
شدند، چون به مدینه رسیدند صدا به ناله وا هاشما! بلند کردند، از استماع این صداي وحشت افزا زنان و مردان مدینه از خانه
ها بیرون دویدند.
سلمی و پدر او و خویشان او جامه چاك کردند، سلمی فریاد برآورد: وا هاشما! کرم و عزّت از موت تو مردند، که خواهد بود
بعد از تو براي فرزندي که او را ندیده اي و میوه او را نچیده اي؟
ص: 45
پس سلمی شمشیر هاشم را کشیده شتران و اسبان او را پی کرد و قیمت همه را از مال خود تسلیم کرد و به وصیّ هاشم گفت:
مطّلب را از من دعا برسان و بگو که من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرامند.
چون غلامان و اموال هاشم به مکه رسیدند زنان مکه موها پریشان کرده گریبانها دریدند، آسمان و زمین بر ایشان گریستند؛
چون وصیتنامه آن جناب را گشودند مصیبت ایشان تازه شد و به وصیت او مطّلب را رئیس و پیشواي خود گردانیدند، و علم
اکرم نزار و کلیدهاي کعبه و سقایت زمزم و رفاده حاجیان حرم و کمان اسماعیل و نعلین شیث و پیراهن ابراهیم و انگشتر نوح
و سایر مکارم انبیاء که در دست ایشان بود همه را به مطّلب تسلیم نمودند.
چون هنگام وضع حمل سلمی شد المی که زنان را می باشد به او نرسید، ناگاه صداي هاتفی را شنید که گفت: اي زینت زنان
بنی نجّار! پرده ها بر فرزندت بیاویز و از
دیده نظارگیان مستور دار که اهل جمیع اقطار از او سعادتمند گردند.
چون سلمی صداي منادي را شنید درها را بست و پرده ها را آویخت و کسی را از حال خود مطّلع ننمود، پس ناگاه دید که
حجابی از نور بر او زده شد از زمین تا آسمان تا شیاطین نزدیک او نیایند، پس شیبه الحمد متولد شد و نور محمدي صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم از او ساطع گردید، در ساعت خندید و تبسّم نمود، چون او را در بر گرفت موي سفیدي در سر او دید و به
این سبب او را شیبه الحمد نام کردند.
سلمی ولادت خود را پنهان کرد تا یک ماه کسی بر ولادت او مطّلع نشد، بعد از یک ماه که قوابل و زنان اقارب او مطّلع
شدند و به تهنیت او آمدند، از غرائب احوال آن مولود متعجب شدند؛ چون دوماهه شد به راه افتاد! و یهودان که او را می
دیدند از اندوه و کینه او بی تاب می شدند چون می دانستند که آن نوري که از او ساطع است نور پیغمبري است که ایشان را
خواهد کشت و دین ایشان را بر طرف خواهد کرد؛ چون هفت سال از عمر شریفش گذشت جوانی شد در نهایت قوت و
شدت و صولت، بارهاي گران را برمی داشت و اطفال را به دست بلند کرده به زمین می زد.
ص: 46
پس مردي از قبیله بنی الحارث براي حاجتی داخل مدینه شد ناگاه نظرش بر طفلی افتاد که مانند ماه پاره اي نور از او ساطع
است و با جمعی از کودکان بازي می کند، نزد ایشان ایستاد و محو حسن و جمال
او گردیده گفت: زهی سعادتمند کسی که تو در دیار او باشی.
او بازي می کرد و گفت: منم فرزند زمزم و صفا و پسر هاشم و همین بس است براي شرف من.
آن مرد نزدیک آمده گفت: اي جوان چه نام داري؟
گفت: منم شیبه پسر هاشم بن عبد مناف، پدرم مرد و عموهاي من جفا کردند با من، با مادر و خالوهاي خود در این غربت
مانده ام، تو از کجا آمده اي اي عم؟
گفت: از مکه آمده ام.
شیبه گفت: چون به سلامت به مکه برگردي و فرزندان عبد مناف را ببینی سلام من به ایشان برسان و بگو: رسالتی دارم بسوي
شما از طفل یتیمی که پدرش مرده و عموهایش به او جفا کردند، اي فرزندان عبد مناف! زود فراموش کردید وصیتهاي هاشم
را و ضایع کردید نسل او را، هر نسیم که از سوي مکه می وزد شمیم شما را از او می شنوم و در آرزوي مواصلت شما شبها به
روز می آورم.
آن مرد از استماع این رسالت گریان شده به سرعت تمام به جانب مکه روان شد، چون به مجلس اولاد عبد مناف درآمد بعد
از تحیت و سلام گفت: اي اکابر و اشراف و اي فرزندان عبد مناف! از عزّت خود غافل شده اید و چراغ هدایت خود را در
خانه دیگران افروخته اید، پس پیام عبد المطّلب (شیبه) را به ایشان رسانیده ایشان گفتند: ما ندانستیم که او به این مرتبه رسیده
است.
آن رسول گفت: بخدا سوگند می خورم که فصحاء در جنب فصاحت او لالند و عقلاء در مکالمه او عاجز، خورشید اوج
حسن و جمال است و نور دیده اهل فضل و کمال.
پس مطّلب در همان مجلس مرکب
طلبیده سوار شد و تنها عنان عزیمت به صوب مدینه معطوف گردانید و به سرعت تمام خود را به مدینه رسانید.
ص: 47
چون داخل مدینه شد شیبه الحمد را دید که با کودکان بازي می کند او را به نور محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شناخت
و دید سنگی عظیم برداشته است و می گوید: منم پسر هاشم که مشهور است به عظایم.
چون مطّلب این سخن را شنید ناقه را خوابانید و گفت: نزدیک من بیا اي یادگار برادر من.
پس شیبه بسوي او دوید و گفت: کیستی تو که دلم بسوي تو مایل گردید؟ گمان می برم از اعمام من باشی.
گفت: منم مطّلب عموي تو؛ و او را در بر گرفته می بوسید و می گریست پس گفت: اي پسر برادر من! می خواهی تو را ببرم
به شهر پدر و عموهایت که خانه عزّت توست؟
گفت: بلی می خواهم.
پس مطّلب سوار شد و شیبه را با خود سوار کرد و بسوي مکه روان شد.
شیبه گفت: اي عمّ من! به سرعت برو که می ترسم خویشان مادرم مطّلع شوند و شجاعان قبیله اوس و خزرج با ایشان موافقت
کنند و نگذارند مرا بیرون بري.
مطّلب گفت: اي فرزند برادر! غم مخور حق تعالی کفایت شرّ ایشان می نماید.
چون یهودان مطّلع شدند که شیبه با عمّ خود مطّلب تنها روانه مکه شده اند طمع کردند در قتل ایشان، یکی از رؤساي یهود
نام، روزي بیرون آمد با اطفال بازي کند شیبه با استخوان شتري بر سر او زد و « لاطیه » می گفتند پسري داشت « دحیه » که او را
سرش را شکست و گفت: اي پسر یهودیه! اجلت نزدیک شده است و بزودي خانه هاي شما
خراب خواهند شد. چون این خبر به پدر او رسید به غایت خشمناك شد و این کینه علاوه کینه قدیم ایشان شد.
پس چون این خبر را شنید ندا کرد در میان قوم خود که: اي گروه یهودان! آن پسر که از او می ترسیدید با عمّ خود تنها رفته
است پس او را دریابید و هلاك کنید و از شرّ او ایمن گردید! پس هفتاد نفر از یهود اسلحه بر خود راست کرده از عقب
ایشان روان شدند، پس در شب چون صداي سم ستوران ایشان به گوش مطّلب رسید گفت: اي پسر برادر! به ما
ص: 48
رسیدند آنها که از ایشان حذر می کردیم.
شیبه گفت: اي عم! راه را بگردان.
مطّلب گفت: نور جبین تو راهنماي آن گمراهان خواهد بود و به هر سو رویم به ما خواهند رسید.
شیبه گفت: روي مرا بپوشان شاید که آن نور مخفی گردد.
پس مطّلب جامه را سه تا کرده بر روي شیبه افکند، آن نور باز ساطع بود و تفاوتی نکرد، گفت: اي فرزند! این نور جمال تو
خدائی است به گل نمی توان اندود کرد و کسی آن را خاموش نمی تواند نمود، تو را شأنی بزرگ و منزلتی و قدري عظیم
نزد حق تعالی هست و آن خداوندي که آن را به تو عطا کرده هر محذور را از تو دفع خواهد کرد.
چون یهودان به ایشان رسیدند شیبه گفت: اي عم! مرا فرود آور تا قدرت الهی را به تو بنمایم؛ چون به زمین رسید بر روي
خاك به سجده افتاد و رو بر خاك مالید و عرض کرد:
اي پروردگار نور و ظلمت و گرداننده هفت فلک با رفعت
و قسمت کننده روزیهاي هر امّت! سؤال می کنم از تو بحقّ شفیع روز جزا و نور بزرگواري که سپرده اي به ما که رد نمائی از
ما مکر دشمنان ما را.
هنوز دعاي او تمام نشده بود که خیل یهود رسیده در برابر ایشان صف کشیدند و به قدرت الهی مهابتی عظیم از شیبه و عمّ او
بر آنها مستولی شد و از روي تملّق و مدارا گفتند:
اي بزرگواران نیکو کردار! ما به قصد ضرر شما نیامده ایم و لیکن می خواهیم شیبه را بسوي مادرش برگردانیم که چراغ شهر
ما و مایه برکت و نعمت ماست!
شیبه گفت: از شما به غیر کینه و مکر نمی بینم و چون قدرت الهی بر شما ظاهر شده است این سخن می گوئید.
پسر دحیه به آنها گفت: مگر نمی دانید که این گروه « لاطیه » پس یهودان خائف و مخذول برگشتند، چون قدري راه رفتند
معدن سحرند و ما را جادو کردند، بیائید تا پیاده برگردیم و ایشان را دفع کنیم؛ پس شمشیرها کشیده به جانب آن دو بزرگوار
برگردیدند و چون به نزدیک ایشان رسیدند مطّلب گفت: اکنون مطلب شما ظاهر شد و جهاد با شما
ص: 49
واجب گردید، پس کمان خود را گرفت و به چند تیر چند جوان آنها را به جهنم فرستاد که همگی به یک دفعه حمله کردند؛
مطّلب نام خدا را برده با ایشان جنگ می کرد و شیبه می گریست و تضرع به درگاه قادر ذو الجلال می کرد، ناگاه از دور
غباري پیدا شد و صیحه اسبان و قعقعه سلاح شجاعان به گوش ایشان رسید، چون نزدیک شدند مطّلب دید سلمی با پدر خود
و چهار صد نفر از شجاعان
اوس و خزرج به طلب شیبه آمده اند، چون سلمی یهودان را با مطّلب در جنگ دید بانگ زد بر آنها که: واي بر شما این چه
کردار است؟
لاطیه رو به هزیمت نهاد، مطّلب گفت: به کجا می روي اي دشمن خدا؟ و با شمشیر او را به دونیم کرد، شجاعان اوس و
خزرج در میان یهودان افتاده تمام را کشتند پس به مطّلب رو آوردند و مطّلب شمشیر برهنه در دست داشت، سلمی بر فرزند
خود ترسید و قبیله خود را از قتال منع کرد و خطاب نمود به مطّلب که: تو کیستی که می خواهی فرزند شیر را از مادر خود
جدا کنی؟
مطّلب گفت: من آنم که می خواهم شرف او را بر شرف و عزّت او را بر عزّت بیفزایم و بر او مهربانترم از شما و امیدوارم که
حق تعالی او را صاحب حرم و پیشواي امم گرداند و منم عموي او مطّلب.
سلمی گفت: مرحبا خوش آمدي، چرا از من رخصت نطلبیدي در بردن فرزند من؟ من شرط کرده ام با پدر او که چون
فرزندي بهم رسد از خود جدا نکنم؛ پس رو به شیبه کرد و گفت: اي فرزند گرامی! اختیار با توست، اگر می خواهی با عمّ
خود برو و اگر می خواهی با من برگرد.
شیبه چون سخن مادر خود را شنید سر به زیر افکند و قطرات اشک فرو ریخت و گفت: اي مادر مهربان! از مخالفت تو ترسانم
و مجاورت خانه خدا را خواهانم، اگر رخصت می فرمائی می روم وگرنه برمی گردم.
پس سلمی گریست و گفت: خواهش تو را بر خواهش خود اختیار کردم و به ضرورت درد مفارقت تو را بر خود گذاشتم پس
مرا فراموش مکن و خبرهاي خود را از من بازمگیر؛ او را در بر گرفته وداع نمود، به مطّلب گفت: اي پسر عبد مناف! امانتی که
برادرت به
ص: 50
من سپرده بود بسوي تو تسلیم کردم پس او را محافظت نما، چون هنگام تزویج او شود زنی که مناسب او باشد در عزّت و
نجابت و شرف تحصیل کن.
مطّلب گفت: اي کریمه بزرگوار! کرم کردي و احسان نمودي، تا زنده ایم حقّ تو را فراموش نخواهیم کرد.
پس مطّلب شیبه را ردیف خود سوار نموده بسوي مکه متوجه شدند؛ چون آفتاب جمال شیبه از درهاي مکه طالع شد پرتو
نورش بر کوههاي مکه و کعبه تابید و آن روشنی موجب حیرت اهل مکه گردید و از خانه ها بیرون شتافتند، چون مطّلب را
دیدند پرسیدند: این کیست که با خود آورده اي؟
نامیدند، او را به خانه آورد و مدتی امر او را « عبد المطّلب » براي مصلحت گفت: بنده من است، پس به این سبب شیبه را
مخفی داشت و مردم از نور او تعجب می نمودند و نمی دانستند که جدّ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خواهد بود،
پس امر او در میان قریش عظیم شد و در هر امر از او برکت می یافتند و در هر مصیبت و بلیّه به او پناه می بردند و در هر قحط
و شدت متوسل به نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می شدند و حق تعالی دفع آن شدائد از آنها می نمود و
.«1» معجزات باهرات از آن نور ظاهر می گردید
فصل سوم در بیان احوال آباء عظام و اجداد کرام حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
بدان که اجماع علماي امامیه منعقد گردیده است بر آنکه پدر و مادر حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و جمیع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم علیه السّلام همه مسلمان بوده اند و نور آن
حضرت در صلب و رحم مشرکی قرار نگرفته است و شبهه اي در نسب آن حضرت و آباء و امّهات او نبوده است، و احادیث
بلکه از احادیث متواتره ظاهر می شود که اجداد آن ،«1» متواتره از طرق خاصه و عامه بر این مضامین دلالت کرده است
حضرت همه انبیاء و اوصیاء و حاملان دین خدا بوده اند؛ فرزندان اسماعیل که اجداد آن حضرتند اوصیاي حضرت ابراهیم
علیه السّلام بوده اند و همیشه پادشاهی مکه و حجابت خانه کعبه و تعمیرات آن با ایشان بوده است و مرجع عامه خلق بوده اند
و ملت ابراهیم در میان ایشان بوده است و به شریعت حضرت موسی و حضرت عیسی علیهما السّلام شریعت ابراهیم در میان
فرزندان اسماعیل منسوخ نشد و ایشان حافظان آن شریعت بودند و به یکدیگر وصیت می کردند و آثار انبیاء را به یکدیگر
می سپردند تا به عبد المطّلب رسید و عبد المطّلب ابو طالب را وصیّ خود گردانید، و ابو طالب کتب و آثار انبیاء و ودایع
ایشان را بعد از بعثت تسلیم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نمود.
ص: 52
در فضیلت عبد المطّلب علیه السّلام احادیث بسیار وارد شده است، چنانکه در حدیث صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام
منقول است که: عبد المطّلب محشور خواهد شد در روز قیامت امّت تنها چون در ایمان در میان قوم خود تنها بود و بر او
.«1» خواهد بود سیماي پیغمبران و مهابت پادشاهان
و در حدیث
صحیح و معتبر دیگر فرمود: عبد المطّلب اول کسی بود که قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قیامت با حسن پادشاهان و
سیماي پیغمبران. پس فرمود: روزي عبد المطّلب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را پی شتران خود فرستاد و دیر
برگشت پس مضطرب شد و به هر درّه اي از پی او فرستاد و چنگ در حلقه کعبه زد و تضرع نمود به درگاه خدا و فریاد کرد:
اي پروردگار من! آیا آل خود را که وعده داده اي او را بر دین ها غالب گردانی هلاك خواهی کرد؟ اگر چنین کنی پس امر
دیگر تو را در باب او سانح گردیده است.
و چون آن حضرت را دید او را در بر گرفته بوسید و گفت: اي فرزند! دیگر تو را دنبال کاري نمی فرستم می ترسم که
.«2» دشمنان تو را هلاك کنند
و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: یا علی! عبد المطّلب
در جاهلیت پنج سنّت مقرر نمود و حق تعالی آنها را در اسلام جاري گردانید:
.«3» اول- زنان پدران را بر فرزندان حرام کرد پس حق تعالی در قرآن فرستاد وَ لا تَنْکِحُوا ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ
.«4» دوم- گنجی یافت خمس آن را در راه خدا داد، و حق تعالی فرستاد که وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ
سوم- چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقایت حاج نمود، و خدا فرستاد أَ جَعَلْتُمْ
ص: 53
.«1» سِقایَهَ الْحاجِّ
چهارم- در دیه کشتن آدمی صد شتر مقرر کرد، و خدا این
حکم را فرستاد.
پنجم- طواف نزد قریش عددي نداشت، پس عبد المطّلب هفت شوط مقرر کرد، و حق تعالی چنین مقرر فرمود.
قمار نمی کرد، و بت را عبادت نمی کرد، و حیوانی که به نام بت براي او می کشتند نمی «2» یا علی! عبد المطّلب به ازلام
.«3» خورد و می گفت: بر دین پدرم ابراهیم باقیم
و در حدیث معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
نازل شده عرض کرد: خدا تو را سلام می رساند و می فرماید: حرام کردم آتش را بر پشتی که از او فرود آمده اي یعنی عبد
.«4» اللّه و شکمی که تو را برداشته است یعنی آمنه و کناري که تو را کفالت و محافظت کرده است یعنی ابو طالب
و به سند معتبر از امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: و اللّه عبادت نکرد پدرم و نه جدّم عبد المطّلب و نه جدّم
بلکه همه نماز می کردند رو به کعبه بر دین ابراهیم و متمسک به دین آن حضرت «5» [ هاشم و نه عبد مناف [بتی را هرگز
.«6» بودند
و در روایت دیگر از ابن عباس منقول است که: براي هیچ کس در پیش کعبه مسند نمی انداختند مگر براي عبد المطّلب، و
هیچ یک از فرزندانش بر مسند او نمی نشستند براي اجلال و اکرام او، و هرگاه که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
تشریف می آورد و می خواست بر آن مسند بنشیند و عموهاي او اراده می کردند او را منع کنند عبد المطّلب می گفت:
بگذارید فرزند مرا که او را شأنی بزرگ است و عن قریب سید و بزرگ شما
خواهد گردید و من نور
ص: 54
سیادت و بزرگی در جبین او مشاهده می نمایم و بزودي پیشواي جمیع خلق خواهد گردید.
پس آن حضرت را گرفته در کنار خود می نشانید و دست بر پشتش می کشید و او را مکرر می بوسید و می گفت: هرگز
بوسه از این پاکتر و نیکوتر ندیده ام و بدنی از این نرمتر و پاکیزه تر نیافته ام؛ و چون عبد اللّه و ابو طالب از یک مادر بودند رو
بسوي ابو طالب می کرد و می گفت: اي ابو طالب! این پسر را شأنی بزرگ هست پس چنگ زن در دامان او و او را محافظت
کن که او تنها و یگانه است و از پدر و مادر جدا مانده است، براي او مانند مادر مهربان باش که بدي به او نرسد؛ پس او را به
گردن خود سوار می کرد و هفت شوط بر دور کعبه طواف می نمود.
که منزلی است در میان مکه و مدینه به رحمت « ابوا » چون شش سال از عمر شریف آن حضرت گذشت مادر آن حضرت در
ایزدي واصل شد در وقتی که آن حضرت را به مدینه برده بود نزد خالوهایش از بنی عدي؛ پس چون آن حضرت یتیم ماند از
پدر و مادر، رقّت و شفقت عبد المطّلب نسبت به او زیاده شد، چون هنگام وفات جناب عبد المطّلب شد حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم را بر سینه خود نشانیده او را می بوسید و می گریست و رو بسوي ابو طالب گردانیده گفت: اي ابو طالب!
محافظت کن این یگانه را که بوي پدر نشنیده و مزه شفقت مادر نچشیده، باید جگرگوشه خود دانی او را
و من از میان همه فرزندان خود تو را اختیار کردم براي خدمت او زیرا که پدر او با تو از یک مادر است، اي ابو طالب! اگر
ایام ظهور و جلالت و رفعت او را دریابی خواهی دانست که او را نیک شناخته بودم، تا توانی او را پیروي کن و یاري نما او را
به دست و زبان و مال خود، و اللّه که او بزودي سر کرده شما گردد و پادشاهی و رفعتی او را نصیب شود که هیچ یک از
پدران مرا میسّر نشده بود، اي فرزند! قبول کن وصیت مرا.
ابو طالب عرض کرد: قبول کردم و خدا را بر خود گواه می گیرم.
پس عبد المطّلب دست ابو طالب را گرفته پیمان را بر او محکم کرد و گفت: الحال مرگ بر من آسان شد؛ و پیوسته آن
حضرت را می بوسید و می بوئید و می فرمود: گواهی می دهم
ص: 55
که نبوسیده ام احدي از فرزندان خود را که از تو خوشبوتر و خوش روتر باشد؛ کاش زمان عالی شأن تو را در می یافتم؛ پس
مرغ روح مقدسش بسوي گلشن قدس پرواز نمود، و در آن وقت هشت سال از عمر شریف حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم گذشته بود، پس ابو طالب آن حضرت را به جان خود چسبانیده یک ساعت در شب و روز از او مفارقت نمی کرد،
.«1» و او را در پهلوي خود می خوابانید، و هیچ کس را بر او امین نمی گردانید
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: براي عبد المطّلب مسندي نزد کعبه می انداختند و براي احدي
غیر او در آنجا مسند نمی انداختند
و فرزندانش نزد سر او می ایستادند و نمی گذاشتند کسی را نزد آن مسند بیاید، و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
چون تازه به رفتار آمد روزي آمد و در دامن عبد المطّلب نشست، بعضی از فرزندان او خواستند آن حضرت را دور کنند عبد
.«2» المطّلب گفت: بگذارید فرزند مرا که عن قریب پادشاهی به او می رسد یا ملک به او نازل می شود
و در حدیث معتبر منقول است که داود رقّی به خدمت حضرت صادق علیه السّلام آمد عرض کرد: به مردي مال دادم و می
ترسم به دست من نیاید.
فرمود: چون به مکه روي یک طواف با دو رکعت نماز به نیابت عبد المطّلب بکن و یک طواف دیگر با دو رکعت نماز به
و همچنین براي آمنه مادر حضرت ،«3» [ نیابت ابو طالب بکن [و یک طواف دیگر با دو رکعت نماز به نیابت عبد اللّه بکن
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و فاطمه مادر امیر المؤمنین علیه السّلام بجا آور، چون چنین کردم در همان روز مال به دستم
.«4» آمد
فصل چهارم در بیان قصه اصحاب فیل است
بدان که از جمله معجزات متواتره نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که در زمان عبد المطّلب ظاهر شد قصه
اصحاب فیل بود، چنانکه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون ابرهه بن الصباح (پادشاه حبشه)
قصد کرد خانه کعبه را خراب کند و به حوالی مکه معظمه رسیدند بر اموال اهل مکه غارت آوردند و از آن جمله شتران عبد
المطّلب را به غارت بردند، پس عبد المطّلب به نزد شاه رفت و رخصت طلبیده داخل
شد، ابرهه بر تختی نشسته بود در قبه دیبائی که براي او نصب کرده بودند و سلام کرد بر او، ابرهه ردّ سلام کرد و چون نظرش
بر عبد المطّلب افتاد از حسن و بها و نور و ضیا و مهابت و وقار او حیران مانده سؤال کرد: آیا در پدران تو نیز این نور و جمال
که در تو مشاهده می نمایم بوده است؟
عبد المطّلب فرمود: بلی اي ملک، همه پدران من صاحب نور و حسن و ضیا و عفّت و حیا بوده اند.
ابرهه گفت: شما فائق گردیده اید بر همه خلق به سبب فخر و شرف، و سزاوار است تو را که سید و بزرگ قوم خود باشی.
پس آن حضرت را بر روي تخت خود نشانید، و او را فیل سفیدي بود بسیار بزرگ که دو نیش آن را به انواع جواهر مرصّ ع
کرده بود که ابرهه به آن فیل بر سلاطین دیگر مباهات می کرد، امر کرد آن فیل را حاضر کنند، پس آن فیل را به انواع زینتها
و حلی آراسته حاضر کردند، چون برابر عبد المطّلب رسید آن حضرت را
ص: 57
سجده کرد و هرگز پادشاه خود را سجده نکرده بود و به قدرت الهی و اعجاز نور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به
زبان عربی فصیح بر عبد المطّلب سلام کرد و گفت: سلام بر تو باد اي نور بهترین خلایق و اي صاحب خانه کعبه و زمزم و اي
جدّ بهترین پیغمبران و سلام باد بر نوري که در پشت تو است، اي عبد المطّلب! با توست عزّت و شرف، هرگز ذلیل و مغلوب
نمی گردي.
چون
ابرهه این عجائب احوال را مشاهده نمود بترسید و گمان کرد جادو است، امر کرد فیل را برگردانیدند و با عبد المطّلب گفت:
به چه کار آمده اي؟ بدرستی که من شنیده ام آوازه سخاوت و شرف و فضل تو را و دیدم از مهابت و جمال و عظمت تو
آنچه بر من لازم گردانیده که هر حاجت از من طلب نمائی روا کنم، آنچه خواهی بطلب؛ و او را گمان آن بود که سؤال
خواهد کرد که از قصد خراب کردن کعبه برگردد.
پس عبد المطّلب فرمود: اصحاب تو بر شتران من غارت آوردند، امر کن که آنها را به من پس دهند.
ابرهه به خشم آمده گفت: از چشم من افتادي، من آمده ام خراب کنم خانه شرف و مکرمت تو و قوم تو را که به آن خانه بر
عالم فخر می کنید و از همه برتر گردیده اید و آن خانه اي است که مردم از اطراف عالم به حجّ او می آیند، در آن باب
سخن نمی گوئی و شتران خود را از من طلب می کنی؟!
عبد المطّلب فرمود: من نیستم صاحب آن خانه که تو قصد خراب کردن آن را داري، من صاحب شترانم که اصحاب تو گرفته
اند، من در مال خود با تو سخن گفتم و آن خانه صاحبی دارد از همه کس قادرتر و منیعتر است و او اولی است به حمایت و
حراست خانه خود از دیگران.
ابرهه حکم کرد شتران آن حضرت را رد کردند و به مکه مراجعت کرد.
ابرهه با فیل بزرگ و لشکر بسیار متوجه حرم شد، چون به نزد حرم رسید فیل داخل نشد و خوابید، چون او را می گذاشتند
برمی گشت و چون او
را جبر می کردند به دخول حرم می خوابید.
ص: 58
عبد المطّلب امر کرد غلامان خود را که: پسر مرا بطلبید، چون عباس را آوردند فرمود:
این را نمی خواهم پسر مرا بطلبید، هر یک را می آوردند می گفت: این را نمی خواهم پسر مرا بطلبید، تا آنکه عبد اللّه والد
و نظر کن به ناحیه دریا و «1» حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حاضر شد، فرمود: اي فرزند! برو بر بالاي ابو قبیس
هرچه بینی که از آن جانب می آید مرا خبر ده؛ چون عبد اللّه بر کوه ابو قبیس بالا رفت دید که مرغان از ابابیل مانند سیل و
شب تار رو به آن طرف آورده بر ابو قبیس نشستند، از آنجا بلند شده هفت شوط برگرد کعبه طواف کرده و هفت مرتبه میان
صفا و مروه سعی کردند، پس عبد اللّه بسوي عبد المطّلب شتافت و آنچه دیده بود معروض داشت، عبد المطّلب فرمود: اي
فرزند! ببین که بعد از این چه می کنند مرا خبر ده.
پس عبد اللّه خبر داد که آن مرغان به جانب لشکر حبشه روان شدند، عبد المطّلب اهل مکه را فرمود: بروید بسوي لشکرگاه
ایشان و غنیمتهاي خود را بردارید؛ چون اهل مکه به لشکرگاه ایشان رسیدند دیدند که مانند چوبهاي پوسیده افتاده اند، و هر
یک از آن مرغان سه سنگ در منقار و چنگالهاي خود دارند و به هر سنگی یکی از آن گروه را می کشند، و چون همه را
هلاك کردند برگشتند و پیش از آن کسی مانند آن مرغان ندیده بود و بعد از آن نیز ندیدند، و چون همه هلاك شدند عبد
المطّلب به
نزد خانه کعبه آمد و چنگ زد در پرده هاي کعبه و شعري چند خواند که مضمون آنها حمد خدا بود بر آن نعمت عظمی، و
برگشت و شعري چند خواند مشتمل بر ملامت قریش بر ترك خانه کعبه و اظهار تنهائی خود در برابر آن داهیه و نگریختن از
.«2» آن و توکّل نمودن بر جناب اقدس الهی
و به سند صحیح از آن حضرت منقول است که: چون لشکر پادشاه حبشه که براي خرابی کعبه آمده بودند شتران عبد المطّلب
را به غارت برده بودند عبد المطّلب به نزد او آمد و رخصت طلبید، ابرهه پرسید: براي چه کار آمده است؟
ص: 59
گفتند: براي شتران او که برده اند آمده است که رد نمایند به او.
پادشاه گفت: این مرد بزرگ جماعتی است، من آمده ام که محلّ عبادت آنها را خراب کنم، او در آن باب شفاعت نمی کند
و در باب شتران خود شفاعت می کند، اگر سؤال می کرد که دست از خراب کردن خانه بردارم، برمی داشتم، پس امر کرد
شتران را رد کردند.
می « محمود » عبد المطّلب همان جواب گفت که گذشت؛ پس عبد المطّلب هنگام مراجعت به فیل بزرگ آنها رسید که او را
گفتند فرمود: اي محمود!
فیل سر خود را به جواب حرکت داد.
فرمود: می دانی که چرا تو را آورده اند؟
فیل سر را به جانب بالا حرکت داد که: نه.
فرمود: تو را آورده اند که خانه پروردگار خود را خراب کنی، آیا خواهی کرد؟
فیل با سر اشاره کرد: نه.
پس عبد المطّلب به خانه آمد؛ چون صبح روز دیگر شد عزم دخول حرم کردند، فیل امتناع نمود از دخول حرم، عبد المطّلب
بعضی از موالی خود را گفت:
بر کوه بالا رو و نظر کن و آنچه ببینی مرا خبر ده؛ چون بالا رفت گفت: سیاهی از طرف دریا می بینم و نزدیک است که
برسند؛ چون نزدیک شدند گفت: مرغان بسیارند و هر یک در منقار خود سنگریزه دارند به قدر سنگریزه ها که به انگشتان به
یکدیگر می اندازند یا کوچکتر.
عبد المطّلب گفت: بحقّ خداي عبد المطّلب که قصد این جماعت دارند، چون بالاي سر آنها رسیدند سنگها را انداختند و هر
سنگی بر سر یکی از آن گروه آمد و از دبر او خارج شد و او را کشت و هیچ یک از آنها بیرون نرفت مگر یک نفر که براي
قوم خود خبر برد، و چون ایشان را خبر می داد دید یکی از آن مرغان بالاي سر اوست گفت: چنین مرغان بودند، پس سنگی
.«1» بر سر او انداخته او را نیز هلاك کرد
ص: 60
و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که: چون حضرت عبد المطّلب به مجلس ابرهه داخل شد تخت ابرهه براي
.«1» تعظیم او منحنی شد و میل کرد
در حدیث صحیح دیگر فرمود: آن مرغان مانند پرستک بودند؛ و به روایت دیگر:
.«2» سرشان مثل سرهاي درندگان بود و منقارشان مانند منقار مرغان
و در عدد فیلها خلاف است: بعضی گفته اند یک فیل بزرگ بود که آن را محمود می گفتند؛ بعضی گفته اند هشت فیل
بودند؛ بعضی گفته اند دوازده فیل بودند.
و در سبب این اراده خلاف است: بعضی گفته اند که در برابر کعبه معظمه در یمن معبدي ساخته بود و مردم را تکلیف می
کرد که بسوي آن خانه حج کنند و بر دور آن طواف نمایند، پس
شخصی از قریش شب در آن خانه مانده در و دیوار آن را به فضله خود ملوّث نموده گریخت، و به این سبب آن ملعون در
.«3» خشم شد و سوگند یاد کرد کعبه را خراب کند
صاحب کتاب انوار روایت کرده است که: جمعی از اهل مکه براي تجارت به حبشه رفتند و داخل کنیسه اي از کنائس نصاري
شدند و آتشی افروختند براي طعام خود و خاموش نکرده بار کردند، بادي وزید و آنچه در معبد ایشان بود سوخت، چون
داخل کنیسه خود شدند پرسیدند: کی این کار را کرده است؟ گفتند: جمعی از تجّار مکه در اینجا آتش افروخته اند، به آن
سبب کنیسه سوخته است؛ چون خبر به پادشاه رسید در غضب شد و وزیر خود ابرهه بن الصباح را فرستاد با چهارصد فیل و
صد هزار مرد جنگی و گفت:
کعبه ایشان را خراب کن و سنگهاي او را در دریاي جدّه بینداز و مردان آنها را بکش و اموال آنها را غارت کن و احدي از
لشکر خود کرده با بیست «4» ایشان را مگذار، پس ابرهه با تهیه تمام به جانب مکه روان شد و اسود بن مقصود را چرخچی
هزار کس پیش
ص: 61
فرستاد و گفت: برو و مردان و زنان ایشان را بگیر و احدي از آنها را مکش تا من بیایم که می خواهم آنها را به عذابی بکنم
که احدي از عالمیان را چنان عذابی نکرده باشند.
چون این خبر به مکه رسید اهل مکه اولاد و اموال خود را جمع کرده عزم گریختن نمودند، عبد المطّلب ایشان را نصیحت
کرد که: این ننگ است بر شما که
از کعبه دور شوید.
گفتند: ما را تاب مقاومت ایشان نیست اگر بر ما دست یابند همه را می کشند.
عبد المطّلب فرمود: خداي خانه نمی گذارد ایشان بر خانه ظفر یابند و اگر شما نیز پناه به خانه برید به شما نیز دست نخواهند
یافت.
ایشان نصیحت آن حضرت را قبول نکرده متفرق شدند، بعضی به کوهها و درّه ها گریختند و بعضی به دریا نشستند، عبد
المطّلب فرمود: من از خدا شرم می کنم که از خانه و حرم او بگریزم و من از جاي خود حرکت نمی کنم تا حق تعالی میان ما
و ایشان حکم کند.
پس اسود ماند تا ابرهه با آن فیلهاي عظیم و لشکر گران به او ملحق شدند و رو به مکه آوردند و جمیع چهار پایان اهل مکه را
به غارت بردند و از عبد المطّلب هشتاد ناقه سرخ مو بردند، چون خبر به عبد المطّلب رسید فرمود: الحمد للّه مال خدا بود و
براي ضیافت اهل خانه او و حاجیان خانه او نگاهداشته بودم، اگر به من برگرداند او را شکر خواهم کرد و اگر برنگرداند باز
شکر خواهم کرد.
پس عبد المطّلب جامه هاي خود را پوشید و رداي لوي بن غالب را بر دوش افکند و کمربند ابراهیم خلیل علیه السّلام را بر
کمر بست و کمان اسماعیل ذبیح علیه السّلام را بر دوش افکند و بر اسب خود سوار شده بسوي لشکر ابرهه روان شد، خویشان
او سر راه بر او گرفتند و گفتند: نمی گذاریم تو را بروي به نزد ظالمی که حرمت خانه خدا و حرم او را نمی داند.
فرمود: اي قوم! من از قدرت و لطف خدا می دانم آنچه شما نمی دانید، دست
از من بردارید ان شاء اللّه بزودي بسوي شما برمی گردم.
پس روانه شد، چون نظر آن قوم بر او افتاد از حسن و ضیاء او متعجب و از مهابت او بر
ص: 62
خود بلرزیدند و به نزد او آمده التماس کردند که: برگرد و نزد این جبار مرو که سوگند خورده است احدي از شما را زنده
نگذارد و ما را رحم می آید بر تو با این حسن و جمال و کمال به تیغ او کشته شوي.
عبد المطّلب گفت: شما مرا به مجلس او برید و نصیحت را ترك کنید.
چون خبر عبد المطّلب را به ابرهه رسانیدند و شجاعت و جرأت او را ذکر کردند امر کرد که ملازمانش شمشیرها کشیدند و
می گفتند و بر « مذموم » فیل بزرگ را به مجلس طلبید و تاج خود را بر سر نهاد و امر به احضار عبد المطّلب نمود، و آن فیل را
سرش دو شاخ از آهن تعبیه کرده بودند که اگر بر کوهی می زد خراب می کرد، و بر خرطومش دو شمشیر بسته بودند و
جنگ تعلیمش داده بودند؛ و امر کرد چون عبد المطّلب به مجلس در آید آن فیل را بر او حمله دهند.
چون عبد المطّلب به مجلس داخل شد جمیع حضّار را از او دهشتی عظیم بهم رسید، چون فیل را به او حمله دادند به نزد آن
حضرت آمد و سر بر زمین نهاده ذلیل و منقاد شد؛ ابرهه از مشاهده این احوال متحیر ماند و از دهشت بر خود لرزید و به غایت
تعظیم و تکریم آن حضرت را در کنار خود نشانید و عرض کرد: چه نام داري که از
تو خوش روتر و نیکوتر ندیده ام و هر حاجت بطلبی روا کنم و اگر گوئی برگردم برمی گردم؟
عبد المطّلب فرمود: مرا با اینها کاري نیست، اصحاب تو شتري چند از من برده اند و آنها را براي حاجیان بیت اللّه مهیّا کرده
بودم، بگو به من بازدهند.
ابرهه حکم کرد آنها را به او پس دادند و گفت: دیگر حاجتی داري؟
گفت: نه.
ابرهه گفت: چرا در باب بلد خود سؤال نمی کنی که من سوگند یاد کرده ام که کعبه شما را خراب کنم و مردان شما را
بکشم؟ و لیکن قدر تو را بزرگ یافتم و اگر در این باب شفاعت نمائی شفاعت تو را قبول می کنم.
عبد المطّلب فرمود: مرا با آن کاري نیست، چون آن خانه صاحبی دارد که محتاج به شفاعت من نیست، اگر خواهد دفع ضرر
از خانه خود می تواند کرد.
ص: 63
ابرهه گفت: اینک از عقب تو می آیم با فیل و لشکر، کعبه و نواحی آن را خراب می کنم و ساکنان آن را به قتل می رسانم.
عبد المطّلب فرمود: اگر توانی بکن؛ و بسوي مکه برگشت، و چون بر فیل بزرگ گذشت، فیل او را سجده کرد پس وزراء و
مصاحبان ابرهه او را ملامت کردند که: چرا او را گذاشتی برود؟
گفت: مرا ملامت مکنید که چون او را دیدم هیبتی عظیم از او در دل من پیدا شد، مگر ندیدید فیل او را سجده کرد؟ اکنون
بگوئید در این امر که اراده کرده ایم چه مصلحت می دانید؟
گفتند: آنچه پادشاه فرموده البته باید بعمل آوریم، پس با لشکر روي بسوي مکه آوردند.
و چون عبد المطّلب به مکه برگشت قوم خود را گفت: بر ابو قبیس بالا روید،
و خود به کعبه درآویخت و به نور محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم توسل جسته به درگاه حق تعالی تضرع و زاري نمود
که: الها! خانه خانه توست و ما همه عیال و ساکنان حرم توئیم و هر کس حمایت خانه و اهل خانه خود می نماید، و مانند این
سخنان می گفت و تضرع می نمود، ناگاه صداي هاتفی را شنید که گفت: دعاي تو مستجاب شد و به مطلب خود رسیدي به
برکت نوري که در جبین توست، پس رو به قوم خود آورد و گفت: بشارت باد که نور جبین خود را دیدم که بلند شد و از
برکت آن شما نجات خواهید یافت.
در این سخن بودند که دیدند غبار لشکر مخالف بلند شد، و چون غبار فرونشست فیلها دیدند که سرا پاي آنها را آهن
پوشانیده بودند و مانند کوه در جلو لشکر خود بازداشته بودند، چون به حدّ حرم رسیدند فیلها ایستادند و هرچند فیلبانان آنها
را زجر کردند قدم در حرم ننهادند، و چون روي آنها را از حرم برمی گردانیدند می دویدند.
اسود گفت: جادو کرده اند فیلهاي شما را؛ و خبر به سوي ابرهه فرستاد که چنین واقعه اي رو داده.
ابرهه چون این خبر بشنید ترس او زیاده شد و به نزد اسود فرستاد که: مکرر کار خود
ص: 64
را تجربه کردیم و از تجربه خود گذشتن طریق عقل نیست، رسولی بسوي این قوم بفرست و از ایشان طلب طلح بکن و خبر
فیل را مخفی دار که باعث جرأت ایشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و
آنچه از کنیسه ما فاسد کرده اند تاوان بدهند تا ما برگردیم.
نام داشت و « حناطه » چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت، و آن رسول مردي بود به شجاعت معروف و
بسیار به شجاعت خود مغرور بود و با لشکرها به تنهائی مقاومت می کرد و خلقتی مهیب داشت، اسود به او گفت: تو رسول
من باش بسوي این گروه شاید به سبب تو میان ما و ایشان صلح شود.
حناطه گفت: می روم و اگر قبول صلح نکنند سرهاي ایشان را به نزد تو می آورم.
چون حناطه به مکه آمد و نظرش به عبد المطّلب افتاد دهشتی عظیم بر او غالب شد و بر خود بلرزید و ساکت ماند؛ عبد
المطّلب فرمود: به چه کار آمده اي؟
عرض کرد: اي مولاي من! بر ابرهه فضل شما ظاهر گردید و حرم را به شما بخشید و از شما طلب می نماید که دیه آنها که
کشته شده اند بدهید یا مردانی چند به عدد آنها از قوم خود بدهید و قیمت آنچه در کنیسه تلف شده است تسلیم نمائید تا
لشکر را برگرداند.
عبد المطّلب فرمود: ما هرگز بی گناه را به عوض مجرم مؤاخذه نمی کنیم؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را
پیوسته از ستم بازداشته ایم و خلاف فرموده خدا نمی کنیم، و امّا آنچه در باب کعبه گفتی، من گفتم که آن صاحبی دارد که
قادر است دفع ضرر از آن بکند، و اللّه که هیچ پروا نمی کنم از او و از خیل و حشم او.
حناطه چون این سخنان بشنید در خشم شد و قصد هلاك آن حضرت نمود، عبد المطّلب گریبان او را گرفته بلند کرد
بودي الحال تو را هلاك می کردم. «1» و بر زمین زد و فرمود: اگر نه تو ایلچی
پس حناطه بسوي اسود برگشت و گفت: به این گروه سخن گفتن فایده ندارد و مکه
ص: 65
خالی است می باید بر ایشان تاخت.
چون به نزدیک حرم رسیدند گروهی چند از مرغان دیدند که چون ابر بر بالاي سر آنها صف کشیدند و شبیه پرستک بودند
و هر یک سه سنگ یکی در منقار و دو تا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس کوچکتر و از نخود بزرگتر نبود.
چون لشکر را نظر بر آن مرغان افتاد بترسیدند و گفتند: چیست این مرغان که هرگز مثل آنها ندیده ایم؟
اسود گفت: بر شما باکی نیست، مرغی چندند که روزي براي جوجه هاي خود می برند.
پس کمان خود را طلبید و تیري به جانب آنها افکند پس آن مرغان به فریاد آمدند، منادي ندا کرد از آسمان: اي مرغان
اطاعت کننده! اطاعت پروردگار خود کنید به آنچه مأمور شده اید بدرستی که غضب خداوند جبار بر این کفّار شدید شده
است.
پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شکافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بیرون
رفت و به زمین فرو شد و او بر خاك افتاد، پس آن لشکر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها می رفتند
و سنگ بر سرشان می ریختند تا همه هلاك شدند و اسود نیز هلاك شد و ابرهه گریخت ناگاه در اثناي راه دست راستش
افتاد پس دست چپش افتاد پس پاهایش افتاد و چون به منزل خود رسید و قصه را نقل
کرد سرش افتاد.
شخصی از حضرت موت برادر خود را تکلیف حضور در آن عسکر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت: من هرگز به جنگ خانه
خدا نیایم، و آن برادر که رفت چون این واقعه را دید گریخت و به برادر خود ملحق شد و قصه را به او نقل کرد، چون سر به
جانب بالا کرد یکی از آن مرغان را بر بالاي سر خود دید پس آن مرغ سنگی انداخته و او را هلاك کرد.
عبد المطّلب در عرض این احوال مشغول تضرع و ابتهال بود و به نور مقدس محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم توسل می
جست و عرض می کرد: پروردگارا! به برکت نوري که به ما بخشیده اي ما را از این اندوه و شدت فرجی کرامت فرما و بر
دشمنان خود نصرت ده.
ص: 66
.«1» چون فیلها را گریخته و دشمنان را مرده دیدند به شکر الهی قیام و غنائم دشمن را متصرف شدند
فصل پنجم در بیان حفر زمزم و قربانی کردن عبد اللّه و سایر احوال عبد المطّلب و اولاد آن حضرت است
شیخ کلینی و غیر او روایت کرده اند که: در کعبه دو غزال از طلا بود و پنج شمشیر، چون قبیله خزاعه غالب شدند بر قبیله
جرهم و خواستند که حرم را از ایشان بگیرند جرهم آن شمشیرها و دو آهوي طلا را در چاه زمزم افکندند و آن چاه را به
سنگ و خاك انباشته کردند به نحوي که اثرش ظاهر نبود که ایشان آنها را بیرون نیاورند؛ و چون قصی جدّ عبد المطّلب بر
خزاعه غالب شد و مکه را از ایشان گرفت موضع زمزم بر ایشان مشتبه ماند و ندانستند تا زمان عبد المطّلب که ریاست مکه
معظمه به او
منتهی شد، و در پیش کعبه فرشی از براي او می گستردند که براي دیگري در آنجا فرشی نمی گستردند، شبی نزد کعبه
چیست؛ شب دیگر در « بره » چون بیدار شد ندانست که « حفر نما بره را » : خوابیده بود در خواب دید که شخصی با او گفت
پس شب سوم به خواب او آمد و ؛« حفر نما طیبه را » : همان موضع به خواب رفت و همان شخص را در خواب دید که گفت
حفر نما زمزم را که هرگز آبش تمام نشود و بیاشامند » : پس شب چهارم به خواب او آمد و گفت ؛« حفر نما مضنونه را » : گفت
در برابر چاه زمزم سوراخی بود که موران « از آن حاجیان و بکن آن را در جایی که کلاغ بال سفیدي نشیند نزد سوراخ موران
از آن بیرون می آمدند و هر روز کلاغ بال سفیدي می آمد و آن موران را برمی چید.
چون عبد المطّلب این خواب را دید تعبیر خوابهاي خود را فهمید و موضع زمزم را
ص: 68
دانست، پس به نزد قریش آمد و فرمود: من چهار شب خواب دیدم در باب کندن زمزم و آن مایه فخر و عزّت ماست، بیائید تا
آن را حفر نمائیم، ایشان قبول نکردند، پس خود متوجه کندن آن شد و یک پسر داشت در آن وقت که او را حارث می
گفتند و او را یاري می کرد بر کندن زمزم، چون کار بر او دشوار شد به نزد کعبه آمد و دستها بسوي آسمان بلند کرد و به
درگاه حق تعالی تضرع نمود و نذر کرد که اگر خدا ده پسر او را روزي کند یکی از آنها را که دوست تر
دارد قربانی کند.
اللّه » پس چون بسیار کند و رسید به جایی که عمارت حضرت اسماعیل در چاه نمایان شد و دانست که به آب رسیده است
و گفتند: ،« اللّه اکبر » : گفت، پس قریش گفتند « اکبر
اي پدر حارث! این فخر و کرامت ماست و ما را در آن بهره اي هست و بر تو آن را مسلّم نخواهیم گذاشت.
.«1» عبد المطّلب فرمود: شما مرا در حفر آن یاري نکردید، این مخصوص من و فرزندان من است تا روز قیامت
و به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: چون عبد المطّلب زمزم را حفر نمود و به قعر چاه رسید
از یک جانب چاه بوي بدي وزید که او را ترسانید و فرزندش حارث به آن سبب از چاه بیرون آمد و او تنها ماند، و ثبات قدم
نمود و دیگر کند تا آنکه به چشمه اي رسید که از آن بوي مشک ساطع بود، چون یک ذراع دیگر کند خواب او را ربود و
بکن تا غنیمت یابی و اهتمام نما تا » : در خواب دید مرد بلند دست خوش روي خوش موي نیکو جامه خوشبوئی به او گفت
سالم بمانی، و آنچه بیابی ذخیره منما تا وارثان تو قسمت کنند بلکه خود صرف کن، شمشیرها از غیر توست و طلا از توست،
قدر تو از همه عرب بزرگتر است، پیغمبر عرب از تو بیرون خواهد آمد، و ولیّ این امّت و وصیّ آن پیغمبر از تو بهم خواهد
رسید، و از نسل تو خواهد بود اسباط و نجیبان و حکما و دانایان و بینایان و شمشیرها از ایشان خواهد بود، و پیغمبري آن
پیغمبر
در قرن بعد از تو
ص: 69
خواهد بود و خدا به او زمین را به نور هدایت روشن گرداند و شیاطین را از اقطار زمین بیرون کند و ذلیل گرداند ایشان را بعد
از عزّت و هلاك گرداند ایشان را بعد از قوّت، و بتها را ذلیل و عابدان آنها را به قتل رساند هر جا که باشند، و بعد از او باقی
ماند دیگري از نسل تو که برادر و وزیر او باشد و سنّش از او کمتر باشد، او بتها را در هم شکند و در همه امور مطیع آن
.« پیغمبر باشد، و آن پیغمبر هیچ امري را از او مخفی ندارد و هر داهیه اي که بر او واقع شود با او مشورت نماید
چون عبد المطّلب از خواب بیدار شد و در امر این خواب متحیر ماند، ناگاه در پهلوي خود سیزده شمشیر دید، چون آنها را
گرفت و خواست بیرون آید با خود اندیشه کرد که:
چگونه بیرون روم که هنوز حفر را تمام نکرده ام؟ چون یک شبر دیگر کند شاخها و سر آهوي طلا پیدا شد وقتی که بیرون
و معنی فقره آخر این است ،« لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه، علی ولیّ اللّه، فلان خلیفه اللّه » : آورد دید بر آن نقش کرده اند
که حضرت صاحب الامر علیه السّلام خلیفه خداست.
پس چون عبد المطّلب آب را بیرون آورد و آنها را برداشته خواست از چاه بالا رود شیطان را به صورت مار سیاهی دید که
پیش از او از چاه بالا می رود، پس شمشیر زد و اکثر دمش را انداخته و ناپیدا شد، حضرت قائم علیه السّلام او را
تمام کش خواهد نمود.
پس عبد المطّلب خواست مخالفت از خواب کند و شمشیرها را بر در خانه کعبه نصب نماید، پس چون به خواب رفت همان
شخص را مجددا در خواب دید که به او خطاب نمود: اي شیبه الحمد! شکر کن پروردگار خود را زیرا که بزودي تو را زبان
زمین خواهد کرد و نام نیک تو را در عالم منتشر خواهد کرد و جمیع قریش بعضی به خوف و بعضی به طمع پیروي تو
خواهند نمود، شمشیرها را در جاهاي خود قرار ده.
عبد المطّلب چون از خواب بیدار شده با خود گفت: اگر آن که در خواب می بینم از جانب پروردگار من است، امر امر
اوست، و اگر شیطان است همان خواهد بود که دم او را قطع کردم.
چون شب شد و باز به خواب رفت گروهی بسیار از مردان و اطفال دید که به نزد او
ص: 70
آمدند و گفتند: ما اتباع فرزندان توئیم و ما در آسمان ششم ساکنیم، شمشیرها از تو نیست، دختري از قبیله بنی مخزوم
خواستگاري نما و بعد از او از سایر قبائل عرب دختران بخواه، اگر مال نداري حسب بزرگ داري و مردم دختر به تو خواهند
داد و این سیزده شمشیر را به فرزندان آن دختر که از بنی مخزوم است بده و بیش از این براي تو بیان نمی کنم، یکی از آن
شمشیرها از دست تو ناپیدا می شود و در فلان کوه پنهان خواهد شد و ظاهر شدن آن علامت ظهور قائم آل محمد علیه السّلام
خواهد بود.
پس عبد المطّلب بیدار شد و شمشیرها را در گردن خود انداخت و بسوي ناحیه اي از
نواحی مکه روان شد، پس یک شمشیر که از همه نازکتر و لطیفتر بود ناپیدا شد و از همان موضع ظاهر خواهد شد براي
حضرت قائم علیه السّلام.
پس احرام بست به عمره و داخل مکه شد و به آن شمشیرها و آهوها بیست و یک طواف کرد و در اثناي طواف می گفت:
خداوندا! وعده خود را راست گردان و گفتار مرا ثابت گردان و یاد مرا منتشر گردان و بازوي مرا محکم کن.
پس شمشیرها همه را به فرزندان مخزومیّه داد و آن دوازده شمشیر به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و یازده امام تا
امام حسن عسکري علیهم السّلام رسید براي هر یک از ایشان یک شمشیر بود و شمشیر امام دوازدهم در زمین مخفی شد و
.«1» زمین به آن حضرت تسلیم خواهد نمود
و در حدیث موثق منقول است که: ابن فضال از حضرت امام رضا علیه السّلام سؤال نمود از معنی قول حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم که: منم فرزند دو ذبیح- یعنی دو کس که هر یک را براي خدا قربانی می خواستند بکنند-، فرمود: یعنی
اسماعیل پسر ابراهیم علیه السّلام و عبد اللّه پسر عبد المطّلب؛ امّا اسماعیل پس آن فرزند حلیم است که حق تعالی بشارت داد
به او ابراهیم علیه السّلام را و چون با او مشغول اعمال حج شد ابراهیم علیه السّلام به او فرمود: در خواب دیدم که تو را ذبح
می کردم پس نظر و فکر کن چه می بینی و چه صلاح می دانی؟ عرض کرد: اي
ص: 71
پدر! بکن به آنچه مأمور خواهی گردید- و نگفت بکن اي
پدر آنچه دیدي- بزودي خواهی یافت مرا اگر خدا خواهد از صبر کنندگان.
پس چون ابراهیم علیه السّلام عازم گردید بر ذبح او حق تعالی فدا کرد او را به گوسفندي سیاه و سفید که در سیاهی می
خورد و در سیاهی می آشامید و در سیاهی نظر می کرد و در سیاهی راه می رفت و در سیاهی بول و پشکل می انداخت، و
پیش از آن چهل سال در باغهاي بهشت چریده بود و از رحم ماده بیرون نیامده بود بلکه حق تعالی فرموده بود:
باش، پس هست شده بود براي آنکه فداي اسماعیل علیه السّلام باشد؛ پس هر گوسفند که در منی کشته می شود فداي آن
حضرت است تا روز قیامت.
و ذبیح دیگر قصه اش آن است که: حضرت عبد المطّلب علیه السّلام به حلقه در کعبه چسبیده و دعا کرد که حق تعالی ده
پسر او را کرامت فرماید و نذر کرد با خدا که اگر این نعمت براي او حاصل گردد یکی از ایشان را قربانی کند؛ پس حق
تعالی ده پسر او را کرامت کرد، گفت: خدا براي من وفا کرد من نیز باید به نذر خود وفا کنم؛ پس فرزندان خود را داخل
خانه کعبه نمود و سه دفعه میان ایشان قرعه زد و هر مرتبه به نام عبد اللّه (پدر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)- که
گرامی ترین اولاد او نزد او بود- بیرون آمد، پس او را خوابانید و به ذبح او عازم گردید، چون این خبر به اکابر قریش رسید
جمع شدند و او را از آن عمل ممانعت کردند، زنان عبد المطّلب حاضر و صدا به شیون بلند کردند،
پس عاتکه دختر عبد المطّلب گفت: اي پدر! عذر میان خود و خدا تمام کن در کشتن فرزند خود.
عبد المطّلب گفت: اي فرزند! چگونه عذر تمام کنم که توئی صاحب برکت؟
عاتکه عرض کرد: اي پدر! این شتران که داري در حرم می چرند میان آنها و فرزند خود قرعه بینداز و زیاده کن آن قدر که
حق تعالی راضی گردد.
پس عبد المطّلب شتران را حاضر گردانید و ده شتر جدا کرد و میان آنها و عبد اللّه قرعه زد، به نام عبد اللّه بیرون آمد، پس ده
ده زیاد می کرد و به نام عبد اللّه بیرون می آمد، تا آنکه چون به صد شتر رسید قرعه به نام شتران بیرون آمد، پس همه قریش
صدا به تکبیر بلند کردند به حدّي که کوههاي مکه از صداي ایشان بلرزید.
ص: 72
پس عبد المطّلب فرمود: تا سه نوبت قرعه به نام شتران بیرون نیاید دست از عبد اللّه برنمی دارم؛ پس دو مرتبه دیگر میان عبد
اللّه و صد شتر قرعه انداختند، باز قرعه به نام صد شتر بیرون آمد.
پس زبیر و ابو طالب و خواهران ایشان عبد اللّه را از زیر دست عبد المطّلب کشیدند و پوست روي نازك نورانیش کنده شده
بود از سائیدن به زمین؛ پس آن یگانه گوهر را دست به دست می گردانیدند و می بوسیدند و سجده هاي شکر الهی بر
که در میان « حزوره » سلامتی او می کردند و خاك از روي مبارکش پاك می کردند؛ امر نمود عبد المطّلب که شتران را در
صفا و مروه واقع است نحر کردند و احدي را از گوشت آنها منع نکردند، و این از جمله سنّتهاي عبد المطّلب
.«1» بود که خدا در اسلام جاري نمود که دیه هر مرد مسلمان صد شتر باشد
و در حدیث موثق دیگر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
.«2» فرزندان عبد المطّلب ده نفر بودند به غیر از عباس
و ابن بابویه علیه الرحمه گفته است که: نامهاي ایشان عبد اللّه، ابو طالب، زبیر، حمزه، حارث، غیداق، مقوّم، حجل، عبد العزي
یکی بودند. « حجل » و « مقوّم » : (ابو لهب)، و ضرار و عباس بود؛ و حارث از همه بزرگتر بود؛ و بعضی گفته اند
و عبد المطّلب ده نام داشت که سلاطین او را به آن نامها می شناختند: عامر، شیبه الحمد، سید البطحا، ساقی الحجیج، ساقی
.«3» الغیث، غیث الوري فی العام الجدب، ابو الساده العشره، عبد المطّلب، حافر زمزم
و در حدیث دیگر از آن حضرت منقول است که: اول کسی که براي او قرعه زدند مریم دختر عمران بود؛ پس قرعه زدند
براي حضرت یونس علیه السّلام؛ پس عبد المطّلب نه پسر براي او بهم رسید نذر کرد که اگر پسر دهم براي او بهم رسد قربانی
کند او را براي خدا و چون
ص: 73
حضرت عبد اللّه متولد شد و نتوانست او را ذبح کند براي آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در پشت او بود،
پس ده شتر آورد و قرعه زد، به نام عبد اللّه بیرون آمد، و ده ده زیاد کرد تا آنکه به صد شتر رسید پس به نام شتر درآمد، عبد
المطّلب گفت: انصاف نیست که چندین مرتبه به نام عبد اللّه بیرون آید و
یک مرتبه به نام شتر و من به آخر عمل کنم؛ و چون سه نوبت به اسم شتر بیرون آمد گفت: الحال دانستم که پروردگار من به
.«1» فدا راضی شده است؛ پس صد شتر را نحر کرد
مؤلف گوید که: از کردار حضرت عبد المطّلب معلوم می شود که نذر قربانی کردن فرزند در شریعت ابراهیم علیه السّلام
سنّت بوده است، و محتمل است که این مخصوص عبد المطّلب بوده و به آن ملهم شده باشد.
و ابن ابی الحدید و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده اند که: چون حضرت عبد المطّلب آب زمزم را جاري
ساخت آتش حسد در سینه سایر قریش مشتعل گردیده گفتند: اي عبد المطّلب! این چاه از جدّ ما اسماعیل است و ما را در آن
حقّی هست پس ما را در آن شریک گردان.
عبد المطّلب فرمود: این کرامتی است که حق تعالی مرا به آن مخصوص گردانیده است و شما را در آن بهره اي نیست؛ بعد از
مخاصمه بسیار راضی شدند به محاکمه زن کاهنه اي که در قبیله بنی سعد و در اطراف شام می بود.
پس عبد المطّلب با گروهی از فرزندان عبد مناف روانه شدند و از هر قبیله اي از قبائل قریش چند نفر با ایشان رفتند به جانب
شام؛ در اثناي راه در یکی از بیابانها که آب در آن بیابان نبود آبهاي فرزندان عبد مناف تمام شد و سایر قریش آبی که داشتند
از ایشان مضایقه کردند؛ چون تشنگی بر ایشان غالب شد عبد المطّلب گفت: بیائید هر یک براي خود قبري بکنیم که هر یک
که هلاك شویم دیگران او را دفن کنند که اگر یکی
از ما دفن نکرده در این بیابان بماند بهتر است از آنکه همه بمانیم؛ چون قبرها کندند و منتظر مرگ
ص: 74
نشستند عبد المطّلب گفت: چنین نشستن و سعی نکردن تا مردن و ناامید از رحمت الهی گردیدن از عجز یقین است، برخیزید
که طلب کنیم شاید خدا آبی کرامت فرماید.
پس ایشان بار کردند و سایر قریش نیز بار کردند، چون عبد المطّلب بر ناقه خود سوار گردید از زیر پاي ناقه اش چشمه آبی
صاف و شیرین جاري شد، پس عبد المطّلب گفت:
و اصحابش همه تکبیر گفتند و آب خوردند و مشکهاي خود را پرآب کردند و قبائل قریش را طلبیده که: بیائید و ،« اللّه اکبر »
ببینید که خدا به ما آب داد و آنچه خواهید بخورید و بردارید.
چون قریش آن کرامت عظمی را از عبد المطّلب دیدند گفتند: خدا میان ما و تو حکم کرد و ما را دیگر احتیاج به حکم کاهنه
نیست و دیگر در باب زمزم با تو معارضه نمی کنیم، آن پروردگاري که در این بیابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشیده
.«1» است؛ پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند
صاحب کتاب انوار ذکر کرده است که: چون عبد المطّلب بسیار به ته برد چاه زمزم را و آهوي طلا و شمشیرهاي بسیار و
زرهی چند در آن یافت، پس باز قریش دعوي نصیب خود از آنها کردند و آن حضرت به قرعه قرار داد، پس دو تیر زرد به
نام کعبه و دو تیر سیاه به اسم خود و دو تیر سفید به اسم قریش و آن شش تیر را به
شخصی داد که داخل کعبه کرد؛ پس دو تیر زرد که به نام کعبه بود براي آهوها بیرون آمد و دو تیر سیاه براي شمشیرها و زره
ها بیرون آمد و تیرهاي قریش براي هیچ یک از آنها بیرون نیامد، پس عبد المطّلب شمشیرها و زره ها را خود متصرف شد و
دو آهوي طلا را صرف زینت در کعبه کرد.
که او « عدي بن نوفل » و چون ریاست مکه و سقایت حاجیان براي آن حضرت مسلّم بود، کسی با او منازعه نمی نمود مگر
پیش از عبد المطّلب در مکه مشار الیه بود و حسد بر آن حضرت می برد؛ پس روزي با عبد المطّلب در مقام معارضه گفت: تو
طفلی از اطفال قوم خود بودي و تو را فرزندي و یاوري نیست و از مدینه تنها به مکه آمدي، به چه چیز بر
ص: 75
ما تفوّق یافتی؟
عبد المطّلب در غضب شده گفت: واي بر تو! مرا سرزنش می کنی به کمی فرزند، با خداي خود عهد کردم که اگر ده پسر یا
زیاده مرا عطا فرماید یکی از آنها را نحر نمایم براي اکرام و اجلال حقّ الهی، پس گفت: پروردگارا! پس عیال مرا بسیار کن و
دشمنان مرا بر من شاد مگردان بدرستی که توئی خداي یگانه صمد.
و بعد از آن شروع کرد به خواستن زنان و شش زن به حباله خود در آورد و ده پسر از ایشان بوجود آمد و هر یک از آن زنان
به حسن و جمال آراسته و در قوم خود عزیز و منیع بودند: یکی از آنها منعه دختر حارث کلابیه بود؛ دیگري سمري دختر
غیدق (طلیقیه)؛ سوم هاجره خزاعیه؛ چهارم
و از فاطمه مخزومیه ابو طالب و .«1» سعدا دختر حبیب کلابیه؛ پنجم هاله دختر وهب؛ ششم فاطمه دختر عمرو مخزومیه بود
عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهم رسیدند.
.«2» بعضی گفته اند: زبیر نیز از فاطمه بود و سایر اولاد از زنان دیگر او بودند
عبد المطّلب سعی و اهتمام بسیار در خدمت کعبه می نمود، پس در بعضی از شبها که نزدیک کعبه خوابیده بود خوابی دید و
هراسان بیدار شد و برخاست و رداي خود را بر زمین می کشید و بر خود می لرزید تا به جمعی از کاهنان رسید و از او
پرسیدند که: اي ابو الحارث! چه می شود تو را؟
گفت که: در خواب دیدم زنجیر سفید نورانی از پشت من بیرون آمد که نزدیک بود نور آن زنجیر دیده ها را برباید، و آن
زنجیر چهار طرف داشت یک طرف آن به مشرق و طرف دیگرش به مغرب و یک طرفش به آسمان و یک طرفش به زمین
رسیده بود، ناگاه دو شخص عظیم خوش رو دیدم که در زیر آن زنجیر ایستاده اند، از یکی از ایشان پرسیدم: تو کیستی؟
گفت: منم نوح پیغمبر پروردگار عالمیان؛ از دیگري پرسیدم: تو کیستی؟ گفت:
ص: 76
منم ابراهیم خلیل الرحمن آمده ایم که در سایه این شجره طیبه باشیم، پس خوشا حال کسی که در سایه آن باشد و واي بر
کسی که از آن دور باشد.
کاهنان گفتند: اي ابو الحارث! این بشارتی است تو را و خیري است که به تو می رسد و دیگر برادران را نصیبی نیست، و اگر
خواب تو راست باشد از پشت تو کسی بیرون آید که
اهل مشرق و مغرب را به دین خدا دعوت نماید، براي گروهی رحمت باشد و براي گروهی عذاب.
پس عبد المطّلب شاد شد و گفت: آیا کی این نور جبین مرا اخذ نماید؟
پس روزي تنها به شکار رفت و بسیار تشنه شد، در آن حال نظرش بر آب صاف شیرینی افتاد که در میان سنگ پاکیزه اي
ایستاده بود، و چون از آن آب تناول نمود از برف سردتر و از عسل شیرین تر بود دانست که آن آب بهشت است که براي او
فرود آمده است، پس برگشت و با فاطمه مخزومیه که نجیب تر و صالحه تر و نیکوتر از همه زنان بود مقاربت کرد و نطفه عبد
منتقل « فاطمه » اللّه پدر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منعقد شد؛ پس آن نور که در جبین او بود بسوي زوجه او
شد، و چون عبد اللّه متولد شد آن نور ازهر از جبین اطهر او ساطع گردید به حدّي که اطراف آسمان را روشن نمود، پس عبد
المطّلب از انتقال آن نور بسوي آن مایه شادي و سرور خوش حال شد و کاهنان و علماي اهل کتاب همگی به حرکت آمده
محزون گردیدند و در میان علماي یهود جبّه سفیدي بود که می گفتند جبّه حضرت یحیی علیه السّلام است که در هنگام
شهادت پوشیده بوده است و آلوده به خون آن حضرت بود و در کتب خود خوانده بودند که هرگاه از آن جبّه قطره اي از
خون بچکد نزدیک خواهد بود بیرون آمدن آن پیغمبر که شمشیر خواهد کشید و در راه خدا جهاد خواهد کرد؛ چون رفتند و
بسوي آن جبّه نظر کردند دیدند که
خون از آن می ریزد پس دانستند که ظهور پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزدیک شده است و به این سبب
بسیار غمگین گردیدند و گروهی را به مکه فرستادند که از ولادت آن حضرت خبر بگیرند.
ص: 77
آن قدر نمو کنند و افواج تماشائیان به دیدن او می «1» و عبد اللّه در روزي آن قدر نمو می نمود که اطفال دیگر در ماهی
آمدند و از حسن و جمال و نور ساطع و جبین لامع او تعجب می نمودند؛ و عبد اللّه در زمان خود از یهودان و حاسدان دید
آنچه یوسف از برادران دید.
و چون یازده پسر براي عبد المطّلب بهم رسیدند نذر خود را به خاطر آورد، پس فرزندان خود را نزد خود جمع کرد و طعامی
براي ایشان مهیّا نمود پس از تناول طعام گفت: اي فرزندان من! می دانید که شما همه بر من گرامی و به مثابه نور چشم من
بودید و خاري در پاي هیچ یک از شما نمی توانستم دید و لیکن حقّ خدا بر من واجب تر است از حقّ شما، و با حق تعالی
نذر کرده بودم که هرگاه ده فرزند یا زیاده به من عطا کند یکی را قربانی کنم، و اکنون حق تعالی به من عطا کرده است
شماها را، چه می گوئید شما در باب نذر من؟
پس همه ساکت شدند و به یکدیگر نگاه می کردند تا آنکه عبد اللّه که کوچکتر بود گفت:
اي پدر! توئی حکم کننده بر ما و ما فرزندان توئیم و هرچه فرمائی اطاعت می کنیم و حقّ خدا بر تو واجب تر است از حقّ ما و
امر او لازمتر
است از امر ما و ما مطیع و صابریم بر حکم خدا و حکم تو و راضی شدیم به امر خدا و امر تو و پناه می بریم به خدا از
مخالفت تو. و در آن وقت از سنّ شریف عبد اللّه یازده سال گذشته بود.
چون عبد المطّلب سخنان شایسته آن فرزند بزرگوار را شنید بسیار گریست و او را شکر کرد و رو بسوي سایرین نموده گفت:
اي فرزندان من! شما چه می گوئید؟
گفتند: شنیدیم و اطاعت کردیم و اگر همه ما را بکشی راضی هستیم.
پس ایشان را دعا کرد و گفت: بروید به نزد مادران خود و ایشان را خبر دهید از آنچه به شما گفتم و بگوئید شما را بشویند و
سرمه در چشمهاي شما بکشند و جامه هاي فاخر بر شما بپوشانند و وداع کنید مادران خود را وداع کسی که برنگردد، پس
چون ایشان این
ص: 78
خبر وحشت اثر را به مادران خود رسانیدند شیون از خانه هاي ایشان بلند شد و تا طلوع صبح در گریه و اندوه گذرانیدند، و
چون صبح طالع گردید حضرت عبد المطّلب رداي آدم را بر دوش افکند و نعلین شیث را در پا کرد و انگشتر نوح را در
انگشت کرد و خنجر برّنده در دست گرفت براي فداي فرزند خود و یک یک فرزندان خود را از نزد مادران ندا کرد و طلبید
و همه خود را به انواع زینتها آراسته بسوي پدر شتافتند بغیر از عبد اللّه- که مادرش را دل گواهی می داد که آن گوهر یکتا
لایق درگاه حق تعالی است و قرعه به نام نامی او بیرون خواهد آمد و او
را مانع می شد-، پس چون عبد المطّلب به خانه فاطمه آمد و دست عبد اللّه را گرفت که بیرون آورد مادرش فاطمه در او
آویخت و عبد اللّه به دامن پدر چسبیده و پدر او را می کشید و مادر ممانعت می نمود و تضرع و استغاثه می کرد و عبد اللّه
می گفت: اي مادر! دست از من بردار و مرا با پدر خود بگذار که آنچه خواهد با من بکند، پس فاطمه دست از جان خود
برداشت و گریبان خود را شکافت و گفت: اي ابا الحارث! این کار تو کاري است که کسی به غیر از تو نکرده است، و
چگونه راضی می شوي که فرزند خود را به دست خود بکشی، و اگر البته این کار را خواهی کرد دست از عبد اللّه بردار که
او از همه خردسالتر است و بر کودکی او رحمی بدار و حرمت آن نور که در جبین مکین اوست نگه دار؛ و چون دید که عبد
المطّلب به این سخنان دست از او برنمی دارد فرزند دلبند خود را بر سینه نالان خود چسبانید و گفت: خدا نخواهد کرد که
این شعله نور جبین تو خاموش گردد، چه کنم که در کار تو چاره اي نمی دانم و در امر تو حیله اي نمی بینم، کاش پیش از
آنکه از دیده ام پنهان گردي در خاك پنهان گردیده بودم، بناچار از برم می روي و امید برگشتنت ندارم.
و از استماع این خطاب، عبد المطّلب بی تاب گردیده سیلاب سرشک از دیده ها رها کرد و رنگش متغیر گردید و پایش از
رفتار ماند؛ پس آن بنده مقرّب اله گفت: اي مادر! بگذار مرا تا با پدر خود بروم، اگر خدا
مرا اختیار نماید براي قربانی خود زهی سعادت و فیروزي و هزار جان فداي اختیار او باد، و اگر دیگري را اختیار نماید با هزار
حرمان بسوي تو برخواهم گردید.
ص: 79
پس با پدر روان شد بسوي کعبه و جمیع قریش از مردان و زنان در مسجد جمع شدند و صداي ناله و شیون بسوي هفت روزن
بلند گردید و یهودان و کاهنان شاد گردیدند که شاید آن نور نبوّت خاموش گردد- و ندانستند که نور خدائی را کسی
خاموش نمی تواند کرد- پس عبد المطّلب خنجر برهنه که مرگ از دمش می ریخت در کف گرفت و قرعه به نام اولاد امجاد
خود افکند و گفت: اي خداوند کعبه و حرم و حطیم و زمزم و پروردگار ملائکه کرام و خالق جمله انام! دور کن به نام خود
از ما هر تیرگی و ظلمت را بحقّ آنچه جاري گردیده است بر آن قلم تقدیر تو، آنچه تو خواهی کسی مانع آن نمی تواند
گردید، و ضعیفان را پناهی نیست مگر بسوي تو چون صاحب قوّتی، و رفع احتیاج فقیران نمی نماید مگر چون تو بی نیازي.
پروردگارا! می دانی که با تو چه نذر و عهد کرده بودم و اینک فرزندان خود همه را به درگاه تو آورده ام که هر یک را که
خواهی اختیار نمائی.
پروردگارا! اگر مصلحت می دانی در بزرگان قرار ده که ایشان را صبر بر بلا بیشتر است و خردان بیشتر محلّ رحمند.
اي خداوند پروردگار کعبه و پرده ها و رکن و سنگها و زمین پهناور و رود و دریاها! و اي فرستنده ابرها و بارانها! دور گردان
از کودکان بلا را.
پس نام هر یک را بر
تیري نوشته و داد که داخل کعبه کردند و فرزندان خود را داخل کعبه گردانید، پس مادران صدا به شیون بلند کردند و از
دیده هاي حاضران سیلاب اشک در بطحاي مکه روان گردید؛ و عبد المطّلب از ضعف بشریّت می افتاد و به قوّت ایمان و
شدت یقین برمی خاست و می گفت: پروردگارا! حکم خود را بزودي ظاهر گردان؛ و مردم گردنها کشیده بودند و آب از
دیده ها روان کرده منتظر بودند که به نام کدامیک بیرون آید که ناگاه دیدند صاحب قرعه بیرون آمد و رداي عبد اللّه را در
گردن آن رشک خورشید و ماه افکنده او را مانند خورشید از افق کعبه بیرون کشید و رنگ مبارکش مانند آفتاب به زردي
مایل گردیده و مانند چراغ صبحگاهان قابل قربانی درگاه می لرزید، پس گفت: اي عبد المطّلب! قرعه به نام این فرزند
ارجمند بیرون آمد، اگر خواهی بکش و اگر
ص: 80
خواهی ببخش.
پس عبد المطّلب از استماع این خبر مدهوش افتاد و برادران نوحه کنان بر برادر خود از کعبه بیرون آمدند و ابو طالب از همه
بیشتر می گریست و موضع نور جبین برادر خود را می بوسید و می گفت: کاش نمی مردم و فرزند ارجمند تو را که وارث این
نور است و حق تعالی او را بر همه خلق زیادتی داده است و زمین را از کثافت کفر و بت پرستی پاك خواهد کرد و کهانت
کاهنان را زایل خواهد گردانید، می دیدم.
و چون عبد المطّلب به هوش آمد صداي گریه مردان و زنان از هر ناحیه به سمع او رسید و نظرش بر فاطمه افتاد که خاك بر
سر خود می ریخت و سینه خود را
می خراشید، و از مشاهده این احوال و استماع آن اقوال در عزم کاملش اختلال بهم نمی رسید، و بازوي عبد اللّه را گرفت که
او را بخواباند.
اکابر قریش و اولاد عبد مناف در او آویختند پس بانگ زد بر ایشان که: واي بر شما! از من بر فرزند من مهربانتر نیستید شما و
تا حکم پروردگار خود را بر او جاري نکنم دست از او برنمی دارم.
و ابو طالب به دامان عبد اللّه چسبیده بود و می گفت: اي پدر! برادر مرا بگذار و مرا به جاي او ذبح کن که من راضیم که
قربانی پروردگار و فداي برادر خود باشم.
و عبد المطّلب می گفت که: من مخالفت پروردگار خود نمی کنم و هرکه قرعه به نام او بیرون آمده است او را قربانی می
کنم.
پس اکابر قریش از او التماس کردند که یک بار دیگر قرعه بیندازد شاید نوع دیگر ظاهر شود. و چون بسیار مبالغه کردند
راضی شد و بار دیگر قرعه انداخت و باز به اسم عبد اللّه بیرون آمد، پس عبد المطّلب گفت که: الحال حکم لازم گردید و
راه شفاعت مسدود شد.
پس عبد اللّه را به قربانگاه آورد و اکابر عرب در عقبش صف کشیدند، و دست و پاي عبد اللّه را بسته و خوابانید، چون مادر
دید که کار به اینجا کشید پا برهنه و شیون کنان بسوي خویشان خود دوید و ایشان را به شفاعت طلبید، و چون ایشان بسوي
عبد المطّلب
ص: 81
شتافتند در وقتی رسیدند که عبد اللّه را خوابانیده بود و خنجر را نزدیک گلوي لطیف آن سرور گذاشته بود و در آن وقت
ملائکه آسمانها خروش برآوردند و
بالها گستردند و جبرئیل و اسرافیل تضرع و استغاثه در درگاه ملک جلیل نمودند. پس حق تعالی وحی نمود که: اي ملائکه!
من به همه چیز عالم دانایم و بنده خود را در معرض امتحان درآورده ام که صبر او را بر عالمیان ظاهر گردانم.
در این حال ده نفر از خویشان فاطمه، عریان با سر و پاي برهنه و شمشیرهاي کشیده رسیدند و بر دست عبد المطّلب چسبیدند
و گفتند: هرگز نگذاریم که فرزند خواهر ما را ذبح کنی مگر آنکه همه ما را به قتل رسانی.
پس عبد المطّلب سر بسوي آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! تو می دانی که ایشان نمی گذارند که حکم تو را جاري
کنم و به عهد تو وفا کنم، پس حکم کن میان من و ایشان به حق و تو بهترین حکم کنندگانی.
در این حال شخصی از اکابر قوم او که او را عکرمه بن عامر می گفتند حاضر شد و تدبیر نمود که قرعه بیندازد بر شتران و
عبد اللّه، پس بر این امر قرار داده برگشتند. و روز دیگر عبد المطّلب فرمود که همه شتران او را حاضر کردند و عبد اللّه را
جامه هاي فاخر پوشانید و خوشبو گردانید و به انواع زینتها آراسته او را به نزد کعبه حاضر گردانید و کارد و ریسمان با خود
آورده بود، پس هفت شوط دور کعبه طواف کرد و ده شتر حاضر کرد و چنگ در پرده هاي کعبه زد و گفت: پروردگارا! امر
تو نافذ است و حکم تو جاري است؛ و قرعه افکند، و قرعه به اسم عبد اللّه بیرون آمد، پس ده شتر اضافه کرد و قرعه انداخت
و گفت:
پروردگارا! اگر
به سبب گناهان، دعاي من از درگاه تو محجوب گردیده است پس تویی غفّار الذّنوب و کاشف الکروب؛ کرم نما بر من به
فضل و احسان خود، و باز قرعه به نام عبد اللّه بیرون آمد؛ پس ده شتر دیگر اضافه کرد و قرعه افکند و گفت: پروردگارا!
تویی که راز پنهان و مخفی تر از آن را می دانی و بر احوال همه جهان مطّلعی، بگردان از ما بلا را چنانکه از ابراهیم علیه
السّلام گردانیدي، و باز به نام عبد اللّه ظاهر شد؛ پس ده شتر دیگر اضافه کرد و گفت: اي پروردگار خانه کعبه و جمیع عباد!
این فرزند نزد من محبوبتر است از سایر
ص: 82
اولاد و مادرش نوحه می کند از مفارقت آن سرو آزاد، باز قرعه به نام عبد اللّه بیرون آمد؛ پس بار دیگر قرعه انداخت و
گفت: اي خداوندي که از توست بخشش و منع و حکم تو نافذ است بر همه خلق! در درگاه تو به نادانی خطا کرده و امیدوار
رحمت توام پس مرا ناامید مگردان، پس باز قرعه به اسم عبد اللّه بیرون آمد.
و چون به نود شتر رسید و نه مرتبه به اسم عبد اللّه بیرون آمد، عبد المطّلب آن معدن سعادت را براي شهادت بسوي خود
کشید و صداي نوحه و گریه مردان و زنان از هر طرف بلند شد، پس عبد اللّه گفت: اي پدر! از خدا شرم کن و امر او را رد
مکن و دیگر در کشتن من توقف مکن و بزودي مرا قربانی کن که من صبرکننده ام بر قضاي الهی؛ اي پدر! دستها و پاهاي مرا
محکم ببند که
مبادا حرکت کنم، و روي مرا بپوشان که مبادا رحم بر تو غالب آید و فرمان خدا را بعمل نیاوري، و جامه هاي خود را گرد
کن که مبادا به خون من آلوده گردد و هرگاه که آن را ببینی مصیبت تو تازه شود؛ اي پدر! بعد از من از حال مادر من غافل
مشو و در دلداري او کوتاهی مفرما که من می دانم که او بعد از من چندان زندگانی نخواهد کرد، و در باب خود تو را
وصیّت می کنم که به قضاي الهی راضی باشی و بسیار اندوه به خود راه ندهی.
پس از این سخنان آتش از نهاد عبد المطّلب شعله کشید و عبد اللّه را خوابانید و روي نورانیش را بر زمین چسبانید و کارد را
به نزدیک گلوي مبارکش رسانید.
بار دیگر اکابر قریش پایش را بوسیدند و التماس نمودند که یک نوبت دیگر قرعه بیندازد، و عهد کردند که اگر در این مرتبه
قرعه به نام عبد اللّه بیرون آید دیگر شفاعت نکنند، پس بار دیگر قرعه افکند به نام عبد اللّه با صد شتر، و در این مرتبه قرعه
براي شتر بیرون آمد، پس اکابر عرب از روي شادي و طرب فریاد برآوردند و بسوي عبد المطّلب دویدند و عبد اللّه را از زیر
دست او کشیدند و عبد المطّلب را تهنیت و مبارکباد گفتند، و فاطمه دوید و عبد اللّه را در بر کشید و می گریست و شکر حق
خداي تعالی می نمود.
پس عبد المطّلب گفت: انصاف نیست که نه مرتبه به اسم عبد اللّه بیرون آمده است و به یک مرتبه که به اسم شتر برآید دست
از او بردارم،
پس دو مرتبه دیگر قرعه افکند و هر
ص: 83
مرتبه براي شتر بیرون آمد و هاتفی از میان کعبه صدا زد که: حق تعالی فداي شما را قبول نمود و بزودي از نسل این بزرگوار
سیّد ابرار و نبیّ مختار بیرون خواهد آمد.
پس قریش گفتند: اي عبد المطّلب! گوارا باد تو را کرامت الهی که هاتفان غیب براي تو و فرزند تو ندا کردند.
پس فاطمه فرزند خود را به خانه برگردانید و قبایل عرب از اطراف به تهنیت آن سیّد اوصیاي زمان به مکه آمدند و به این
سبب سنّت جاري شد که دیه هر مرد صد شتر باشد.
پس چون یهودان و کاهنان از این امر ناامید گردیدند و عبد اللّه را سلامت یافتند حیله ها در دفع آن حضرت برانگیختند و از
می گفتند طعامی ساخت و زهر در آن داخل کرد و به جمعی « ربیبان » جمله آنها آن بود که شخصی از رؤساي ایشان که او را
زنان داد و به خانه عبد المطّلب فرستاد و به نزد فاطمه مخزومیّه به رسم هدیه بردند، فاطمه پرسید: شما کیستید؟
گفتند: ما خویشان شمائیم از فرزندان عبد مناف و شاد شدیم از خلاص شدن فرزند شما، و این طعام را به جهت آن پخته ایم
و براي شما حصّه آورده ایم.
پس چون عبد المطّلب به خانه آمد پرسید که: این طعام از کجا آمده است؟
فاطمه گفت که: خویشان شما از براي تهنیت سلامتی فرزند ما پخته اند و حصّه براي ما آورده اند.
و چون نزدیک آوردند که تناول نمایند، از اعجاز نور مقدس رسالت پناهی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن طعام به سخن آمد
و به زبان
فصیح گفت که: مخورید از من که بر من زهر داخل کرده اند.
پس ایشان دانستند که این از مکر دشمنان بوده است و طعام را در زمین دفن کردند.
و چون عبد اللّه به سنّ شباب رسید نور نبوّت در جبین او ساطع بود، جمیع اکابر و اشراف نواحی و اطراف آرزو کردند که به
او دختر بدهند و نور او را بربایند، زیرا که یگانه زمان بود در حسن و جمال، و در روز بر هرکه می گذشت بوي مشک و عنبر
از وي استشمام می کرد، و اگر در شب می گذشت جهان از نور رویش روشن می گردید، و اهل مکه او را مصباح حرم می
گفتند تا آنکه به تقدیر الهی عبد اللّه با صدف گوهر رسالت پناهی
ص: 84
یعنی آمنه دختر وهب جفت گردید، و سبب آن مزاوجت با برکت آن بود که علماي اهل کتاب چون آثار ظهور مفخر اولی
الألباب را مشاهده کردند در شام با یکدیگر نشستند و در باب ظهور پیغمبر آخر الزمان سخن گفتند و رفتند نزد عالمی از
ایشان که در اردن می بود و از همه معمّرتر بود، پس از ایشان پرسید که: به چه جهت مجتمع گردیده اید و چه چیز سبب
اضطراب شما شده است؟
گفتند: ما در کتب خود نظر کردیم و خواندیم صفت آن پیغمبر سفّاك را که ملائکه یاري او خواهند کرد و ما و دین ما در
دست او هلاك خواهیم شد، و آمده ایم که در آن باب با تو مشورت کنیم شاید تو را در دفع او چاره اي به خاطر رسد.
آن عالم گفت: هرکه خواهد باطل گرداند امري را که حق تعالی اراده کرده است
او جاهل و مغرور است و آنچه دیده اید و خوانده اید امري است شدنی و دفع آن ممکن نیست، و او را وزیري خواهد بود از
خویشان او که در هر امري معین و یاور او خواهد بود.
می گفتند و کافر متمرد شجاعی « هیوبا » چون سخنان او را شنیدند ترسیدند و حیران ماندند، پس یکی از علماي ایشان که او را
بود برخاست و گفت: این مرد پیر شده است و به خرافت عقل او سبک گردیده است، از او مشنوید، از من بشنوید، درختی را
که از ریشه کندید دیگر سبز نمی شود، باید که هلاك کنید این شخص را که آن پیغمبر از او بهم خواهد رسید و از بیم او
راحت یابید، و چاره اش آن است که متاعی خریداري نمائید و بوسیله تجارت بروید به شهر مکه که مقصود شما در آنجا
حاصل خواهد شد و من نیز با شما رفیق می شوم، باید که همه شمشیرهاي خود را به زهر آب دهید و بزودي تهیه سفر خود
ساز کنید.
پس آن کافران سخن آن بدبخت را به جان قبول کردند و امتعه مناسب مکه معظمه خریداري نموده به آن صوب متوجه
شدند، و چون نزدیک مکه رسیدند صداي هاتفی را شنیدند که: اي بدترین مردمان! اراده بهترین شهرها کرده اید به قصد
ضرر رسانیدن به بهترین خلق، و هرکه خواهد که غالب گردد بر تقدیر خداوند جبار بی شک مصیر او بسوي نار است و در
دنیا و عقبی خائب و زیانکار است.
ص: 85
با وسوسه هاي شیطانی و تسویل زخارف آمال و امانی « هیوبا » از استماع این صداي موحش بترسیدند و خواستند برگردند، باز
ایشان را
بر آن سفر عازم گردانید، و در راه به هرکه می رسیدند احوال عبد اللّه را می پرسیدند و او وصف حسن و جمال و کمال او
می کرد و سبب زیادتی حسد ایشان می گردید.
چون به مکه داخل شدند متاع خود را بر مشتریان عرض می کردند و قیمتهاي گران می گفتند که مردم نخرند و عذري باشد
براي توقف ایشان، و در کمین فرصت بودند تا آنکه شبی از شبها عبد اللّه خوابی مهیب دید و به پدر خود گفت که: در
خواب دیدم که میمونی چند شمشیرهاي برهنه در دست داشتند و شمشیرها را حرکت می دادند و بر من حمله می کردند پس
بلند شدم بسوي هوا و آتشی از آسمان فرود آمد و همه را سوخت.
عبد المطّلب گفت: اي فرزند! خدا تو را از هر بلائی نجات دهد، تو حاسدان بسیار داري براي این نوري که در روي توست،
امّا اگر تمام اهل زمین اتفاق کنند بر ضرر تو نتوانند، زیرا که این نور ودیعه خاتم پیغمبران است و حق تعالی آن را حفظ می
نماید.
و در اکثر ایّام عبد المطّلب و عبد اللّه به شکار می رفتند و آن کافران از بیم عبد المطّلب متعرض نمی توانستند شد تا آنکه
روزي عبد اللّه تنها به شکار رفته بود و هیوبا به نزد ایشان رفت و گفت: چه انتظار می برید که عبد اللّه تنها به شکار رفته است
و فرصت غنیمت است.
پس بعضی از ایشان نزد متاعها ماندند و بعضی شمشیرهاي برهنه در زیر جامه ها پنهان کردند به قصد عبد اللّه متوجه شدند،
پس وقتی رسیدند به عبد اللّه که در میان درّه ها داخل شده بود و شکاري را بدست آورده
و او را ذبح می نمود، پس از همه طرف برآمده راههاي آن درّه را بر آن حضرت بستند، و چون عبد اللّه دید که ایشان قصد
هلاك او را دارند سر بسوي آسمان بلند کرد و بسوي عالم آشکار و پنهان تضرع نمود، پس رو به ایشان کرد و گفت: از من
چه می خواهید و به چه سبب قصد هلاك من دارید؟ و اللّه که هرگز ضرري به احدي از شما نرسانیده ام و مالی از شما نبرده
ام و کسی از شما را نکشته ام.
پس ایشان متعرض جواب او نشده به یک دفعه بر او حمله کرده و عبد اللّه نام حق تعالی برد و چهار تیر بسوي ایشان افکند و
به هر تیري یکی از آن کافران را بسوي بئس المصیر
ص: 86
فرستاد، پس آن کافران از راه حیله شروع به عذر خواهی کردند و گفتند: به چه سبب ما را می کشی و ما را با تو کاري
نیست، غلامی از ما گریخته بود و از عقب او آمده ایم، چون تو را از دور دیدیم گمان او کردیم.
عبد اللّه بر عذر بی اصل ایشان خندید و بر اسب خود سوار شد و کمان را در دست گرفت، و چون خواست که از میان ایشان
بیرون رود بار دیگر بر او حمله آوردند، بعضی به سنگ و بعضی به شمشیر متوجه آن بدر منیر گردیدند و او مانند شیر بر
ایشان حمله می کرد و به هر حمله بعضی را بر خاك هلاك می افکند، و چون کار بر آن حضرت تنگ شد از اسب فرود آمد
و پشت بر کوه داد و آن گروه او را به سنگ
خسته می کردند و از بیم او نزدیک نمی رفتند.
در اول حال که آن کافران عبد اللّه را در میان گرفتند وهب بن عبد مناف به آن درّه رسید و آن حال را مشاهده نمود، از
کثرت ایشان بترسید و به جانب حرم برگشت و در میان بنی هاشم ندا کرد که: دریابید عبد اللّه را که دشمنان او را در فلان
درّه در میان گرفته اند، پس جمیع بنی هاشم شمشیرها به کف گرفته بر اسبان برهنه سوار شدند و بسوي آن درّه بسرعت روان
شده رسیدند، چون عبد اللّه نظر کرد عبد المطّلب و ابو طالب و حمزه و عباس و سایر بنی هاشم را دید که داخل آن درّه
گردیدند، پس عبد المطّلب گفت: اي فرزند! این بود تأویل و تعبیر آن خواب که دیده بودي.
و چون یهودان بنی هاشم را دیدند دست از جان خود برداشتند و بعضی از ایشان پناه به درّه تنگی بردند و به قدرت حق تعالی
سنگی از کوه برگردید و ایشان را هلاك کرد و بعضی را گرفتند و خواستند بکشند التماس کردند که: ما را آن قدر مهلت
دهید که محاسبات خود را با اهل مکه مفروغ کنیم و بعد از آن آنچه خواهید بکنید، پس دستهاي ایشان را بستند و بسوي مکه
برگردانیدند و اهل مکه سنگ بر ایشان می زدند و لعنت می کردند.
پس عبد المطّلب ایشان را به خانه وهب فرستاد، و چون وهب بسوي برّه زوجه خود برگشت گفت: اي برّه! امروز امري چند از
عبد اللّه پسر عبد المطّلب مشاهده کردم که از هیچ کس از شجاعان عرب ندیده بودم و خدا او را به حسن
و بهاء و نور و ضیائی
ص: 87
مخصوص گردانیده است که کسی مانند او ندیده و نشنیده است، و چون یهودان او را در میان گرفتند دیدم که افواج ملائکه
از آسمان بسوي او فرود آمدند براي نصرت او؛ برو به نزد عبد المطّلب و استدعا کن شاید آمنه دختر ما را به عقد عبد اللّه
درآورد و ما را به این شرف سرافراز گرداند.
برّه گفت: اي وهب! جمیع رؤساي مکه و پادشاهان اطراف رغبت کردند که به او دختر دهند و او قبول نکرد، کی به دختر ما
رغبت خواهد کرد؟
وهب گفت که: من امروز به ایشان حقّی بزرگ ثابت گردانیدم که از قضیه عبد اللّه ایشان را مطّلع ساختم، و ممکن است که
به این سبب به دختر ما راضی شوند.
و چون برّه به خانه عبد المطّلب آمد عبد المطّلب گفت: خوش آمدي و امروز از شوهر تو حقّی بر ما لازم گردیده است که هر
حاجت از ما طلب نماید، روا نمائیم.
برّه گفت: اي عبد المطّلب! او مرا براي حاجت بزرگی بسوي شما فرستاده است و می خواست که شاید نور عبد اللّه بسوي
دختر او آمنه منتقل گردد و ما را از شما هیچ طمع نیست و آمنه هدیه اي است بسوي شما.
پس عبد المطّلب بسوي عبد اللّه نظر کرد و گفت: اي فرزند! اگر چه دختر پادشاهان را قبول نکردي، امّا این دختر از خویشان
توست و در مکه مثل او دختري نیست در عقل و طهارت و عفاف و دیانت و صلاح و کمال و حسن و جمال.
و چون عبد اللّه ساکت شد و اظهار کراهت ننمود، عبد المطّلب
گفت: اجابت نمودیم و قبول کردیم.
و چون شب در آمد عبد المطّلب عبد اللّه را با خود به خانه وهب برد، و چون با یکدیگر نشستند و در باب مزاوجت سخن
آغاز کردند، یهودان که در خانه وهب محبوس بودند خلوت را غنیمت شمرده بندها را گسیختند و بسوي خانه اي که ایشان
بودند دویدند، و چون حربه با خود نداشتند با سنگ بر ایشان حمله کردند و به اعجاز نور حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم سنگ هر یک بر سر و سینه اش برگشت، و آن شیران بیشه شجاعت شمشیرها از نیام کشیده و به نور سیّد انام توسل
نموده آن کافران را بسوي جحیم روانه
ص: 88
کردند. پس عبد المطّلب به وهب گفت: فردا بامداد ما و شما قوم خود را حاضر می کنیم و این نکاح مقرون به فلاح را منعقد
می سازیم.
پس چون صبح روز دیگر طالع شد حضرت عبد المطّلب اولاد اعمام کرام خود را حاضر گردانید و جامه هاي فاخر پوشانید؛ و
وهب نیز خویشان خود را جمع کرد، و چون مجلس شریف منعقد شد حضرت عبد المطّلب برخاست و خطبه اي در نهایت
فصاحت و بلاغت ادا نمود و گفت: حمد می کنم خدا را حمد شکرکنندگان، حمدي که او مستوجب است بر آنچه انعام
کرده است بر ما و بخشیده است به ما و گردانیده است ما را همسایگان خانه خود و ساکنان حرم خود و انداخته است محبت ما
را در دلهاي بندگان خود و ما را شرافت داده است بر جمیع امّتها و حفظ نموده است از جمیع آفتها و بلاها، و حمد می کنم
خدا
را که نکاح را بر ما حلال گردانیده و زنا را بر ما حرام گردانیده؛ و بدانید که فرزند ما عبد اللّه دختر شما آمنه را خواستگاري
می نماید به فلان صداق، آیا راضی شدید؟
وهب گفت: راضی شدیم و قبول کردیم.
عبد المطّلب گفت: اي قوم! گواه باشید. پس عبد المطّلب در مکه چهار روز ولیمه کرد و جمیع اهل مکه و نواحی مکه را
دعوت نمود.
و چون مدتی از مزاوجت ایشان گذشت و نزدیک شد طلوع خورشید نبوّت، حق تعالی امر نمود جبرئیل را که ندا کند در جنّه
المأوي که: تمام شد اسباب تقدیر ظهور پیغمبر بشیر نذیر و سراج منیر که امر خواهد کرد به نیکیها و نهی خواهد کرد از
بدیها، و مردم را به راه حق خواهد خواند، و اوست صاحب امانت و صیانت و رحمت من است بر عباد، و ظاهر خواهد شد نور
او در بلاد عالم، هرکه او را دوست دارد بشارت یافته است به شرف و عطا و هرکه او را دشمن دارد براي اوست بدترین
عذابها، و اوست که پیش از خلقت آدم طینت پاکیزه او را بر شما عرض کردم، و نام او در آسمان احمد است و در زمین
محمّد است و در بهشت ابو القاسم.
پس ملائکه صدا به تسبیح و تهلیل و تقدیس و تکبیر بلند کردند و درهاي بهشت را گشودند و درهاي جهنم را بستند، و
حوریان از غرفه هاي بهشت مشرف شدند، و مرغان
ص: 89
بر درختان جنان به انواع نغمات صدا به تسبیح خالق زمین و آسمان بلند کردند.
و چون جبرئیل از بشارت اهل سماوات فارغ شد با هزار
ملک به زمین فرود آمد و به اطراف جهان نداي بشارت انعقاد نطفه آن برگزیده خداوند رحمان درداد، و اهل کوه قاف و
خازنان سحاب و جبال و جمیع مخلوقات زمین را از این مژده مسرور گردانید تا آنکه این مژده را به اهل زمین هفتم رسانید، و
هرکه محبت او اختیار کرد محلّ رحمت خدا گردید و هرکه عداوت او گزید از الطاف خدا محروم گردید، و شیاطین را در
زنجیر کشیدند و از استراق سمع در آسمانها منع کردند و به تیرهاي شهاب ایشان را از هر باب راندند.
و چون پسین روز جمعه- که عرفه بود- شد، عبد اللّه با پدر و برادران در بیابان عرفات می گردیدند و در آن وقت در آن
بیابان آب نبود، ناگاه نهري از آب زلال صافی به نظر ایشان درآمد و ایشان بسیار تشنه بودند و ایشان بسیار متعجب گردیدند،
پس منادي ندا کرد که: اي عبد اللّه! از آب این نهر بیاشام، چون تناول نمود از برف سردتر و از عسل شیرین تر و از مشک
خوشبوتر بود، و چون فارغ شد از آن نهر اثري ندید، پس عبد اللّه دانست که آن نهر آسمانی براي انعقاد نطفه آن برگزیده
جناب یزدانی بر زمین ظاهر گردیده است، پس بزودي به خیمه مراجعت نمود و آمنه را گفت که: برخیز و غسل کن و جامه
هاي پاکیزه بپوش و خود را معطّر کن که نزدیک است که مخزن آن نور ربّانی شوي.
پس در آن وقت به سیّد رسل صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حامله گردید و نور از صلب عبد اللّه به رحم طاهر او منتقل شد؛
و آمنه گفت که: چون عبد اللّه در آن هنگام با من مقاربت نمود نوري از او ساطع گردید که آسمانها و زمین را روشن
گردانید.
.«1» پس آن شعاع از جبین آمنه مانند عکس آفتاب در آینه نمایان و لامع گردید
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: زنی بود که او را فاطمه بنت مرّه می گفتند و کتب انبیاء و علماي گذشته را بسیار
خوانده بود، روزي حضرت عبد اللّه بر او گذشت، آن زن پرسید: توئی که پدرت صد شتر فداي تو کرد؟
ص: 90
گفت: بلی.
فاطمه گفت: چه شود اگر مرا عقد کنی و یک مرتبه با من نزدیکی کنی و من صد شتر به تو بدهم. عبد اللّه ملتفت نشد و
رفت.
و بعد از آنکه نطفه طیّبه حضرت رسالت پناه در رحم آمنه قرار گرفته بود، باز روزي بر آن زن گذشت و از او آن خواهش
سابق را ندید، از سبب آن سؤال نمود، گفت: براي امري تو را می خواستم که اکنون به تقدیرات ربّانی نصیب دیگري شده
.«1» است و آن نور سبحانی را دیگري متصرّف گردیده است
و روایت کرده است که: چون تزویج آمنه شد دویست زن از حسرت عبد اللّه مردند.
و چون نزدیک شد که آن نور از عبد اللّه منتقل گردد به رحم آمنه به مرتبه اي ساطع و مشتعل گردید که هیچ کس را تاب
آن نبود که درست به روي آن خورشید انور نظر کند، و به هر سنگ و درخت که می گذشت براي او سجده می کردند و بر
.«2» او سلام می کردند
و گفته است که: چون عبد اللّه بسوي جنان رحلت نمود دو ماه
از عمر شریف حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشته بود؛ و به روایتی هفت ماه؛ و به روایتی هنوز آن حضرت
.«3» متولد نشده بود؛ و در مدینه وفات یافت
و حضرت آمنه چون به عالم قدس رحلت نمود از عمر شریف آن حضرت چهار سال گذشته بود؛ و به روایتی شش سال؛ و به
.«4» واقع شد که منزلی است میان مکه و مدینه « ابواء » روایتی دو سال و چهار ماه؛ و وفات او در
.«5» و چون حضرت عبد المطّلب وفات یافت عمر شریف آن حضرت به هشت سال و دو ماه و ده روز رسیده بود
ص: 91
و در روایات خاصه و عامه وارد شده است که: شبی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد قبر عبد اللّه پدر خود
اشهد ان لا اله الّا » : آمد و دو رکعت نماز کرد و او را ندا کرد، ناگاه قبر شکافته شد و عبد اللّه در قبر نشسته بود و می گفت
.« اللّه و انّک نبیّ اللّه و رسوله
آن حضرت پرسید که: ولیّ تو کیست اي پدر؟
پرسید که: ولیّ تو کیست اي فرزند؟
گفت: اینک علی ولیّ توست.
گفت: شهادت می دهم که علی ولیّ من است.
فرمود که: برگرد بسوي باغستان خود که در آن بودي.
اشهد ان لا اله الّا اللّه و انّک » : پس به نزد قبر مادر خود آمد و باز چنان کرد و قبر شکافته شد و آمنه در قبر نشسته می گفت
.« نبیّ اللّه و رسوله
فرمود که: ولیّ تو کیست اي مادر؟
پرسید که: ولیّ تو کیست اي فرزند؟
فرمود که: اینک علیّ بن ابی طالب ولیّ توست.
آمنه گفت که:
شهادت می دهم که علی ولیّ من است.
.«1» فرمود که: برگرد بسوي باغستان خود که در آن بودي
مؤلف گوید که: از این روایت معلوم می شود که ایشان ایمان به شهادتین داشتند، و برگردانیدن ایشان براي آن بود که ایمان
ایشان کاملتر گردد به اقرار به امامت علیّ بن ابی طالب علیه السّلام.
و شاذان بن جبرئیل قمی و ابن بابویه و شیخ طبرسی و غیر ایشان روایت کرده اند به اندك اختلافی و اکثر موافق روایت شاذان
است که: در زمان عبد المطّلب پادشاهی بود در یمن که او را سیف بن ذي یزن می گفتند و بر مکه معظمه مستولی گردید و
پسر خود را در آنجا والی گردانید، پس عبد المطّلب اکابر قریش و رؤساي بنی هاشم را طلب نمود و به
ص: 92
اتفاق ایشان متوجه یمن گردید که او را مشاهده نماید و او را ترغیب کند بر عطف و مهربانی نسبت به اهل مکه. پس چون
وارد یمن شدند و رخصت طلبیدند که به نزد او بروند، امراي او گفتند که: او به قصر وردي رفته است و عادت او آن است که
چون فصل گل می شود داخل قصر غمدان می شود و زیاده از چهل روز در آنجا با خواصّ خود مشغول عشرت و شادي می
باشند، و در این ایّام کسی را رخصت دخول مجلس او نیست، و باغی که قصر غمدان در آن واقع بود دري بسوي صحرا
داشت و بر همه درها دربانان موکّل کرده بودند.
عبد المطّلب روزي بسوي درگاهی رفت که به جانب صحرا مفتوح بود و از دربان آن درگاه رخصت دخول طلبید، دربان
گفت که: در این ایّام
پادشاه با جواري و زنان خود خلوت کرده است و کسی را رخصت دخول قصر او میسّر نیست، و اگر نظرش بر تو افتد مرا با تو
به قتل می رساند.
عبد المطّلب کیسه زري به او داد و گفت: تو مانع من مشو و امر قتل مرا به من بگذار و در باب تو عذري به او خواهم گفت
که آسیبی به تو نرساند. چون دربان دیده اش به زر سرخ افتاد خون سیاه و روز تباه خود را فراموش کرد و مانع آن مقرّب
درگاه اله نگردید.
و چون عبد المطّلب داخل بستان شد دید که قصر غمدان در میان بستان واقع است و انواع گلها و ریاحین بر اطراف آن قصر
دلنشین احاطه کرده است و نهرهاي صافی بر دور آن قصر می گردد، و سیف مانند شمشیر برّان بر ایوان قصر غمدان رو بسوي
خیابان بر قصر خود تکیه داده است.
پس چون نظرش بر عبد المطّلب افتاد در غضب شد و با غلامان خود گفت که: کیست این مرد که بی رخصت داخل این
بستان شده است؟ بزودي او را نزد من آورید؛ پس غلامان بسرعت شتافتند و آن حضرت را به مجلس او آوردند، و چون عبد
المطّلب داخل شد قصري دید به طلا و لاجورد و انواع زینتها آراسته و از جانب راست و چپ قصر او کنیزان بی شمار با
نهایت حسن و جمال صف کشیده اند، و نزدیک او عمودي از عقیق سرخ نصب کرده اند و بر سر آن جامی از یاقوت تعبیه
کرده اند که مملوّ است از مشک ناب، و در
ص: 93
جانب چپ او جامی از طلاي سرخ نهاده اند، و شمشیر
کین خود را برهنه کرده بر زانو گذاشته است؛ پس از عبد المطّلب سؤال نمود که: تو کیستی؟
گفت: منم عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، و نسب شریف خود را تا حضرت آدم ذکر کرد.
پس سیف گفت: اي عبد المطّلب! تو خواهرزاده مایی؟
گفت: بلی. (زیرا که سیف از آل قحطان، و آل قحطان از برادر و آل اسماعیل از خواهر بودند).
پس سیف عبد المطّلب را تعظیم و تکریم فراوان نمود و گفت: خوش آمدي و مشرّف ساختی؛ و با آن حضرت مصافحه کرد
و او را در پهلوي خود جا داد و پرسید که: براي چه کار آمده اي؟
عبد المطّلب گفت: مائیم همسایگان خانه خدا و خدمه آن و آمده ایم که تو را تهنیت بگوئیم بر ملک و پادشاهی و نصرت
یافتن بر دشمنان خود؛ و او را بسیار دعا کرد، و سیف از مکالمه آن حضرت مسرّت بر مسرّت افزود و آن حضرت را با سایر
رفقا تکلیف دار الضّیافه فرمود و میهمانداري براي ایشان مقرّر نمود و مبالغه بسیار در اکرام و اعظام ایشان کرد، و هر روز هزار
درم خرج ضیافت ایشان مقرّر کرد.
پس شبی عبد المطّلب را به خلوت طلبید و خدمه خواصّ خود را بیرون کرد، و بغیر از جناب ایزدي دیگري بر سخنان ایشان
مطّلع نگردید و گفت: اي عبد المطّلب! می خواهم رازي از رازهاي خود را به تو بگویم که تا حال با دیگري نگفته ام، و تو را
اهل آن می دانم و می خواهم آن را پنهان کنی از غیر اهل آن تا وقت ظهور آن درآید.
عبد المطّلب گفت: چنین باشد.
سیف گفت: اي ابا الحارث! در شهر شما طفلی
هست خوش رو و خوش بدن و در حسن و قد و قامت یگانه اهل زمین است، در میان دو کتف او علامتی هست و در زمین
تهامه مبعوث خواهد شد، و حق تعالی بر سر او درخت پیغمبري رویانیده و به هر جا که رود ابر بر او سایه می افکند، و اوست
صاحب شفاعت کبري در روز قیامت، و در مهر پیغمبري که
ص: 94
و حق تعالی مادر و پدرش ،« محمّد رسول اللّه » سطر دوم ،« لا اله الّا اللّه » در میان دو کتف اوست دو سطر نوشته است: سطر اول
هر دو را به رحمت خود برده است و جدّ و عمّ آن حضرت او را تربیت می نمایند، و در کتابهاي بنی اسرائیل وصف او از ماه
شب چهارده روشنتر است، و حق تعالی گروهی از ما یعنی اهل یمن را یاور او خواهد گردانید، و دوستانش را به او عزیز و
دشمنانش را به او خوار خواهد کرد، و بتها را خواهد شکست و آتشکده ها را خاموش خواهد کرد، گفتار او حکمت است و
کردار او عدالت، و امر می کند به نیکی و بعمل می آورد آن را، و نهی می کند از بدي و باطل می گرداند آن را، و اگر نه
آن بود که می دانم که پیش از بعثت او وفات خواهم یافت هرآینه با لشکر خود بسوي مدینه می رفتم که پایتخت او خواهد
بود تا او را یاري کنم، و اگر نه ترس بر او داشتم که دشمنان او را ضایع کنند هرآینه امر او را ظاهر می کردم و در این وقت
طوایف عرب را بسوي او دعوت می نمودم، و گمان دارم
که تو جدّ او باشی.
عبد المطّلب گفت: بلی اي پادشاه، منم جدّ او.
پادشاه گفت: خوش آمدي و ما را شرفها به قدوم خود بخشیده اي، و تو را گواه می گیرم بر خود که من ایمان آورده ام به او
و به آنچه او از جانب پروردگار خود خواهد آورد؛ و سه مرتبه با نهایت درد آه کشیده و گفت: چه بودي اگر زمان او را
درمی یافتم و جان در یاري او می باختم؟ پس سعی نما در حراست و حمایت او که او را دشمنان بسیار است خصوصا یهود
که عداوت ایشان از همه بیشتر است، و از قوم خود در حذر باش که حسد می برند بر او و آزارها از ایشان به او خواهد رسید.
و عبد المطّلب در ریش سیف موهاي سفید بسیار مشاهده نمود. پس آن حضرت را مرخّص نمود و گفت: فردا با یاران خود به
مجلس عام حاضر گردید تا شما را به اکرام خود مخصوص گردانم.
پس روز دیگر خود را مزیّن و خوشبو ساخته به مجلس او داخل شدند و ایشان را گرامی داشت و عبد المطّلب را به مزید
اکرام مخصوص گردانید و نزدیک خود نشانید، پس عبد المطّلب گفت: اي پادشاه! دیشب در ریش تو موهاي سفید دیدم که
امروز نمی بینم.
سیف گفت: من خضاب می کنم. گویند او اول کسی بود که خضاب کرد.
ص: 95
پس سیف جمیع آن گروه را تکلیف حمّام کرد و خضاب از براي ایشان فرستاد تا همه ریشهاي خود را به خضاب سیاه کردند،
و از براي هر یک از ایشان یک بدره زر سفید و یک اسب و یک استر و یک غلام
و یک کنیز و یک دست خلعت فاخر فرستاد، و براي عبد المطّلب مضاعف هرچه به ایشان فرستاده بود، داد؛ و به روایت دیگر:
و ده رطل نقره و مشکی مملوّ از عنبر داد، و عبد «1» [ هر یک را ده غلام و ده کنیز و دو برد یمنی و صد شتر [و پنج رطل طلا
.«2» المطّلب را ده برابر ایشان عطا کرد
پس اسب عقاب و استر اشهب و ناقه عضباي خود را طلبیده گفت: اي عبد المطّلب! اینها امانت است نزد تو که چون پسرزاده
تو بزرگ شود به او تسلیم نمایی، و بدان که بر روي این است هرگز از پی دشمنی یا شکاري نرفته ام که بر او ظفر نیابم، و از
پیش هر دشمن که گریخته ام نجات یافته ام، و بر این استر کوهها و بیابانها طی کرده ام، و از رهواري آن هرگز نخواسته ام که
از پشت آن فرود آیم، پس این هدیه ها را به آن حضرت تسلیم نما و سلام فراوان از من به او برسان.
عبد المطّلب گفت: آنچه گفتی به جان قبول کردم.
پس عبد المطّلب سیف را وداع کرد و متوجه مکه گردید و می فرمود که: من از این عطاها چندان شاد نشدم زیرا که اینها
فانی است، و لکن از امري شاد شدم که شرف آن براي من و فرزندان من باقی است و بزودي بر شما ظاهر خواهد شد خبر آن.
و چون خبر قدوم شریف عبد المطّلب به مکه رسید، اشراف و اعیان مکه به استقبال شتافتند، و حضرت سیّد ابرار به استقبال
جدّ بزرگوار حرکت فرموده با سکینه و وقار قدري راه رفت و در کنار راه
بر سنگی قرار گرفت، پس چون اصحاب و اولاد عبد المطّلب او را ملاقات کردند پرسید که: سیّد و آقاي من محمّد در
کجاست؟
گفتند: بر سر راه نشسته منتظر قدوم شماست.
ص: 96
چون عبد المطّلب به نزدیک آن حضرت رسید، از اسب فرود آمد و آن جناب را در بر گرفت و در میان دیده هایش را بوسید
و گفت: اي نور دیده! این اسب و استر و ناقه را سیف بن ذي یزن براي شما به هدیه فرستاده است و شما را سلام می رساند.
پس آن حضرت او را دعا کرد و بر اسب سوار شد، و اسب از شادي و نشاط قرار نمی گرفت.
و گویند که: نسب آن اسب چنین بود: عقاب بن ینزوب بن قابل بن بطّال بن زاد الرّاکب بن الکفاح بن الجنح بن موج بن
میمون بن ریح، و ریح را خدا به قدرت خود بی پدر و مادر آفریده بود.
و چون از عمر شریف حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هشت سال و هشت ماه و هشت روز گذشت، عبد
المطّلب را مرض صعبی عارض شد، پس فرمود که او را بر روي تختی برداشتند و در پیش پرده هاي کعبه معظمه گذاشتند، و
نه پسر او بر دور تخت او قرار گرفتند و همه بر او می گریستند، و حضرت رسول آمد و نزدیک جدّ بزرگوار خود نشست، ابو
لهب خواست که آن حضرت را دور کند، عبد المطّلب بانگ زد بر او و گفت: اي عبد العزّي! تو عداوت این برگزیده خدا را
از دل بیرون نخواهی کرد، پس رو بسوي ابو طالب گردانید و او را
بسیار در باب رسول خدا وصیّت نمود، و سایر اولاد خود را در اعزاز و اکرام آن حضرت مبالغه بی حد فرمود و گفت: عن
قریب جلالت و عظمت شأن او بر شما ظاهر خواهد شد.
پس لحظه اي بیهوش شد، و چون بهوش آمد با اکابر قریش خطاب نمود و گفت: آیا مرا بر شما حقّی هست؟
همه گفتند: بلی، حقّ تو بر صغیر و کبیر ما بسیار لازم گردیده است، خدا تو را جزاي خیر دهد و سکرات مرگ را بر تو آسان
گرداند، چه نیکو امیر و بزرگی بودي براي ما.
عبد المطّلب گفت: وصیّت می کنم شما را در حقّ فرزندم محمّد که او را گرامی دارید و بزرگ شمارید و در رعایت حقّ او
و تعظیم شأن او تقصیر منمائید.
همه گفتند: شنیدیم و قبول کردیم.
ص: 97
پس آثار احتضار بر آن سیّد عالی مقدار ظاهر شد و حضرت سیّد ابرار را در بر گرفت و گفت: اي فرزند سعادتمند! از پیش
من دور مشو که تا تو نزدیک منی من در راحتم.
.«1» پس بزودي مرغ روحش بسوي کنگره عرش رحمت پرواز کرد
و به سندهاي معتبر بسیار از حضرت امام جعفر صادق و حضرت امام رضا علیهما السّلام منقول است که: حق تعالی پیغمبرش
را یتیم گردانید و پدر و مادر آن حضرت را در طفولیّت او به رحمت خود برد تا آنکه اطاعت احدي بغیر از خدا بر او لازم
.«2» نباشد و کسی را بغیر او بر آن حضرت حق نباشد
فصل ششم در بیان بعضی از احوال اهل مکه و سایر عرب است پیش از بعثت آن حضرت
در حدیث موثق بلکه صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: پیوسته فرزندان حضرت اسماعیل علیه
السّلام والیان خانه کعبه
بودند و براي مردم امر حج و امور دین ایشان را برپا می داشتند و بزرگی از بزرگ میراث می بردند تا آنکه زمان عدنان بن
ادد شد، پس دلهاي ایشان سنگین شد و فساد در میان ایشان بهم رسید، بدعتها در دین خود نهادند، بعضی از ایشان بعضی را
از حرم بیرون کردند، پس بعضی براي طلب معاش و تحصیل مال و بعضی از بیم قتال و جدال متفرق شدند، و بسیاري از ملت
حنیفه ابراهیم علیه السّلام در بین ایشان مانده بود مانند حرمت مادر و دختر و سایر آنچه حق تعالی در قرآن حرام نموده است
مگر حلیله پدر و دختر خواهر و جمع میان دو خواهرکه اینها را حلال می دانستند و اعتقاد به حج و تلبیه و غسل جنابت داشتند
و لیکن در حج و تلبیه بدعتها احداث کرده بودند و بت پرستی و کلمه شرك را به آنها ضم کرده بودند؛ و حضرت موسی
.«1» علیه السّلام در ما بین زمان اسماعیل و عدنان مبعوث گردید
و روایت کرده اند که: چون معد بن عدنان ترسید که حرم مندرس گردد میلهاي حرم را او نصب کرد، و چون قبیله جرهم بر
مکه غالب شدند ولایت کعبه را از ایشان متصرف
ص: 99
گردیدند و از یکدیگر میراث می بردند تا آنکه ایشان نیز شروع کردند به ظلم و فساد و حرمت کعبه را ضایع کردند و مالهاي
کعبه را متصرف شدند و ظلم می کردند بر هر که داخل مکه می شد و طغیان و فساد بسیار می کردند، در آن زمان چنان بود
که هرکه ستم و فساد در مکه می کرد و هتک حرمت کعبه می نمود بزودي
می گفتند زیرا که « بساسه » می گفتند که گردنهاي ظالمان را می شکست، و آن را « بکه » هلاك می شد و به این سبب آن را
می گفتند زیرا که هرکه ملازم آن می بود محل رحمت الهی « ام رحم » هرکه در آن ستم می کرد او را هلاك می گردانید، و
بود؛ پس چون جرهم ظلم و فساد کردند حق تعالی مسلط گردانید بر ایشان رعاف و طاعون را و اکثر ایشان هلاك شدند،
پس قبیله خزاعه جمعیت کردند که باقیمانده جرهم را از حرم بیرون کنند، رئیس خزاعه عمرو بن ربیعه بن حارثه بن عمرو بود
و رئیس جرهم عمرو بن الحارث بن مصاص جرهمی بود، پس خزاعه بر جرهم غالب شدند و قلیلی که از جرهم مانده بودند
رفتند و چون قرار گرفتند سیلی آمد و همه را هلاك کرد، و بعد از آن خزاعه والیان کعبه بودند؛ تا آنکه « جهینه » به زمین
قصی بن کلاب جدّ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر خزاعه غالب شد و خزاعه را بیرون کرد و ولایت کعبه را
.«1» متصرف شد و در میان اولاد او ماند تا زمان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
و به سند صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: عرب همیشه قدري از ملت حنیفه ابراهیم علیه السّلام در
دست داشتند، صله رحم می کردند، رعایت مهمان می کردند، حجّ خانه کعبه می کردند و می گفتند که: بپرهیزید از مال یتیم
که او مانند عقال، آدمی را در بند می افکند و بسیاري از محرّمات را ترك می کردند از ترس عقوبت زیرا که هرگاه مرتکب
محرّمات می شدند مهلت نمی یافتند و بزودي به
بلائی مبتلا می شدند، و از پوست درختان حرم می گرفتند و بر گردن شتران می آویختند پس به هر جا که می رفت هیچ
کس جرأت نمی کرد آنها را بگیرد و کسی هم جرأت نمی کرد که از غیر پوست درخت حرم بر گردن شتر بیاویزد و اگر می
کرد بزودي عقوبتی به او می رسید؛ امّا امروز مهلت یافته اند
ص: 100
و حق تعالی ایشان را بزودي نمی گیرد و عقاب ایشان را به آخرت انداخته است، بدرستی که اهل شام آمدند و در ابو قبیس
منجنیق بر کعبه بستند پس حق تعالی ابري فرستاد بر ایشان مانند بال مرغ و بر ایشان صاعقه بارید که هفتاد نفر در دور منجنیق
.«1» سوختند
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: مردي خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: مرا دختري بهم رسید و
او را تربیت کردم و چون به حدّ بلوغ رسید جامه هاي نیکو و زیورها بر او پوشانیدم و او را بر سر چاهی آوردم و در چاه
پس بفرما که کفّاره این عمل چیست؟ «! یا أبتاه » : افکندم و آخر کلمه اي که از او شنیدم آن بود که گفت
حضرت فرمود: آیا مادري داري؟ گفت: نه.
فرمود: خاله داري؟ گفت: بلی.
فرمود: با خاله خود نیکی کن که او به منزله مادر است و نیکی او شاید کفّاره گناه تو شود بعد از توبه.
راوي از حضرت صادق علیه السّلام پرسید: این عمل شنیع را در چه زمان می کردند؟
فرمود: در جاهلیت پیش از بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین می کردند و دختران خود را می کشتند از
ترس آنکه مبادا دشمنان ایشان را سبی
.«2» کنند و در میان قوم دیگر فرزند بهم رسانند و ننگ باشد براي ایشان
باب دوم در بیان بشاراتی است که از انبیاء و اوصیاء علیهم السّلام و غیر ایشان، براي بعثت و ولادت آن حضرت داده اند و احوال
بعضی از مؤمنان که در زمان فترت بودند
احادیث معتبره مطابق آیات کریمه وارد شده است که: حق تعالی پیمان گرفت از پیغمبران گذشته که خبر دهند امّتهاي خود
را به بعثت پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اوصیاي کرام آن حضرت و امر کنند ایشان را که تصدیق به حقّیّت
.«1» پیغمبري و امامت ایشان نمایند
و منقول است که: عبد اللّه بن سلام می گفت: و اللّه ما می شناسیم محمد را زیاده از آنچه فرزندان خود را می شناسیم زیرا که
.«2» نعت آن حضرت را در کتابهاي خود خوانده ایم و در آن شک نداریم و شاید خیانتی در فرزند ما شده باشد
سید ابن طاووس روایت کرده است از حسان بن ثابت که می گفت: مرا به خاطر می آید که طفل هفت ساله بودم و شنیدم که
یکی از علماي یهود در بالاي تلّی فریاد می کرد و یهودان را می طلبید، چون جمع شدند گفت: امشب طالع شده است آن
.«3» ستاره اي که دلالت می کند بر ظهور احمد پیغمبر آخر الزمان
و در حدیث طولانی از حضرت امام حسن علیه السّلام منقول است که: گروهی از یهود به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم آمدند و اعلم ایشان مسئله اي چند سؤال کرد و همه را حضرت جواب فرمود و او بعد از شنیدن جوابها
مسلمان شد و نامه سفیدي بیرون آورد که جمیع آن جوابها که حضرت فرموده بود در آن مکتوب بود؛ پس گفت: یا رسول
اللّه! بحقّ آن خداوندي که تو را به حق فرستاده است ننوشته ام این سؤالها و جوابها را
مگر از الواحی
ص: 104
که حق تعالی براي حضرت موسی علیه السّلام فرستاده بود، و در تورات آن قدر فضل تو را خوانده ام که در تورات شک
کردم، و چهل سال است که نام تو را از تورات محو می کنم و هرچند محو کردم باز نوشته دیدم، و در تورات خوانده بودم
که این مسائل را بغیر از تو کسی جواب نخواهد گفت، و در تورات نوشته است که در ساعتی که این مسائل را جواب خواهی
گفت جبرئیل در جانب راست و میکائیل در جانب چپ و وصیّ تو در پیش روي تو خواهد بود.
حضرت فرمود: راست گفتی، اینک جبرئیل و میکائیل در جانب راست و چپ منند و وصیّ من علی بن ابی طالب در پیش
.«1» روي من است
بود. « تبّع » و سابقا مذکور شد که: از جماعتی که پیش از ولادت آن حضرت به او ایمان آوردند
در حدیث حسن از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: تبّع به اوس و خزرج که دو قبیله بودند از یمن با
خود آورده بود گفت: شما در مدینه باشید تا ظاهر شود و بیرون آید پیغمبري که من وصف او را شنیده ام که از مکه ظاهر
خواهد شد و بسوي مدینه هجرت خواهد نمود و اگر من زمان او را دریابم او را خدمت خواهم کرد و با او خروج خواهم کرد
.«2»
در حدیث موثق از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: یهود در کتابهاي خود دیده بودند که هجرت محمد صلّی اللّه
خواهد بود، پس به طلب آن « احد » و « عیر » علیه و آله و سلّم در میان
می گفتند، گفتند حداد و احد یکی است، پس در حوالی آن کوه « حداد » موضع بیرون آمدند و به کوهی رسیدند که آن را
متفرق شدند، بعضی در فدك فرود آمدند و بعضی در خیبر و بعضی در تیما، بعد از مدتی مشتاق شدند آنها که در تیما بودند
که یاران خود را ببینند و کرایه کردند شتري چند از اعرابی از قبیله قیس و اعرابی به ایشان گفت: شما را از میان عیر
ص: 105
و احد می برم! ایشان به اعرابی گفتند: هرگاه به آن موضع برسی ما را خبر ده، چون به میان مدینه رسید گفت: این کوه عیر
است و این کوه احد است، پس از شتران به زیر آمده و گفتند: ما به مطلب خود رسیدیم و احتیاجی به شتر تو نداریم به هر جا
که خواهی برو، و نوشتند به یاران خود که در خیبر و فدك بودند که: ما آن موضع را که طلب می کردیم یافتیم بیائید بسوي
ما، ایشان در جواب نوشتند که: ما اکنون در این موضع قرار گرفته ایم و خانه ها ساخته ایم و اموال تحصیل کرده ایم و حرکت
ما دشوار است و ما به شما بسیار نزدیکیم و چون آن پیغمبر منتظر ظاهر شود بسرعت بسوي او خواهیم شتافت؛ پس ایشان در
زمین مدینه قرار گرفتند و خانه ها ساختند و اموال و حیوانات تحصیل نمودند، چون خبر رسید به تبّع که ایشان اموال بسیار
جمع کرده اند متوجه ایشان شد که با ایشان جنگ کند و اموالشان را بگیرد، ایشان به قلعه اي متحصّن شدند و تبّع با لشکر
گران ایشان را محاصره نمود، یهود رحم می کردند بر ضعیفان
لشکر تبّع و در شب خرما و جو براي ایشان به زیر می انداختند، چون این خبر به تبّع رسید بر ایشان رحم کرد و ایشان را امان
داد، پس از قلعه فرود آمدند، چون ایشان را دید گفت: خوش آمده است مرا بلاد شما و می خواهم در میان شما بمانم.
گفتند: تو را نیست که در این بلد بمانی چون این بلد محلّ هجرت پیغمبر آخر الزمان است و هیچ پادشاهی تا او ظاهر نشود در
اینجا نمی تواند تسلط بهم رساند.
گفت: پس من از خویشان خود جمعی را در میان شما می گذارم که وقتی که آن حضرت ظاهر شود او را یاري کنند.
و ایشان بسیار شدند و بر یهود غالب شدند و چون اموال آنها را می ،« خزرج » و « اوس » : پس در میان ایشان دو قبیله گذاشت
گرفتند یهود به ایشان می گفتند: چون محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شود شما را از خانه ها و اموال خود بیرون
خواهیم کرد.
پس چون آن حضرت مبعوث گردید انصار به او ایمان آوردند و یهود به او کافر شدند و به این معنی حق تعالی در این آیه
اشاره فرموده است وَ کانُوا مِنْ قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَی
ص: 106
«2» .«1» الَّذِینَ کَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَهُ اللَّهِ عَلَی الْکافِرِینَ
و در حدیث موثق دیگر در تفسیر این آیه از آن حضرت پرسیدند، فرمود: گروهی بودند میان محمد صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم و عیسی علیه السّلام تهدید می کردند بت پرستان را که پیغمبري بیرون خواهد آمد که بتهاي شما را بشکند و با شما
چنان و چنین کند؛ پس چون آن حضرت
.«3» بیرون آمد کافر شدند به او
قطب راوندي علیه الرحمه روایت کرده است که: چون تبّع به مدینه آمد سیصد و پنجاه نفر از یهود را گردن زد و خواست که
مدینه را خراب کند، شخصی از یهود که دویست و پنجاه سال از عمرش گذشته بود برخاست و گفت: اي پادشاه! مثل تو
کسی نمی باید که سخن باطل را قبول کند و مردم را براي غضب به قتل رساند، تو نمی توانی این شهر را خراب کنی.
تبّع گفت: چرا؟
گفت: زیرا که پیغمبري از فرزندان اسماعیل در مکه ظاهر خواهد شد و بسوي این بلد هجرت خواهد نمود.
تبّع دست از آنها برداشته متوجه مکه معظمه شد و کعبه را جامه پوشانید و اهل آن را اطعام نمود و شعري چند گفت که
مضمونش این است: شهادت می دهم بر احمد که او رسول است از جانب خداوندي که آفریننده خلایق است؛ اگر عمر من
متصل شود به عمر او هرآینه وزیر و پسر عمّ او خواهم بود؛ بعضی گفته اند: آن تبّع کوچک بود، و بعضی گفته اند: تبّع میانین
و ابن شهر آشوب رحمه اللّه روایت کرده است که: تبّع اول اراده کرد کعبه را خراب کند و به بلائی مبتلا شد که اطبّا ؛«4» بود
از معالجه او عاجز شدند پس یکی از وزراي او او را متنبّه ساخت که: سبب این بلا آن اراده بدي است که کرده اي، چون آن
اراده را از
ص: 107
خاطر بیرون کرد از آن بلا نجات یافت، پس کعبه را جامه پوشانید و تعظیم حرم نمود و بسوي مدینه آمد و ایمان به پیغمبر
آخر الزمان آورد و چهارصد
نفر از اصحاب خود را براي انتظار قدوم و نصرت آن حضرت در آنجا گذاشت و نامه اي به آن حضرت نوشت و به آن وزیر
خود سپرد و در آن نامه ذکر ایمان خود کرد و اینکه از امّت آن حضرت است و استدعا نمود که او را در شفاعت خود داخل
نوشته اي است بسوي محمد بن عبد اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خاتم پیغمبران و رسول » : نماید؛ در عنوان نامه نوشت
میان مرگ او و ولادت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هزار سال بود. ؛« پروردگار عالمیان از تبّع اول
چون آن حضرت مبعوث شد و اکثر اهل مدینه به آن حضرت ایمان آوردند آن نامه را به خدمت آن حضرت فرستادند به
دست ابو لیلی، پس ابو لیلی وقتی رسید که آن حضرت در قبیله بنی سلیم بود، چون حضرت او را دید گفت: توئی ابو لیلی؟
عرض کرد: بلی.
فرمود: نامه تبّع را آورده اي؟
ابو لیلی متحیر ماند!
پس فرمود: بده نامه را؛ نامه را گرفت و به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام داد که بخواند؛ چون مضمون نامه را شنید سه
.«1» و ابو لیلی را بسوي مدینه طیبه برگردانید ؛« مرحبا برادر شایسته ما را » : مرتبه فرمود
مؤلف گوید: قصه تبّع در آخر جلد سابق بیان شد.
و از جمله آنها که ایمان به آن حضرت آورده بودند قس بن ساعده ایادي بود چنانکه به سند صحیح از امام محمد باقر علیه
السّلام مروي است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فتح مکه نمود روزي نزدیک کعبه نشسته بود ناگاه
گروهی به خدمت آن حضرت آمدند، از ایشان
پرسید: از چه قومید شما؟
گفتند: ما از قبیله بکر بن وائلیم.
ص: 108
فرمود: آیا شما را علمی هست از خبر قس بن ساعده ایادي؟
گفتند: بلی یا رسول اللّه.
فرمود: او چه شد؟
گفتند: وفات یافت.
فرمود: سپاس خداوندي را سزاست که پروردگار مرگ و زندگانی است، هر نفسی چشنده مرگ است، گویا می بینم که قس
بن ساعده در بازار عکاظ بر شتر سرخی سوار بود و براي مردم خطبه می خواند و می گفت: جمع شوید اي مردم و چون جمع
شدید خاموش گردید و چون خاموش گردیدید گوش دهید و چون گوش دادید ضبط کنید و چون ضبط کردید عمل نمائید
و چون عمل کردید به راستی به مردم برسانید، بدرستی که هرکه زندگانی کرد می میرد و هرکه مرد دیگر به این جهان برنمی
گردد، بدرستی که در آسمان خبرها هست و در زمین عبرتها هست، حق تعالی براي شما سقفی بلند از آسمان و فرشی مهیّا از
زمین ساخته است، ستارگان را متحرك ساخته و شب و روز را از پی یکدیگر جاري گردانیده، دریاها در اطراف زمین آفریده
است که عمقشان معلوم نیست، سوگند می خورم که اینها را به بازي نیافریده اند و امور عجیبه در آخرت از پی اینها هست،
چرا آنها که از دنیا می روند برنمی گردند؟ آیا راضی شدند به ماندن آنجا یا به خواب رفتند و ایشان را در خواب گذاشتند؟
سوگند می خورم به راستی که خدا را دینی هست بهتر از دینی که شما دارید.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: خدا رحمت کند قس را، در روز قیامت تنها مبعوث خواهد گردید زیرا
که در قبیله خود به
ایمان منفرد بود؛ پس حضرت پرسید: آیا کسی هست که از شعر او در خاطر داشته باشد؟
یکی از ایشان بعضی از اشعار حکمت شعار او را خواند که متضمّن ایمان به حشر و قیامت بود، حکمت او به مرتبه اي رسیده
بود که هرکه از قبیله او می آمد حضرت
ص: 109
.«1» رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از اشعار حکمت شعار او می پرسید و گوش می داد
و در روایت دیگر منقول است که: او ششصد سال زندگانی کرد و اول کسی بود از قوم خود که ایمان به حشر داشت و
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به نام و نسب می شناخت و بشارت می داد مردم را به خروج و ظهور آن حضرت
.«2» و در اثناي خطب و مواعظ خود مردم را به احوال آن حضرت بشارت می داد
در کتب خاصه و عامه مسطور است که: زید بن عمرو بن نفیل از مکه بیرون رفت براي طلب ملت حنیفه حضرت ابراهیم علیه
السّلام، در ملت یهودیت و نصرانیت تفحّص کرده بود و به آنها راضی نشده بود، پس رفت به جانب موصل و جزیره العرب تا
که علم « بلقا » آنکه به شام منتهی شد؛ هر جا عالمی و راهبی را می شنید قصد او می نمود، تا آنکه شنید راهبی هست در
نصرانیت به او منتهی شده است و اعلم ایشان است در آن زمان، چون به او رسید از او سؤال نمود از ملت حنیفه، راهب گفت:
امروز به ظاهر کسی نیست که دوست داشته باشد و مندرس شده است و لیکن در این زودي پیغمبري مبعوث خواهد شد در
همان شهر که از آن بیرون آمده اي و بر ملت حنیفه خواهد بود، پس بزودي بسوي بلاد خود مراجعت نما که هنگام بعثت
اوست و می باید ظاهر شده باشد. پس بسرعت مراجعت نمود و در اثناي راه کشته شد و ورقه بن نوفل که صاحب طریقه او
.«3» بود چون خبر کشته شدن او را شنید گریست و مرثیه براي او انشا کرد
در روایت دیگر منقول است که از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدند: آیا استغفار کنیم براي او؟
فرمود: بلی، استغفار کنید براي او که او در قیامت امّت تنها مبعوث خواهد شد چون ایمان به من آورد و در طلب دین حق
.«4» شهید شد
ص: 110
در روایت دیگر از ابن عباس منقول است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کعب بن اسد رئیس بنی قریظه
آن عالمی که از شام آمده بود و می « ابن حواش » را طلبید که گردن بزند به او فرمود: اي کعب! آیا نفع بخشید تو را وصیت
گفت: ترك کردم شراب و لذت عیش را، آمده ام بسوي فقر و خرما خوردن براي پیغمبري که وقت مبعوث گردیدن او شده
است و خروجش در مکه خواهد بود و این مدینه خانه هجرت او خواهد بود و اوست بسیار خندان و کشنده بسیار کافران که
قناعت خواهد نمود به نان خشک و خرما و بر خر برهنه سوار خواهد شد و در دیده هاي او سرخی خواهد بود و در میان دو
کتف او مهر پیغمبري خواهد بود و شمشیر خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا از هیچ
دشمن نخواهد کرد، پادشاهی او خواهد رسید به هر جا که سم ستوران رسد؟
کعب گفت: چنین بود اي محمد، اگر نه یهود می گفتند که: از کشتن ترسید، ایمان به تو می آوردم و لیکن بر دین یهود
زندگانی کردم و بر دین ایشان می میرم.
.«1» پس حضرت فرمود تا گردنش را زدند
در حدیث معتبر دیگر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منقول است که: حق تعالی وحی نمود به حضرت عیسی
علیه السّلام که: اي عیسی! خبر ده بنی اسرائیل را که ایمان بیاورند به من و به رسول من پیغمبر امّی که نسل او از زن صاحب
براي کسی است که سخن او را بشنود و زمان او را « طوبی » برکتی بهم خواهد رسید که او با مادر تو خواهد بود در بهشت، و
دریابد.
عیسی عرض کرد: پروردگارا! طوبی چیست؟
حق تعالی فرمود: طوبی درختی است در بهشت که در زیر آن چشمه اي جاري است که هرکه از آن شربتی بیاشامد بعد از آن
هرگز تشنه نمی شود.
عیسی عرض کرد: پروردگارا! از آن آب شربتی به من عطا کن.
حق تعالی فرمود: اي عیسی! آن چشمه حرام است بر پیغمبران پیش از آنکه آن پیغمبر
ص: 111
.«1» از آن بیاشامد، و بر امّتها حرام است پیش از آنکه امّت آن پیغمبر بیاشامند
قطب راوندي نقل کرده است: شخصی از اهل مکه قبل از بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به شام رفت با قافله
شدیم راهبی از صومعه خود صدا زد: بپرسید از اهل این موسم که کسی از اهل مکه « بصري » تجّار، گفت: چون داخل بازار
در میان ایشان
هست؟
گفتند: بلی.
گفت: بپرسید آیا احمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب ظاهر شده است زیرا که این ماهی است که می باید او ظاهر شود و او آخر
پیغمبران است و از حرم ظاهر خواهد شد و هجرت خواهد کرد بسوي جائی که نخل بسیار و سنگستانها و شوره زارها داشته
باشد.
راوي گفت: چون به مکه برگشتم پرسیدم آیا امر غریبی سانح گردیده است؟
.«2» گفتند: بلی، محمد بن عبد اللّه امین ظاهر شده است و دعوي نبوّت می کند
می گردید، « ابطح » ایضا روایت کرده است از ابو سلام که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از بعثت در
ناگاه دو شخص آن حضرت را دیدند و جامه هاي سفر پوشیده بودند و گفتند: السلام علیک، آن حضرت جواب سلام ایشان
را داد؛ یکی از ایشان گفت: لا اله الا اللّه تا حال کسی را ندیده بودم که درست ردّ سلام بکند جز تو؛ دیگري گفت: تا حال
کسی را ندیده بودم که سلام کند.
نام داشته باشد؟ « احمد » پس آن مرد اول گفت: آیا کسی هست در این شهر که
نام داشته باشد. « محمد » یا « احمد » فرمود: کسی نیست در مکه به غیر از من که
پرسید: تو از اهل مکه اي؟
فرمود: بلی اهل مکه ام و در مکه متولد شده ام.
پس شتر خود را خوابانید و نزدیک آن حضرت آمده کتف مبارکش را گشود و خاتم پیغمبري را مشاهده نمود؛ گفت:
شهادت می دهم که تو رسول خدائی و مبعوث خواهی شد
ص: 112
به گردن زدن قوم خود، آیا تواند بود که توشه اي به من بدهی؟
پس آن حضرت رفتند و نان خرمائی چند براي او آوردند گرفت و در
میان جامه خود بست و به نزد رفیق خود رفت و گفت: الحمد للّه که نمردم تا پیغمبري براي من توشه آورد.
پس آن حضرت فرمود: آیا حاجتی جز این داري؟
آشنائی بیندازد. «1» [ گفت: می خواهم دعا کنی حق تعالی میان من و تو [در قیامت
.«2» حضرت دعا کرد براي او و او برگشت بسوي دیار خود
و ایضا از عبد اللّه بن مسعود روایت کرده است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل معبدي از معابد
یهود شد با گروهی از اصحاب خود، دید جمعی از یهود تورات می خوانند و رسیده اند به اوصاف آن حضرت که در تورات
مکتوب است، چون آن حضرت را دیدند ترك کردند خواندن را، و در یک جانب کنیسه ایشان مرد بیماري خوابیده بود،
حضرت پرسید: چرا ترك کردند خواندن را؟
آن مرد بیمار گفت: به وصف تو رسیدند و ترك کردند؛ پس نزدیک آمد و تورات از دست ایشان گرفت و تا آخر اوصاف
آن حضرت را خواند و گفت: این وصف توست و وصف امّت تو و من گواهی می دهم به وحدانیّت خدا و به آنکه تو رسول
اوئی؛ و در همان ساعت به رحمت الهی واصل شد.
.«3» حضرت فرمود تا او را به روش مسلمانان غسل دادند و بر او نماز کرد و او را دفن کردند
و ایضا روایت کرده است: چون عبد المطّلب به یمن رفت عالمی از اهل زبور او را ملاقات کرد و گفت: رخصت می دهی
بسوي بعضی از بدن تو نظر کنم؟
فرمود: بلی، به غیر عورت به هر جا خواهی نظر کن.
پس یک سوراخ بینی او را گشود نظر کرد، پس
در سوراخ دیگر بینی نظر کرد و گفت:
ص: 113
شهادت می دهم که در یک دست تو پادشاهی است و در دست دیگر تو پیغمبري است و ما چنین می دانیم که می باید در
میان بنی زهره بهم رسد، آیا زنی از ایشان خواسته اي؟
فرمود: نه.
گفت: زنی از ایشان نکاح کن.
.«1» چون عبد المطّلب برگشت، هاله دختر وهب بن عبد مناف بن زهره را نکاح کرد
و ایضا روایت کرده است که جبیر بن مطعم گفت: من بیش از همه کس آزار رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می کردم،
چون گمان کردم که او را خواهند کشت از مکه بیرون رفتم و به دیري رسیدم پس سه روز مرا ضیافت کردند و چون دیدند
من بیرون نمی روم گفتند: تو را واقعه اي خواهد بود؟
گفتم: بلی، من از شهر حضرت ابراهیمم و پسر عمّ ما دعوي پیغمبري می کند و قوم ما بسیار آزار کردند او را و چون اراده
کشتن او کردند بیرون آمدم که حاضر نباشم در وقت کشته شدن او؛ پس صورتی بیرون آوردند و گفتند: آیا صورت او به
این صورت شبیه است؟
گفتم: هیچ صورت به آن حضرت از این صورت شبیه تر ندیده ام.
گفتند: هرگاه چنین است او را نمی توانند کشت و او پیغمبر است و خدا او را بر ایشان غالب خواهد گردانید. چون به مکه
آمدم شنیدم که آن حضرت به جانب مدینه تشریف برده اند.
پس از ایشان پرسیدم: این صورت را از کجا آورده اید؟
گفتند: حضرت آدم از پروردگارش سؤال نمود که صورت پیغمبران را به او بنماید، پس حق تعالی صورتهاي ایشان را فرستاد
و در خزانه آدم علیه السّلام بود در مغرب،
.«2» پس ذو القرنین آن را بیرون آورد و به دانیال علیه السّلام داد
ص: 114
و ایضا از جریر بن عبد اللّه بجلی منقول است که گفت: حضرت رسول نامه اي به من داد و بسوي ذو الکلاع حمیري فرستاد،
چون نامه را به او دادم تعظیم نامه آن حضرت نمود و تهیه کرده با لشکر عظیمی به خدمت آن حضرت روانه شد، و چون
برگشتیم در اثناي راه به دیر راهبی رسیدیم و داخل دیر شدیم، راهب از ذو الکلاع پرسید: به کجا می روي؟
گفت: به نزد آن پیغمبر می روم که در میان قریش مبعوث شده است و این مرد رسول اوست که به نزد من فرستاده است.
راهب گفت: می باید آن پیغمبر از دنیا رحلت نموده باشد.
من گفتم: تو از کجا دانستی وفات او را؟
گفت: پیش از آنکه داخل دیر شوید من کتاب دانیال علیه السّلام را می خواندم رسیدم به وصف محمد و نعت او و ایّام او و
اجل او، در آنجا یافتم که می باید در این ساعت فوت شود.
.«1» پس ذو الکلاع برگشت و من به مدینه آمدم و گفتند: آن حضرت در همان روز به عالم قدس رحلت نموده بود
ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند: کعب بن لوي بن غالب در هر روز جمعه قوم خود را جمع می کرد (روز جمعه را
نامید) پس خطبه می خواند و می گفت: امّا بعد، بشنوید و یاد گیرید و بفهمید « جمعه » می گفتند و کعب او را « عروبه » قریش
و بدانید شب تار و روز روشن بر شما می گذرد، زمین مهد آسایش شماست، آسمان بناي محکمی است بر سر شما، کوهها
میخهایند بر روي
زمین، ستارگان نشانه هایند براي شما و آیندگان مانند گذشتگان خواهند گذشت، پس نیکی کنید با خویشان خود و رعایت
کنید حرمت دامادان خود را و فرزندان خود را تربیت نمائید، هرگز دیده اید مرده به دنیا برگردد یا میتی از قبر بیرون آید؟
بلکه خانه اي دیگر در پیش دارید، نه چنان است که شما گمان می کنید که در آخرت زنده نخواهید شد، بر شما باد به زینت
کردن و تعظیم نمودن حرم خود بدرستی که در این زودي پیغمبر کریمی از حرم شما مبعوث خواهد شد که نام او محمد
خواهد بود
ص: 115
و خبرهاي راست براي شما ذکر خواهد کرد، و اللّه اگر من بمانم تا آن روز در خدمت او تعبها خواهم کشید و بسرعت تمام
.«1» در اوامر او خواهم شتافت
.«2» گویند: کعب اوصاف آن حضرت را در صحف ابراهیم علیه السّلام خوانده بود
و سید ابن طاووس روایت کرده است از کتاب دره الاکلیل که: ابن الناظور که عالم بزرگ نصاراي شام و در شهر ایلیا می بود
گفت: هرقل پادشاه روم علم نجوم را بسیار نیک می دانست و چون به شهر ایلیا رسید روزي بسیار محزون بود، بعضی از
علماي مخصوص او به او گفتند: چرا امروز تو را متغیر می یابیم؟
گفت: امشب در اوضاع نجوم نظر کردم و چنان یافتم که پادشاهی ظاهر شده است که ختنه کرده اند او را.
علما گفتند: گروهی که ختنه می کنند یهودانند، بنویس به پادشاه مداین که همه را به قتل رساند، در این سخن بودند که
ناگاه پیکی رسید از پادشاه غسّان که خبر بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به
او نوشته بود و رسول نامه آن حضرت را براي او فرستاده بود.
هرقل گفت: معلوم کنید که آن رسولی که از جانب حضرت آمده است ختنه کرده شده است یا نه؟
گفتند: بلی، ختنه کرده اند او را.
گفت: قوم آن پیغمبر همه ختنه می کردند؟
گفت: بلی.
هرقل گفت: آن پادشاه که من در نجوم دیده ام اوست؛ پس نامه اي نوشت به حاکم رومیه- که نظیر او بود در علم نجوم- و
خود متوجه شهر حمص شد، چون داخل شهر حمص شد جواب حاکم رومیه به او رسید که: درست دیده اي و آن که ظاهر
شده است هم پادشاه است و هم پیغمبر است.
ص: 116
پس داخل قلعه اي از قلعه هاي حمص شد و درهاي قلعه را بست و عظماي روم را در بیرون قلعه طلبید و از بام قلعه مشرف شد
و گفت: اي گروه روم! اگر رشد و فلاح و رستگاري می خواهید ایمان بیاورید به آن مرد که در میان عرب مبعوث شده است.
ایشان چون این سخن شنیدند مانند وحشیان بسوي قلعه دویدند که او را هلاك کنند، چون درها را بسته دیدند برگشتند. و
چون هرقل از ایمان ایشان ناامید شد بار دیگر آنها را طلبید و گفت: می خواستم امتحان کنم شدت شما را در دین خود و
.«1» اکنون دانستم که شما راسخید در دین خود و برنمی گردید! پس او را سجده کرده و از او راضی شدند
قطب راوندي و غیر او ذکر کرده اند که: در سفر اول تورات هست که ملک نازل شد بر ابراهیم علیه السّلام و گفت: متولد
خواهد شد در این عالم از براي تو پسري که نام او اسحاق است.
ابراهیم گفت:
کاش اسماعیل زنده می ماند و تو را خدمت می کرد.
پس حق تعالی گفت ابراهیم را: تو را است این، و مستجاب کردم دعاي تو را در اسماعیل و برکت خواهم داد او را و بزرگ
خواهم کرد او را به سبب مستجاب کردن دعاي تو و بهم خواهد رسید از او دوازده شخص عظیم و خواهم گردانید ایشان را
براي امّت بسیاري.
و در جاي دیگر از تورات مذکور است که: خدا- یعنی کلام او و حجت او- رو کرد از جانب طور سینا و تجلّی نمود در
ساعیر و ظاهر شد از کوه فاران (سینا: کوهی است که حق تعالی با موسی در آنجا سخن گفت؛ ساعیر: کوهی است در شام که
عیسی در آن بود؛ کوه فاران در مکه است).
و در کتاب حیقوق علیه السّلام مذکور است که: بزرگی از کوه یمن بیاید تقدیس کننده در کوه فاران که آسمان را حسنی
ببخشد و زمین را پر کند از نور و مرگ در پیش رویش راه رود.
و در کتاب حزقیل علیه السّلام مسطور است: حق تعالی خطاب نمود با بنی اسرائیل که من تأیید می نمایم فرزندان قیدار را به
ملائکه و می گردانم دین را در زیر پاهاي ایشان، پس
ص: 117
شما را به دین خود در آورند و جانهاي شما را بشکنند بسبب حمیت و غضب شما و آنچه رضاي من در آن است نسبت به
شما به عمل آورند و بدرستی که محمد را بیرون آورم به سوي ایشان به آنها که اطاعت او کنند از فرزندان قیدار، پس
مقاتلان ایشان را بکشد و خدا تأیید نماید ایشان را به ملائکه در بدر
و خندق و حنین.
و در سفر پنجم تورات نوشته است: بدرستی که من برپا دارم از براي بنی اسرائیل پیغمبري از برادران ایشان مثل تو و سخن
خود را در دهان او قرار دهم و برادران ایشان فرزندان اسماعیلند.
منقول است که: بیاید خدا- یعنی دین و کتاب او- از یمن و تقدیس او از «1» و از کتاب حیقوق و کتاب دانیال علیهما السّلام
کوههاي فاران، پس پر شود زمین از ستایش احمد و تقدیس او و مالک زمین گردد به مهابت خود و نور او زمین را روشن
گرداند و لشکر به دریا و صحرا جاري گرداند.
و در کتاب شعیا علیه السّلام در وصف آن حضرت منقول است که: بنده من و برگزیده من و پسندیده نفس من، بر او فایض
گردانم روح خود را پس ظاهر گردد به سبب او در امّتها عدل من، چشمهاي کور را و گوشهاي کر را بینا و شنوا گرداند،
بسوي لهو و لعب میل نکند و آن نور خداست که خاموش نمی گردد تا آنکه ثابت گرداند در زمین حجت مرا و به او منقطع
گردد عذرها.
و در جاي دیگر فرموده است: اثر پادشاهی او در کتف او باشد.
و در جاي دیگر از کتاب شعیا مسطور است: گفتند به من که برخیز و نظر کن چه می بینی؟ پس گفتم: دو سواره می بینم که
می آیند یکی بر درازگوش و دیگري بر شتر سوارند و یکی به دیگري می گوید که بابل با بتهاي آن افتاد.
در زبور داود علیه السّلام مسطور است: خداوندا! مبعوث گردان برپا دارنده سنّت را تا اعلام نماید مردم را که عیسی بشر است
و خدا نیست.
(در بسیار جائی از آن علامت آن حضرت
ص: 118
مذکور است).
در انجیل مذکور است: مسیح علیه السّلام با حواریان گفت: من می روم و بزودي به نزد شما خواهد آمد، فارقلیط با روح حق
که از پیش خود سخن نخواهد گفت: و آنچه به او وحی رسد خواهد کرد و شهادت خواهد داد بر من و شما حاضر خواهید
بود نزد او و به هر چیز شما را خبر خواهد داد.
در حکایت یوحنا از مسیح علیه السّلام مذکور است که: فارقلیط نمی آید بسوي شما تا من نروم، پس چون بیاید او عالم را
سرزنش کند بر گناه و از خود سخن نگوید بلکه با شما سخن گوید از آنچه شنود، و بزودي دین حق را براي شما بیاورد و
خبر دهد شما را به حوادث و غیبها.
در حکایت دیگر گفته است: فارقلیط آن روح حق که خدا او را خواهد فرستاد با نام من، او بیاموزاند به شما هر چیز را و من
سؤال می کنم از پروردگار خود که بفرستد بسوي شما فارقلیط دیگر که با شما باشد تا ابد و هر چیز را تعلیم شما نماید.
می رود از میان شما و فارقلیط بعد از او می آید و زنده می گرداند براي شما رازها را و «1» در حکایت دیگر گفته است: بشر
تفسیر می نماید براي شما هر چیز را و او شهادت می دهد براي من چنانکه من شهادت دادم براي او، من مثلها براي شما
آوردم و او تأویل آنها را براي شما می آورد.
و در جاي دیگر مذکور است: چون یحیی علیه السّلام را حبس کردند که شهید کنند شاگردان خود را بسوي مسیح علیه
السّلام فرستاد و گفت: بگوئید که ما انتظار تو بکشیم که بسوي ما خواهی آمد یا انتظار غیر تو بکشیم؟
او در جواب گفت که: به حق و یقین می گویم که زنان بهتر از یحیی نزائیده اند و بدرستی که در تورات و کتابهاي پیغمبران
بعضی از عقب بعضی آمدند تا آنکه یحیی آمد، اکنون می گویم اگر خواهید قبول کنید بدرستی که الیا بعد از من خواهد
آمد پس هرکه دو گوش
ص: 119
شنوا دارد بشنود (گفته اند که احمد به جاي الیا بوده است و تغییر داده اند، و الیا علی علیه السّلام است)؛ بعضی گفته اند: براي
آن علی را فرمود که امور دین حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حال حیات و بعد از وفات آن حضرت به او
.«1» مستقر گردید
از جمله چیزها که حق تعالی وحی نمود به سوي آدم علیه السّلام این بود که: منم خداوند صاحب بکه یعنی مکه، اهل آن
همسایگان منند و زائران آن مهمانان منند، آبادان خواهم کرد آن را به اهل آسمان و زمین، فوج فوج بسوي آن خواهند آمد
صدا بلند کرده به تکبیر و تلبیه، پس هرکه به زیارت آن بیاید خالص از براي من پس مرا زیارت کرده است و به خانه من فرود
آمده است و لازم است بر من که او را به کرامت خود مخصوص گردانم و خواهم گردانید این خانه را سبب ذکر و شرف و
بزرگواري و رفعت. پیغمبري از فرزندان تو که نام او ابراهیم است، بنا خواهم کرد براي او پی هاي آن و بر دست او جاري
خواهم کرد عمارت آن را و
جاري خواهم گردانید آب آن را و حلّ و حرم آن را و به او خواهم شناساند مشاعر آن را، پس امّتها و قرنها آن را آبادان
خواهند کرد تا منتهی گردد به پیغمبري از فرزندان تو که نام او محمد است و او آخر پیغمبران است پس او را از ساکنان و
والیان این خانه خواهم گردانید.
و از معجزات آن حضرت آن است که: حق تعالی اسم آن حضرت- محمد- را حفظ کرد که دیگري به او مسمّی نشد تا آن
حضرت مبعوث گردید با آنکه در اعصار متمادیه بشارت شنیده بودند براي صاحب این اسم.
چنانکه منقول است از سراقه بن جعشم که گفت: من با سه نفر دیگر به شام رفتیم، در کنار غدیري فرود آمدیم که در دور آن
درختی چند بود و نزدیک آن دیر نصرانی بود پس از دیر خود مشرف شد و گفت: کیستید شما؟
گفتیم: از قبیله مضر.
گفت: کدام مضر؟
ص: 120
گفتیم: از خندف.
گفت: بزودي در میان شما پیغمبري مبعوث خواهد شد که نام او محمد خواهد بود.
.«1» پس چون به اهل خود برگشتیم براي هر یک از ما پسري بهم رسید و محمد نام کردیم
به روایت دیگر منقول است که: کفّار قریش نضر بن الحرث و علقمه بن ابی معیط را به مدینه فرستادند که نبوّت حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از ایشان معلوم کنند، چون به مدینه آمدند و از علماي یهود سؤال کردند ایشان گفتند:
اوصاف او را بیان کنید؛ تا آنکه پرسیدند: کی متابعت او کرده است از قوم شما؟
گفتند: فقیران و ضعفاي ما متابعت او کرده اند.
پس عالمی
از ایشان فریاد کرد و گفت: این پیغمبري است که نعت او را در تورات خوانده ایم و عداوت قوم او با او از همه کس بیشتر
.«2» خواهد بود
ابن شهر آشوب روایت کرده است که: طلحه در بازار بصري به راهبی رسید، راهب از او پرسید: آیا احمد ظاهر شده است؟
در این ماه می باید ظاهر شود.
غمکلان حمیري به عبد الرحمن بن عوف گفت: می خواهی تو را بشارتی بدهم که بهتر است براي تو از تجارت تو؟ بدرستی
که حق تعالی در ماه گذشته پیغمبري از قوم تو مبعوث گردانیده است و کتابی بر او نازل نموده است، نهی می کند از پرستیدن
بتها و می خواند بسوي اسلام، زود برگرد بسوي او؛ پس عریضه اي به خدمت آن حضرت نوشت مشتمل بر شعري چند که
مضمونشان این است: شهادت می دهم به خداوندي که پروردگار موسی است که تو مرسل شده اي در بطاح مکه، پس شفیع
من باش نزد خداوند خود.
چون عبد الرحمن به خدمت آن حضرت رسید از او پرسید: آیا امانتی و رسالتی براي
ص: 121
من داري؟
عبد الرحمن گفت: بلی؛ و نامه را داد و رسالت را رسانید.
اوس بن حارثه بن ثعلبه سیصد سال پیش از بعثت خبر داد به بعثت آن حضرت و وصیت نمود اهل خود را به متابعت او؛
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حقّ او فرمود: خدا رحمت کند اوس را که بر دین حنیفه مرد و ترغیب کرد بر
.«1» نصرت من در جاهلیت
سلیم بن قیس هلالی در کتاب خود روایت کرده است که: در وقتی که در خدمت حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام از
صفین برمی گشتیم نزدیک به دیر نصرانی نزول اجلال فرمود، ناگاه از آن دیر مرد پیر خوش روي نیکو شمایلی بیرون آمد و
نامه اي در دست داشت تا آنکه به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد و آن حضرت جواب سلام او گفت و فرمود: مرحبا
اي برادر من شمعون بن حمون، چه حال داري خدا رحمت کند تو را؟
گفت: حال من به خیر است اي امیر مؤمنان و سید مسلمانان و وصیّ رسول پروردگار عالمیان، بدرستی که من از نسل بهترین
حواریان عیسی علیه السّلام شمعون بن یوحنا هستم که از دوازده نفر حواري نزد او محبوبتر بود و بسوي او وصیت نمود عیسی
علیه السّلام و کتابها و علم و حکمت خود را به او سپرد و پیوسته علم در اهل بیت و اولاد او بود و متمسک به دین آن
حضرت بودند و کافر نشدند و تبدیل و تغییر نکردند و آن کتابها نزد من است، عیسی علیه السّلام گفته و جدّم نوشته است، و
در آن کتابها نوشته است احوال پادشاهان که بعد از آن حضرت بوده اند تا آنکه مبعوث شود مردي از عرب از فرزندان
گویند از شهري که آن را مکه نامند و « تهامه » اسماعیل پسر ابراهیم خلیل الرحمن علیه السّلام و از زمینی ظاهر شود که آن را
نام او احمد باشد، گشاده چشمان و پیوسته ابروان بوده باشد، صاحب ناقه و حمار و عصا و تاج خواهد بود و او دوازده نام
دارد؛ پس ذکر کرد کیفیت ولادت و بعثت و هجرت آن حضرت را و هرکه او را یاري کند و هرکه با او قتال کند و
مدت حیات او و آنچه بر امّت آن حضرت بعد از او واقع خواهد شد تا وقتی که عیسی علیه السّلام از آسمان فرود آید، و در
آن
ص: 122
کتابها نام سیزده نفر از فرزندان اسماعیل هست که ایشان بهترین خلقند بسوي خدا و حق تعالی دوست می دارد دوست ایشان
را و دشمن می دارد دشمن ایشان را، هر که اطاعت کند ایشان را هدایت یافته است و هرکه مخالفت نماید ایشان را گمراه
است، اطاعت ایشان اطاعت خدا و مخالفت ایشان مخالفت خداست، و نوشته شده است نامها و نسبها و صفتهاي ایشان و آنکه
هر یک از ایشان چه مقدار زندگانی می کنند و کدامیک ظاهر و کدامیک پنهان خواهند بود تا آنکه حضرت عیسی بر ایشان
نازل خواهد شد و عیسی در عقب او نماز خواهد کرد و او عیسی را تکلیف خواهد کرد که پیش بایستد و عیسی خواهد گفت
که: شمائید امامان که سزاوار نیست احدي بر شما پیشی گیرد، پس پیش خواهد ایستاد و با مردم نماز خواهد کرد و عیسی در
عقب او نماز خواهد کرد.
اول ایشان از همه نیکوتر و بهتر خواهد بود و براي او خواهد بود مثل ثواب ایشان و ثواب هرکه اطاعت ایشان کند و به سبب
،« ماحی » ،« عاقب » ،« حاشر » ،« خاتم » ،« فتّاح » ،« یس » ،« محمد » ایشان هدایت یابد، و او احمد است رسول خدا و از نامهاي او
و او پیغمبر خداست، خلیل خداست، حبیب خداست، برگزیده خداست، امین خداست، و با او سخن خواهد گفت به « قائد »
رحمت خود، هر جا که خدا مذکور شود او مذکور می شود، گرامیترین و محبوبترین خلق است نزد
خدا، نیافریده است خدا خلقی را نه ملک مقرّبی و نه پیغمبر مرسلی که بهتر و محبوبتر باشد نزد خدا از او، خواهد نشانید او را
در قیامت بر عرش خود و شفاعت او را قبول خواهد کرد در حقّ هرکه شفاعت کند، به نام او قلم جاري شد بر لوح.
و بعد از او در فضیلت وصیّ اوست که علمدار اوست در قیامت، وصیّ او و وزیر او و خلیفه اوست در امّت او، محبوبترین خلق
است نزد خدا بعد از او، نام او علی بن ابی طالب است، ولیّ هر مؤمنی؛ بعد از او پس یازده امام خواهد بود از فرزندان محمد
نه امام دیگر از فرزند کوچکتر ایشان خواهد بود ،« شبیر » و « شبّر » و فرزندان او و دوتاي ایشان همنام دو پسر هارون خواهند بود
و آخر ایشان آن است که عیسی علیه السّلام در عقب او نماز خواهد کرد.
ص: 123
و در آن کتابها هست نام آنها که از ایشان پادشاه خواهد بود و آنها که پنهان خواهند بود، پس اول کسی که از ایشان ظاهر
خواهد شد پر خواهد کرد جمیع بلاد را از عدالت و مالک خواهد شد ما بین مشرق و مغرب را تا آنکه بر همه دنیا غالب شود.
پس چون پیغمبر شما مبعوث شد پدرم زنده بود و تصدیق کرد و ایمان آورد به آن حضرت و مرد پیري بود و قوت حرکت در
او نبود، چون هنگام وفات او شد مرا وصیت کرد که وصیّ محمد و خلیفه او که نامش و صفتش در این کتابها هست بعد از
آنکه سه خلیفه از خلفاي ضلالت
بعد از آن پیغمبر پادشاه شوند و بگذرند، او در این مقام بر تو خواهد گذشت- و نام آن امامهاي ضلالت و غاصبان خلافت با
لقبهاي ایشان و صفات ایشان مذکور است- چون آن وصیّ بر حق بر این موضع بگذرد بیرون رو و ایمان بیاور و با او بیعت
کن و با دشمنان او جهاد کن که جهاد با او به منزله جهاد با محمد است، دوست او دوست آن حضرت و دشمن او دشمن آن
حضرت است- و در آن کتابها نام دوازده امام ضلالت هست از قریش که دشمنی با اهل بیت آن حضرت خواهند کرد و
دعوي حقّ ایشان نموده ایشان را از حقّ خود محروم خواهند کرد و تبرّي از ایشان کرده ایشان را خواهند ترسانید، و نام و نعت
و مدت پادشاهی هر یک و آنچه خواهند کرد نسبت به فرزندان تو از کشتن و ترسانیدن و ذلیل نمودن همه مکتوب است- اي
امیر المؤمنین! دست خود را بگشا تا با تو بیعت کنم؛ پس گفت: شهادت می دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد مصطفی
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و شهادت می دهم که تو خلیفه اوئی در امّت او و وصیّ اوئی و گواهی بر خلق خدا و حجت اوئی
در زمین و گواهی می دهم که اسلام دین خداست و بیزارم از هر دین که غیر دین اسلام است زیرا که آن دینی است که حق
تعالی براي خود پسندیده و براي دوستانش اختیار نموده است و آن دین عیسی بن مریم و سایر رسولان گذشته است و پدران
من به این دین رفته اند، من ولایت
تو و محبت دوستان تو را اختیار کردم و بیزارم از دشمنان تو و اقرار کردم به امامت امامان از فرزندان تو و بیزاري می جویم از
دشمنان ایشان و هرکه مخالفت ایشان می نماید و دعوي حقّ ایشان می کند و ستم بر ایشان می کند از پیشینیان و پسینیان؛ پس
دست آن حضرت را گرفته بیعت کرد.
ص: 124
حضرت امیر علیه السّلام فرمود: بده نامه خود را که در دست داري؛ پس شخصی از اصحاب خود را فرمود که: برو با این
راهب و مترجمی به نزد او ببر تا این نامه را به عربی ترجمه کند و بنویسد؛ چون نامه مترجم را به نزد آن حضرت آورد فرمود
با حضرت امام حسن که: اي فرزند! بیاور آن کتاب را که پیشتر به تو داده بودم، چون امام حسن آن نامه را آورد فرمود:
بخوان که این نامه به خطّ من است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده و من نوشته ام و به آن مرد فرمود: در
نامه ترجمه شده نظر کن، چون مقابله کردند یک حرف اختلاف نداشت، گویا یک شخصی گفته و دو شخص نوشته بودند.
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام حمد و ثناي الهی نمود و فرمود: شکر می کنم خداوندي را که اگر می خواست و
مصلحت می دانست قادر بود که چنین کند که این امّت مختلف نشوند، و شکر می کنم خداوندي را که ذکر مرا در کتابهاي
گذشته ترك نکرده است و نام مرا نزد خود و دوستان خود بلند گردانیده است؛ پس شیعیانی که حاضر بودند شاد شدند و
موجب مزید ایمان و شکرگزاري ایشان گردید
.«1»
مؤلف گوید: بشارات ولادت و بعثت با سعادت آن جناب زیاده از حدّ احصا است و بسیاري در ابواب آتیه این مجلد و سایر
مجلدات مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.
باب سوم در بیان تاریخ ولادت شریف حضرت سید البشر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و بیان غرائب و معجزاتی است که در آن وقت
به ظهور آمده
و اکثر ،«1» بدان که اجماع علماي امامیه منعقد است بر آنکه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الاول شد
مخالفان در دوازدهم می دانند، و نادري از مخالفان در هشتم یا دهم ماه مزبور قائل شده اند، و شاذّي از ایشان گفته اند که در
.«2» ماه رمضان واقع شد
محمد بن یعقوب کلینی گفته است که: ولادت آن حضرت در وقتی شد که دوازده شب از ماه ربیع الاول گذشته بود در سالی
که فیل آوردند براي خراب کردن کعبه و به حجاره سجّیل معذّب شدند در روز جمعه وقت زوال؛ به روایت دیگر: نزد طلوع
فجر بود پیش از بعثت به چهل سال و مادرش به آن حضرت حامله شد در ایام تشریق نزد جمره وسطی در منزل عبد اللّه بن
عبد المطّلب، و ولادت آن حضرت در مکه معظمه شد در شعب ابی طالب در خانه محمد بن یوسف در زاویه برابر از جانب
چپ کسی که داخل خانه شود و خیزران آن حجره را از آن خانه بیرون انداخت و آن را مسجد کرد که مردم در آن نماز
و گویا در تعیین روز ولادت تقیه فرموده و موافق مشهور میان مخالفان بیان کرده است. ،«3» کنند؛ تمام شد کلام کلینی
گفته است که: ولادت آن حضرت نزد طلوع صبح روز جمعه هفدهم ماه ربیع الاول شد بعد از « عدد قویه » صاحب کتاب
پنجاه و پنج روز از هلاك اصحاب
فیل یا چهل و پنج روز بعد از آن یا سی سال بعد از آن و بعضی گفته اند در همان روز بود و اشهر آن است
ص: 128
و عامه گفته اند که: در روز دوشنبه بود؛ و گویند که هفت سال از پادشاهی انوشیروان مانده بود؛ و ؛«1» که در همان سال بود
بعضی گفته اند که در زمان پادشاهی هرمز فرزند انوشیروان بود، طبري گفته است که: چهل و دو سال از ابتداي پادشاهی
انوشیروان گذشته بود، و مؤید این قول است آن روایت مشهور که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: متولد
و بعضی گویند که غره یا بیستم یا بیست و هشتم ؛«2» شدم در زمان پادشاه عادل؛ و گویند که موافق بیستم شباط رومی بود
.«3» نیسان رومی بود و هفدهم دي ماه فرس بود و غفر از منازل قمر طالع بود
ابو معشر گفته است که: طالع ولادت آن حضرت درجه بیستم جدي بود، و زحل و مشتري در عقرب بودند، و مریخ در خانه
خود بود در حمل، و آفتاب در شرف بود در حمل، و زهره در حوت بود در شرف، و عطارد نیز در حوت بود، و قمر در اول
میزان بود، و رأس در جوزا بود، و ذنب در قوس بود؛ و در خانه خود متولد شد پس حضرت آن خانه را به عقیل بن ابی طالب
آن را فروخت به محمد بن یوسف برادر حجاج و او را داخل خانه کرد، و چون زمان هارون شد خیزران «4» بخشید و عقیل
مادر او آن خانه را بیرون کرد از خانه محمد بن
.«5» یوسف و مسجد کرد و الحال بر همان حالت باقی است و مردم به زیارت آن خانه می روند
.«6» ابن بابویه علیه الرحمه گفته است که: حامله شدن مادر آن حضرت به او در شب جمعه هیجدهم ماه جمادي الآخر بود
ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است از ابو طالب که عبد المطلب گفت: شبی در
ص: 129
حجر اسماعیل خوابیده بودم ناگاه خواب غریبی دیدم و برخاستم و در راه یکی از کاهنان مرا دید که می لرزیدم و موهاي
سرم بر دوشم متحرك است، چون آثار تغییر در من مشاهده کرد گفت: چه می شود بزرگ عرب را که رنگش چنین متغیر
گردیده است؟ آیا حادثه اي از حوادث دهر او را رو داده است؟
گفتم: بلی، امشب در حجر خوابیده بودم در خواب دیدم درختی از پشت من رویید و چندان بلند گردید که سرش به آسمان
رسید و شاخه هایش مشرق و مغرب را گرفت و نوري از آن درخت ساطع گردید که هفتاد برابر نور آفتاب بود و عرب و
عجم را دیدم که سجده می کردند براي آن درخت و پیوسته عظمت و نور آن در تزاید بود و گروهی از قریش می خواستند
آن درخت را بکنند و چون نزدیک می رفتند جوانی از همه کس نیکوتر و پاکیزه جامه تر ایشان را می گرفت و پشتهاي ایشان
را می شکست و دیده هاي ایشان را می کند، پس دست بلند کردم که شاخه اي از شاخه هاي آن را بگیرم آن جوان صدا زد
مرا و گفت: تو را از آن بهره اي نیست؛ گفتم: درخت از من است و من از آن بهره ندارم؟! گفت: بهره اش از آن گروهی
است که
در آن آویخته اند؛ پس هراسان از خواب برآمدم.
چون کاهنه این خواب را شنید رنگش متغیر گردید و گفت: اگر راست می گوئی از صلب تو فرزندي بیرون خواهد آمد که
مالک مشرق و مغرب گردد و پیغمبر شود.
پس عبد المطّلب گفت: اي ابو طالب! سعی کن که آن جوان که یاري او نمود تو باشی؛ پس ابو طالب پیوسته بعد از نبوّت آن
.«1» حضرت این خواب را ذکر می کرد و می گفت: و اللّه آن درخت ابو القاسم محمد امین بود
مؤلف گوید که: ظاهر آن است که آن جوان تعبیرش امیر مؤمنان باشد.
ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون بر مأمون وفور علم حکیم ایزد خواه در علم نجوم ظاهر شد روزي به او گفت: تو
با این علم و زیرکی چرا ایمان نمی آوري
ص: 130
به پیغمبر ما؟
گفت: چگونه ایمان بیاورم به او و حال آنکه دروغ او بر من ظاهر گردیده است؟ زیرا که او گفته است که: من خاتم پیغمبرانم
و این را دروغ می دانم زیرا که در طالعی متولد شده است که هرکه در آن طالع متولد شود می باید پیغمبر باشد.
پس یکی از حکما که حاضر بود جواب گفت که: ما از طالع او می دانیم که او راستگو است زیرا که حکما اتفاق کرده اند
که طالع او مشتري و عطارد و زهره و مریخ است و هر فرزندي که به آن طالع متولد شود می باید همان ساعت بمیرد و اگر
بماند البته پیش از روز هفتم می میرد، و آن پیغمبر به آن طالع متولد شد و شصت و سه سال زندگانی کرد و این علاوه سایر
معجزات اوست؛ پس او
نام کرد. « ما شاء اللّه » اقرار کرد و مسلمان شد و مأمون او را ایزد خواه و
پس نظر مشتري علامت علم و حکمت و بزرگی و فطنت و کیاست و ریاست آن حضرت بود، و نظر عطارد نشانه لطافت و
ظرافت و ملاحت و فصاحت و حلاوت اوست، و نظر زهره دلیل صباحت و شادي و بشاشت و حسن و طیب و جمال و بها و
غنج و دلال اوست، و نظر مریخ دلالت می کند بر شجاعت و جلادت و قتال و قهر و غلبه و محاربه آن حضرت؛ پس حق
تعالی جمع کرد در آن حضرت جمیع مدایح را.
و بعضی از منجمان گفته اند که: طالع ولادت پیغمبران سنبله و میزان است و طالع حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
.«1» میزان بود؛ و بعضی گفته اند که: طالع آن حضرت سماك رامح بود
ابن بابویه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روایت کرده است که عباس پدر او گفت که: چون براي پدرم عبد
المطلب عبد اللّه متولد شد در روي او نوري دیدم مانند نور آفتاب؛ پس گفت پدرم که: این پسر را شأنی بزرگ خواهد بود،
پس شبی در خواب دیدم که از بینی عبد اللّه مرغ سفیدي بیرون آمد و پرواز کرد تا به مشرق و مغرب عالم رسید پس
ص: 131
برگشت بر بام کعبه نشست پس همه قریش او را سجده کردند پس به آن مرغ به حیرت می نگریستند ناگاه نوري شد میان
آسمان و زمین و مشرق و مغرب را فرو گرفت، چون بیدار شدم از کاهنه اي که در بنی مخزوم بود
پرسیدم، گفت: اي عباس! اگر خواب تو راست باشد می باید که از پشت عبد اللّه پسري بیرون آید که اهل مشرق و مغرب
تابع او گردند.
عباس گفت که: بعد از این خواب پیوسته در فکر امر عبد اللّه بودم تا وقتی که آمنه را به عقد خود درآورد و او جمیل ترین
زنان قریش بود، و چون عبد اللّه به رحمت اللّه واصل شد و حضرت رسول از آمنه متولد شد دیدم نور از میان دو دیده آن
حضرت لامع بود و چون او را در بر گرفتم بوي مشک از او شنیدم و مانند نافه مشک خوشبو گردیدم، پس آمنه مرا خبر داد
که: چون مرا درد زائیدن گرفت و شدید شد صداهاي بسیار شنیدم از خانه اي که در آن بودم که به سخن آدمیان شباهت
نداشت، و علمی از سندس بهشت دیدم که بر قصبی از یاقوت آویخته بودند که میان آسمان و زمین را پر کرده بود، و نوري
دیدم از سر آن حضرت ساطع شد که آسمان را روشن کرد، و قصرهاي شام را دیدم که از بسیاري نور مانند شعله آتشی شده
بودند، و در دور خود مرغان بسیار مانند اسفرود می دیدم که بالها گشوده بودند بر دور من، و شعیره اسدیه را دیدم که می
گذشت و می گفت: اي آمنه! چه ها خواهند دید کاهنان و بتها از فرزند تو؟!، و جوان بلندي را دیدم که از همه کس بلندتر و
سفیدتر و نیکوجامه تر بود گمان کردم که او عبد المطّلب است پس نزدیک من آمد و فرزندم را گرفت و آب دهانش را در
دهان او ریخت و طشتی از طلا
داشت که با زمرّد مرصّ ع کرده بودند و شانه اي از طلا داشت، پس شکم آن حضرت را شکافت و دلش را بیرون آورد و
شکافت و نقطه سیاهی از میان آن دل منوّر بیرون آورد و انداخت، پس کیسه اي بیرون آورد از حریر سبز آن را گشود و در
میان آن کیسه گیاهی بود مانند زیره سفید پس آن دل مقدس را از آن پر کرد و به جاي خود گذاشت و دست بر شکم
مبارکش کشید و با آن حضرت سخن گفت و او جواب گفت و من سخن ایشان را نفهمیدم مگر آنکه گفت: در امان و حفظ
و حمایت خدا باش بتحقیق که پر کردم دلت را از ایمان و علم و حلم
ص: 132
و یقین و عقل و شجاعت، توئی بهترین بشر خوشا حال کسی که تو را متابعت نماید و واي بر کسی که تو را مخالفت کند،
پس کیسه اي دیگر بیرون آورد از حریر سفید و سرش را گشود و انگشتري بیرون آورد و بر میان دو کتف مبارکش زد که
نقش گرفت پس گفت: امر کرده است مرا پروردگار من که بدمم در تو از روح القدس، پس در او دمید و پیراهنی بر او
پوشانید و گفت: این امان توست از آفتهاي دنیا؛ اي عباس! اینها بود که به دیده هاي خود دیدم.
عباس گفت که: کتفهایش را گشودم و نقش مهر را خواندم و پیوسته این احوال را پنهان می داشتم تا آنکه از خاطرم محو شد
و بعد از آنکه به شرف اسلام مشرّف شدم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خاطرم
.«1» آورد
و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: ابلیس به هفت آسمان بالا می رفت و گوش می داد
و اخبار سماویّه را می شنید، پس چون حضرت عیسی علیه السّلام متولد شد او را از سه آسمان منع کردند و تا چهار آسمان
بالا می رفت، و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد او را از همه آسمانها منع کردند و شیاطین را به
تیرهاي شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قریش گفتند: می باید وقت گذشتن دنیا و آمدن قیامت باشد که ما می شنیدیم
که اهل کتاب ذکر می کردند، پس عمرو بن امیّه که داناترین اهل جاهلیت بود گفت: نظر کنید اگر ستاره هاي معروف که
مردم به آنها هدایت می یابند و می شناسند زمانهاي زمستان و تابستان را اگر یکی از آنها بیفتد بدانید که وقت آن است که
جمیع خلق هلاك شوند و اگر آنها به حال خودند و ستاره هاي دیگر ظاهر می شود پس امر غریبی می باید حادث شود.
و صبح آن روز که آن حضرت متولد شد هر بتی که در هر جاي عالم بود بر رو افتاده بودند، و ایوان کسري یعنی پادشاه عجم
بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد، و دریاچه ساوه که آن را می پرستیدند فرو رفت و خشک شد و همان است که نمک شده
است نزدیک
ص: 133
کاشان، و وادي سماوه که سالها بود که کسی آب در آن ندیده بود آب در آن جاري شد، و آتشکده فارس که هزار سال
خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترین علماي مجوس در آن شب در
خواب دید که شتر صعبی چند اسبان عربی را می کشیدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند، و طاق کسري از
میانش شکست و دو حصه شد، و آب دجله شکافته شد و در قصر او جاري شد، و نوري در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد
و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید، و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود، و جمیع پادشاهان در
آن روز لال بودند و سخن نمی توانستند گفت، و علم کاهنان برطرف شد و سحر ساحران باطل شد، و هر کاهنی که همزادي
داشت که خبرها به او می گفت میانشان جدائی افتاد، و قریش در میان عرب بزرگ شدند و ایشان را آل اللّه می گفتند زیرا
ایشان در خانه خدا بودند.
و آمنه علیها السّلام گفت: و اللّه که چون پسرم به زمین رسید دستها را به زمین گذاشت و سر بسوي آسمان بلند کرد و به
اطراف نظر کرد پس از او نوري ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و به سبب آن نور قصرهاي شام را دیدم و در میان آن
روشنی صدائی شنیدم که قائلی می گفت که: زائیدي بهترین مردم را پس او را محمد نام کن.
و چون آن حضرت را به نزد عبد المطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت: حمد می گویم و شکر می کنم خداوندي را
که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگی دارد؛ پس او را تعویذ نمود به نامهاي
ارکان کعبه و شعري چند در فضایل آن حضرت
فرمود، و در آن وقت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را از جا برآورده
است اي سید ما؟
گفت: واي بر شما! از اول شب تا حال آسمان و زمین را متغیر می یابم و می باید که حادثه عظیمی در زمین واقع شده باشد
که تا عیسی علیه السّلام به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس بروید و بگردید و تفحّص کنید که چه امر غریب
حادث شده است.
پس متفرق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزي نیافتیم.
آن ملعون گفت که: استعلام این امر کار من است؛ پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد
ص: 134
در تمام دنیا تا به حرم رسید و دید که ملائکه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست که داخل شود ملائکه بر او بانک
داخل شد، جبرئیل علیه السّلام گفت: برگرد اي « حرا » زدند و او برگشت و کوچک شد مانند گنجشکی و از جانب کوه
ملعون.
گفت: اي جبرئیل! یک حرف از تو سؤال می کنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمین؟
جبرئیل علیه السّلام گفت: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که بهترین پیغمبران است امشب متولد شده است.
پرسید که: آیا مرا در او بهره اي هست؟ گفت: نه.
پرسید: آیا در امّت او بهره اي دارم؟ گفت: بلی.
.«1» ابلیس گفت: راضی شدم
و در حدیث دیگر روایت کرده است که آمنه گفت: چون حامله شدم به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هیچ اثر حمل
در خود نیافتم و آن حالات که زنان را در حمل عارض می شود
مرا عارض نشد و در خواب دیدم شخصی نزد من آمد و گفت: حامله شدي به بهترین مردمان، چون وقت ولادت شد به
آسانی متولد شد که آزاري به من نرسید و دستهاي خود را پیشتر بر زمین می گذاشت و فرود آمد، پس هاتفی مرا ندا کرد
.«2» که: گذاشتی بهترین بشر را پس او را پناه ده به خداوند یگانه صمد از شرّ هر ظالم و صاحب حسد
اعیذه بالواحد من شرّ کلّ حاسد و کلّ خلق مارد یأخذ بالمراصد » : به روایت دیگر گفت که: چون او را بر زمین گذاري بگو
پس آن حضرت در روزي آن قدر نمو می کرد که دیگران در هفته آن قدر نمو می ،«3» « فی طرق الموارد من قائم و قاعد
.«4» کردند، و در هفته اي آن قدر نمو می کرد که دیگران در ماهی آن قدر نمو کنند
و ایضا روایت کرده است از لیث بن سعد که گفت: من نزد معاویه بودم و کعب الاحبار
ص: 135
حاضر بود و من از او پرسیدم که: شما چگونه یافته اید صفت ولادت حضرت رسالت پناه را در کتابهاي خود؟ و آیا فضیلتی
براي عترت آن حضرت یافته اید؟ پس کعب ملتفت شد بسوي معاویه که ببیند که او راضی است به گفتن یا نه، پس حق
تعالی بر زبان معاویه جاري کرد گفت: بگو اي ابو اسحاق آنچه دیده اي و می دانی.
کعب گفت: من هفتاد و دو کتاب خوانده ام که همه از آسمان فرود آمده است و صحف دانیال را خوانده ام و در همه آنها
ذکر کرده بودند ولادت آن حضرت و ولادت عترت او را و بدرستی که نام او معروف است
در همه کتابها و در هنگام ولادت هیچ پیغمبري ملائکه نازل نشدند به غیر عیسی و احمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و
حجابهاي بهشت را نزدند براي زنی به غیر از مریم و آمنه و ملائکه موکّل نشدند بر زنی در وقت حامله بودن به غیر از مادر
مسیح و مادر احمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و علامت حمل آن حضرت آن بود که شبی که آمنه به آن حضرت حامله شد
منادي ندا کرد در آسمانهاي هفتگانه: بشارت باد شما را که درّ شاهوار نطفه خاتم انبیاء در صدف عصمت و جلالت قرار
گرفت؛ و در جمیع زمینها و دریاها این مژده مسرت ثمره را ندا کردند و در زمین هیچ رونده و پرنده اي نماند که بر ولادت
شریف آن حضرت مطّلع نگردید، و در شب ولادت با سعادت آن جناب هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از
نامیدند و جمیع بهشتها را زینت کردند و ندا کردند که: شاد شو و بر خود ببال « قصور ولادت » مروارید تر بنا کردند و آنها را
که پیغمبر دوستان تو متولد گردید، پس بهشت خندید و تا قیامت خندان است، و شنیده ام که یکی از ماهیان دریا که او را
می گویند و سید و بزرگ ماهیان است و هفتصد هزار دم دارد و بر پشت آن هفتصد هزار گاو راه می روند هر « طموسا »
گاوي از دنیا بزرگتر است و هر یک از آنها هفتاد هزار شاخ دارد از زمرّد سبز و آن ماهی از رفتار آنها خبردار نمی شود، آن
ماهی براي شادي بر ولادت آن حضرت
به حرکت آمد و اگر نه حق تعالی او را ساکن می گردانید هرآینه زمین را برمی گردانید، و شنیده ام که در آن روز هیچ کوه
بلند کردند و جمیع کوهها خاضع شدند نزد ابو قبیس براي « لا اله الا اللّه » نماند که کوه دیگر را بشارت نداد و همه صدا به
کرامت
ص: 136
تقدیس حق تعالی کردند با شاخه ها و میوه ها به شادي «1» [ محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و جمیع درختها [چهل روز
ولادت آن حضرت، و زدند در آسمان و زمین هفتاد عمود از انواع نورها که هیچ یک به دیگري شبیه نبود و روح حضرت
آدم را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس هفتاد برابر حسن او مضاعف شد و در آن وقت تلخی مرگ از کام او بیرون
رفت، و حوض کوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از درّ و یاقوت بیرون افکند براي نثار ولادت آن
حضرت، و شیطان را به زنجیرها بستند و چهل روز او را در قلعه اي محبوس کردند و عرش او را چهل روز در آب غرق
ایشان بلند شد، و صدائی از کعبه شنیده شد که: اي آل قریش! آمد بسوي « وا ویلاه » کردند، و بتها همه سرنگون شدند و فریاد
شما بشارت دهنده اي به ثوابها و ترساننده اي از عذابها و با اوست عزّت ابد و سودمندي بزرگ و اوست خاتم پیغمبران؛ و ما
در کتابها یافته ایم که عترت او بهترین مردمند بعد از او و مردم در امانند از عذاب خدا مادام که در دنیا احدي از ایشان بر
زمین راه می روند.
معاویه گفت: اي ابو اسحاق! عترت
او کیستند؟
کعب گفت: فرزندان فاطمه.
پس معاویه رو ترش کرد و لبهاي خود را به دندان گزید و دست بر ریش خود می مالید.
پس کعب گفت: ما یافته ایم صفت آن دو فرزند پیغمبر را که شهید خواهند شد و آنها دو فرزند فاطمه اند، خواهد کشت
ایشان را بدترین خلق خدا.
معاویه گفت: کی خواهد کشت ایشان را؟
گفت: مردي از قریش.
.«2» پس معاویه بی تاب شد و گفت: برخیزید اگر می خواهید؛ پس ما برخاستیم
و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: فاطمه مادر
ص: 137
امیر المؤمنین علیه السّلام به نزد ابو طالب علیه السّلام آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم و غرائب بسیار نقل کرد؛ ابو طالب گفت: سی سال صبر کن که فرزندي براي تو بهم خواهد رسید که مثل این فرزند باشد
.«1» در همه کمالات به غیر از پیغمبري
و شیخ کلینی به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: در هنگام ولادت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود، پس یکی از ایشان به دیگري گفت: آیا می بینی آنچه من می بینم؟
دیگري گفت: چه می بینی؟
گفت: این نور ساطع که ما بین مشرق و مغرب را فرو گرفته است.
پس در این سخن بودند که ابو طالب علیه السّلام درآمد و به ایشان گفت که: چه تعجب دارید؟
فاطمه خبر آن نور را ذکر کرد؛ ابو طالب گفت: می خواهی تو را بشارت دهم؟
گفت: بلی.
.«2» ابو طالب گفت: از تو فرزندي بهم خواهد رسید که وصیّ این فرزند خواهد بود
و ایضا روایت
کرده است که: ابو طالب عقیقه کرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابو طالب را طلبید، از او سؤال نمودند که: این چه
طعام است؟
گفت: این عقیقه احمد است.
گفتند: چرا او را احمد نام کردي؟
.«3» گفت: زیرا که اهل آسمان و زمین او را ستایش خواهند کرد
و ایضا کلینی و شیخ طوسی به سندهاي معتبر روایت کرده اند از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام: در شبی که
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد یکی از علماي اهل کتاب در روز آن شب آمد بسوي مجلس قریش که
اشراف ایشان حاضر بودند و در میان ایشان
ص: 138
بن ابی عمرو بن امیه و عتبه بن ربیعه و گفت: آیا امشب در «1» بودند هشام و ولید پسرهاي مغیره و عاص بن هشام و ابو زجره
میان شما فرزندي متولد شده است؟
گفتند: نه.
گفت: می باید فرزندي متولد شده باشد که نامش احمد باشد و در او علامتی می باید باشد به رنگ خزي که به سیاهی مایل
باشد، و هلاك اهل کتاب خصوصا یهود بر دست او خواهد بود، و شاید شده باشد و شما مطّلع نشده باشید.
چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال کردند شنیدند که پسري براي عبد اللّه بن عبد المطّلب متولد شده است، پس آن مرد
را طلب کردند و گفتند: بلی پسري در میان ما متولد شده است.
پرسید که: پیش از آنکه من به شما بگویم یا بعد از آن؟
گفتند: پیشتر.
گفت: پس مرا ببرید به نزد او تا در او نظر کنم.
چون به نزد آمنه رفتند گفتند: بیرون آور فرزند
خود را تا ما بر او نظر کنیم گفت: و اللّه فرزند من به روش فرزندان دیگر نیامد، دستها را بر زمین انداخت و سر بسوي آسمان
بلند کرد و نوري از او ساطع شد که قصرهاي بصري را از شام دیدم و هاتفی از میان هوا صدا زد که: زائیدي سید امّت را پس
و او را محمد نام کن. « اعیذه بالواحد من شرّ کلّ حاسد » بگو
پس آن مرد گفت که: او را بیرون آور تا من ببینم.
چون آمنه آن حضرت را بیرون آورد و آن مرد در او نظر کرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوّت را دید بیهوش افتاد؛ پس
آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند: خدا مبارك گرداند فرزند تو را.
و چون آن مرد به هوش بازآمد گفتند: چه شد تو را؟
گفت: پیغمبري از بنی اسرائیل بر طرف شد تا قیامت، این است و اللّه آنکه ایشان را
ص: 139
.«1» هلاك کند؛ چون دید که قریش از خبر او شاد شدند گفت: و اللّه سطوتی به شما بنماید که اهل مشرق و مغرب یاد کنند
و ابن شهر آشوب و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده اند که آمنه گفت: چون نزدیک شد ولادت حضرت رسالت
پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دهشتی بر من غالب شد پس دیدم مرغ سفیدي را که بال خود را بر دل من کشید تا خوف از
من زایل شد پس زنان دیدم مانند نخل در بلندي که داخل شدند و از ایشان بوي مشک و عنبر می شنیدم و جامه هاي ملوّن
بهشت در بر کرده
بودند و با من سخن می گفتند و سخنان می شنیدم که به سخن آدمیان شبیه نبود و در دستهاي ایشان کاسه ها بود از بلور
سفید و شربتهاي بهشت در آن کاسه ها بود، پس گفتند: بیاشام اي آمنه از این شربتها و بشارت باد تو را به بهترین گذشتگان
و آیندگان محمد مصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم؛ پس چون از آن شربتها بیاشامیدم نوري که در رویم بود مشتعل گردید
و سراپاي مرا فرو گرفت و دیدم چیزي مانند دیباي سفید که میان آسمان و زمین را پر کرده بود و صداي هاتفی را شنیدم که
می گفت: بگیرید عزیزترین مردم را و مردانی چند دیدم که در هوا ایستاده بودند و ابریقها در دست داشتند و مشرق و مغرب
زمین را دیدم و علمی دیدم از سندس که بر یاقوت سرخ بسته بودند و بر بام کعبه نصب کرده بودند و میان آسمان و زمین را
پر کرد و چون آن حضرت بیرون آمد رو به کعبه به سجده افتاد و دستها بسوي آسمان بلند کرد و با حق تعالی مناجات می
کرد و ابري سفید دیدم که از آسمان فرود آمد تا آنکه آن حضرت را فرو گرفت، پس هاتفی ندا کرد که: بگردانید محمد را
به مشرق و مغرب زمین و دریاها تا همه خلایق او را به نام و صفت و صورت بشناسند، پس ابر بر طرف شد دیدم آن حضرت
را در جامه اي پیچیده از شیر سفیدتر و در زیرش حریر سبزي گسترده اند و سه کلید از مرواریدتر در دست داشت و گوینده
اي می گفت که: محمد گرفت کلیدهاي نصرت و سودمندي
و پیغمبري را، پس ابر دیگر فرود آمد و آن حضرت را از دیده من پنهان کرد زیاده از مرتبه اول و نداي دیگر شنیدم که:
بگردانید محمد را به
ص: 140
مشرق و مغرب و عرض کنید او را به روحانیان جنّ و انس و مرغان و درندگان و عطا کنید به او صفاي آدم و رقّت نوح و
خلّت ابراهیم و زبان اسماعیل و جمال یوسف و بشارت یعقوب و صداي داود و زهد یحیی و کرم عیسی علیهم السّلام را، چون
ابر گشوده شد دیدم حریر سفیدي در دست دارد و بسیار محکم پیچیده اند و شنیدم گوینده اي می گفت که: محمد جمیع
دنیا را در قبضه تصرف خود گرفت، پس هیچ چیز نماند مگر آنکه در تصرف او داخل شد پس سه نفر دیدم که از نور و صفا
به مرتبه اي بودند که گویا خورشید از روي ایشان طالع بود و در دست یکی ابریقی بود از نقره و نافه مشکی، و در دست
دیگري طشتی بود از زمرّد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواریدي منصوب بود و قایلی می گفت: این
دنیا است بگیر اي دوست خدا، پس میانش را گرفت پس گوینده اي گفت که: کعبه را اختیار کرد و گرفت، و در دست
سومی حریر سفیدي بود پیچیده پس آن را گشود و انگشتري از میان آن بیرون آورد که شعاع آن دیده ها را خیره می کرد
پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبی که در ابریق بود پس انگشتر را بر میان دو کتف او زد که نقش گرفت و با او
سخن گفت و حضرت جواب او گفت، پس آن حضرت را دعا کرد و هر یک او را ساعتی در میان دل خود گرفتند، و آن که
خازن بهشت بود پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت: « رضوان » آنها نسبت به آن حضرت کرد
.«1» بشارت باد تو را اي مایه عزت دنیا و آخرت
به سند دیگر روایت کرده است که: عبد المطّلب در شب ولادت آن جناب نزدیک کعبه خوابیده بود، ناگاه دید که خانه کعبه
با همه ارکانش از زمین کنده شد و به جانب مقام ابراهیم به سجده افتاد پس راست شد و گفت: اللّه اکبر پروردگار محمد
مصطفی و پروردگار من الحال مرا پاك گردانید از انجاس مشرکان و ارجاس کافران، پس بتها بلرزیدند و بر رو در افتادند و
ناگاه دیدم که مرغان همه بسوي کعبه جمع شدند و کوههاي مکه به جانب کعبه مشرف شدند و ابري سفید دیدم که در برابر
حجره آمنه ایستاده است.
ص: 141
پس عبد المطلب گفت: بسوي خانه آمنه دویدم و گفتم: من آیا خوابم یا بیدار؟
گفت: بیداري.
گفتم: نوري که در پیشانی تو بود چه شد؟
گفت: با آن فرزند است که از من جدا شد و مرغی چند او را از من گرفته اند و به دست من نمی گذارند، و این ابر براي
ولادت او بر من سایه افکنده است.
گفتم: بیاور فرزند مرا تا ببینم.
گفت: تا سه روز تو را نخواهند گذاشت او را ببینی.
من شمشیر خود را کشیدم و گفتم: فرزند مرا بیرون آور و اگر نه تو را می کشم.
گفت: در حجره است، تو دانی و او.
چون رفتم
که داخل حجره شوم مردي بیرون آمد و گفت: برگرد که احدي از فرزندان آدم او را نمی بیند تا همه ملائکه او را زیارت
.«1» نکنند؛ پس بر خود بلرزیدم و برگشتم
روایت کرده است که: آن حضرت ختنه کرده و ناف بریده متولد شد و عبد المطّلب می گفت که: این فرزند مرا شأن بزرگی
.«2» هست
از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: چون آن حضرت متولد شد بتها که بر کعبه گذاشته بودند همه به
و جمیع دنیا در آن شب «3» رو افتادند، و چون شام شد این ندا از آسمان رسید: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً
روشن شد و هر سنگ و کلوخی و درختی خندیدند و آنچه در آسمانها و زمینها بود تسبیح خدا گفتند و شیطان گریخت و
.«4» می گفت: بهترین امّتها و بهترین خلایق و گرامیترین بندگان و بزرگترین عالمیان محمد است
و شیخ طبرسی در کتاب احتجاج روایت کرده است از حضرت امام موسی علیه السّلام که:
ص: 142
چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از شکم مادر به زمین آمد دست چپ را به زمین گذاشت و دست راست را
بسوي آسمان بلند کرد و لبهاي خود را به توحید بحرکت آورد و از دهان مبارکش نوري ساطع شد که اهل مکه و قصرهاي
بصري و اطراف آن را از شام دیدند، و قصرهاي سرخ یمن و نواحی آن را و قصرهاي سفید اصطخر فارس و حوالی آن را
دیدند، و در شب ولادت آن حضرت دنیا روشن شد تا آنکه جنّ و انس و شیاطین ترسیدند
و گفتند: در زمین امر غریبی حادث شده است، و ملائکه را دیدند که فرود می آمدند و بالا می رفتند فوج فوج و تسبیح و
تقدیس خدا می کردند و ستاره ها به حرکت آمدند و در میان هوا می ریختند و اینها همه علامات ولادت آن حضرت بود و
ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرائب که مشاهده کرد زیرا که او را جائی بود در آسمان سوم که او و
سایر شیاطین گوش می دادند به سخن ملائکه چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند ایشان را به تیرهاي شهاب راندند
.«1» براي دلالت پیغمبري آن حضرت
ابن بابویه و غیر او روایت کرده اند که: در شب ولادت قرین السعاده حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بلرزید
ایوان کسري و چهارده کنگره آن ریخت و دریاچه ساوه فرو رفت و آتشکده فارس که می پرستیدند خاموش شد و اعلم
علماي فارس در خواب دید که شتر صعبی چند می کشیدند اسبان عربی را تا آنکه از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر
شدند؛ چون کسري این احوال غریبه را مشاهده نمود تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امرا و ارکان دولت خود را
جمع کرد و ایشان را خبر داد به آنچه دیده بود، و در اثناي این حال نامه اي رسید مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشکده
فارس، پس غم و اندوه کسري مضاعف شد و عالم ایشان گفت: اي پادشاه! من نیز خواب غریبی دیده ام، و خواب خود را
نقل کرد.
پادشاه گفت: این خواب تعبیرش چیست؟
گفت: می باید که حادثه اي در ناحیه مغرب واقع شده باشد.
حیاه القلوب،
ج 3، ص: 143
کسري نامه اي به نعمان بن المنذر پادشاه عرب نوشت که: عالمی از علماي عرب را بسوي من بفرست که می خواهم مسئله
غامضی از او سؤال کنم.
چون به نعمان رسید، عبد المسیح بن عمرو غسّانی را فرستاد، چون حاضر شد و وقایع را به او نقل کرد عبد المسیح گفت: مرا
علم این خواب و اسرار این واقعه نیست و لیکن خالوي من سطیح که در شام می باشد تعبیر این غرائب را می داند.
کسري گفت: برو و از او سؤال کن و براي من خبر بیاور.
چون عبد المسیح به مجلس سطیح حاضر شد او مشرف بر موت شده بود، سلام کرد و جواب نشنید، پس شعري چند خواند
مشتمل بر آنکه: از راه دور آمده ام براي سؤالی از نزد بزرگی و تعب بسیار کشیده ام و اکنون از جواب ناامیدم.
سطیح چون شعر او را شنید دیده هاي خود را گشود و گفت: عبد المسیح بر شتري سوار شده و طیّ مراحل نموده و بسوي
سطیح آمده در هنگامی که نزدیک است که منتقل گردد به ضریح، او را فرستاده است پادشاه بنی ساسان براي لرزیدن ایوان و
منطفی شدن نیران و خواب دیدن اعلم علماي ایشان و خشک شدن دریاچه ساوه، اي عبد المسیح! وقتی که بسیار شود تلاوت
قرآن و مبعوث شود پیغمبري که عصاي کوچک پیوسته در دست داشته باشد و رودخانه سماوه پرآب شود و بحیره ساوه
خشک شود، ملک شام و عجم از تصرف ملوك ایشان بدر رود و به عدد کنگره هاي قصر کسري که ریخته است پادشاهان
ایشان پادشاهی خواهند کرد و بعد از آن پادشاهی ایشان زایل خواهد شد، و هرچه
شدنی است البته واقع می شود، این را گفت و دار فانی را وداع کرد.
پس عبد المسیح سوار شده بسرعت تمام خود را به پادشاه عجم رسانید و سخنان سطیح را نقل کرد، کسري گفت: تا چهارده
نفر ما پادشاهی کنند زمان بسیاري خواهد گذشت؛ پس ده کس ایشان در مدت چهار سال منقرض شدند و باقی ایشان تا
زنده « ذو نواس » امارت عثمان پادشاهی کردند و مستأصل شدند. و سطیح در سیل العرم متولد شده بود و تا زمان پادشاهی
مانده و آن زیاده از سی قرن بود که هر قرن سی سال است یا
ص: 144
.«1» زیاده
و قطب راوندي قدس سرّه روایت کرده است که: از ابن عباس پرسیدند از احوال سطیح گفت:
حق تعالی او را خلق کرده بود گوشتی تنها که او را بر روي جریده هاي درخت خرما می گذاشتند و هر جا که می خواستند
نقل می کردند و هیچ استخوان و عصب در بدن او نبود به غیر از سر و گردن و از پاها تا چنبره گردن او را می پیچیدند
چنانکه جامه را می پیچند، و هیچ عضو از او حرکت نمی کرد به غیر از زبان او، و چون خواستند او را به مکه آورند چنبري از
جریده نخل بافتند و او را بر روي آن انداختند و به مکه آوردند پس چهار نفر از قریش به نزد او آمدند و گفتند: ما به زیارت
تو آمده ایم به سبب آنچه به ما رسیده است از وفور علم تو پس خبر ده ما را به آنچه در زمان ما و بعد از ما خواهد بود.
سطیح گفت: اي گروه عرب! نزد شما علم و
فهم نیست و از عقب شما گروهی بهم خواهند رسید که انواع علم را طلب خواهند کرد و بتها را خواهند شکست و عجم را
خواهند کشت و غنیمتها طلب خواهند کرد.
گفتند: اي سطیح! چه جماعت خواهند بود ایشان؟
گفت: بحقّ خانه صاحب ارکان از عقب شما فرزندان بهم خواهند رسید که خداوند رحمان را به یگانگی خواهند پرستید و
ترك عبادت شیطان و بتان خواهند کرد.
پرسیدند که: از نسل کی خواهند بود؟
گفت: از نسل شریفترین اشراف عبد مناف.
گفتند: از کدام بلد بیرون خواهند آمد؟
گفت: بحقّ خداوندي که باقی است تا ابد بیرون نخواهند آمد مگر از این بلد و هدایت خواهند کرد مردم را به راه رشد و
.«2» صلاح، و عبادت خواهند کرد خداوند یگانه را به فیروزي و فلاح
ص: 145
و سید ابن طاووس رضی اللّه عنه روایت کرده است به سند خود از وهب بن منبه که: کسري پادشاه عجم سدّي بر دجله بسته
بود و مال بسیاري در آن خرج کرده بود و طاقی در آنجا براي خود ساخته بود که کسی مانند آن بنا ندیده بود و آن مجلس
دیوان او بود که تاج بر سر می نهاد و بر تخت می نشست و سیصد و شصت نفر از ساحران و کاهنان و منجّمان در مجلس او
حاکم یمن براي او فرستاده « باذان » می گفتند و « سایب » حاضر می شدند، و در میان ایشان مردي بود از منجّمان عرب که او را
بود و در احکام خود خطا کم می کرد؛ و هر امري که پادشاه را پیش می آمد کاهنان و ساحران و منجّمان خود را می طلبید و
از مفرّ و چاره آن
امر از او سؤال می نمود.
و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد- و به روایتی مبعوث شد- صبحی برخاست و دید که طاق ملکش
از میان شکسته است و در دجله رخنه شده است و بر قصرش آب جاري گردیده است گفت: پادشاهی من درهم شکست، و
بسیار محزون شد و منجّمان و کاهنان را طلبید واقعه را به ایشان نقل کرد و گفت: فکر کنید و تفحّص نمائید و سبب این
حادثه را براي من بیان کنید، و سایب نیز در میان ایشان بود.
چون بیرون آمدند از هر راه فکر کردند و تأمل نمودند چیزي بر ایشان ظاهر نشد و راههاي دانش خود را از راه کهانت و
نجوم و غیر آن بر خود مسدود یافتند و دیدند که سحر ساحران و کهانت کاهنان و احکام منجّمان باطل شده است، و سایب
در آن شب بر روي تلّی نشسته بود و در آن حال حیران مانده بود ناگاه برقی دید که از جهت حجاز لامع گردید و پرواز کرد
تا به مشرق رسید، چون صبح شد و نظر کرد به زیر پاي خود ناگاه باغ سبزي به نظرش آمد گفت: مقتضاي آنچه می بینم آن
است که از طرف حجاز پادشاهی ظاهر خواهد شد که پادشاهی او به مشرق برسد و زمین به سبب او آبادان شود زیاده از زمان
هر پادشاهی.
چون کاهنان و منجّمان با یکدیگر نشستند گفتند: می دانیم که باطل شدن سحرها و کهانتهاي ما و مسدود شدن راههاي علم
ما نیست مگر براي حدوث امر آسمانی و می باید براي پیغمبري باشد که مبعوث شده است یا خواهد
شد و پادشاهی این ملوك به
ص: 146
سبب او برطرف خواهد شد، و اگر این حکم را به کسري بگوئیم ما را خواهد کشت، باید این را از او اخفا نمائیم تا از جهت
دیگر شایع شود.
پس آمدند به نزد کسري و گفتند: نظر کردیم چنان یافتیم ساعتی که بناي سدّ دجله و قصر تو را در آن گذاشته اند ساعت
نحسی بوده است و غلط کرده اند در حساب و به آن سبب چنین خراب شد، باید ساعت نیکی اختیار کرد و در آن ساعت بنا
کرد تا چنین نشود؛ پس ساعتی اختیار کردند و در آن ساعت سدّ دجله را بنا کردند و در مدت هشت ماه تمام کردند و مالی
بی حساب در آن خرج کردند و چون فارغ شدند ساعتی اختیار نمود و بر بام قصرش نشست و فرشهاي ملوّن گسترد و انواع
ریاحین بر دور خود گذاشت، و چون درست نشست اساس قصرش در هم شکست و به آب فرو رفت و وقتی او را از آب
بیرون آوردند که اندك رمقی از او مانده بود؛ منجّمان و کاهنان را جمع کرد و قریب به صد نفر ایشان را گردن زد و گفت:
من شما را مقرّب خود گردانیدم و اموال فراوان به شما می دهم و شما با من بازي می کنید و مرا فریب می دهید؟!
ایشان گفتند: اي پادشاه! ما نیز در حساب خطا کردیم چنانکه پیش از ما خطا کرده بودند و اکنون حساب دیگر می کنیم و بر
آن حساب بناي قصر را می گذاریم، پس هشت ماه دیگر اموال بی حساب خرج کرد و بار دیگر قصر را به اتمام رسانید و
جرأت نکرد که بر آن قرار گیرد و سواره داخل قصر شد و باز قصر در هم شکست و به آب نشست و کسري غرق شد و
اندك رمقی از او مانده بود که او را بیرون آوردند، پس ایشان را طلبید و تهدید بسیار نمود و گفت: همه شما را می کشم و
اکتاف شما را بیرون می آورم و شما را در زیر پاي فیلان می اندازم اگر سرّ این واقعه را به من راست نگوئید.
گفتند: ایّها الملک! در این مرتبه راست می گوئیم، چون آن وقایع هایله را ذکر کردي و هر یک از ما نظر در کار خود کردیم
ابواب علم خود را مسدود یافتیم و دانستیم که به سبب حادثه آسمانی این امور غریبه رو داده است و می باید پیغمبري مبعوث
شده باشد یا بعد از این مبعوث شود، و از خوف کشته شدن به تو اظهار این امر نمی توانستیم نمود.
گفت: واي بر شما! بایست اول بگوئید تا من چاره کار خود بکنم؛ پس دست از ایشان
ص: 147
.«1» و از بناي قصر برداشت و برگشت
شاذان بن جبرئیل در کتاب فضایل روایت کرده است که: چون یک ماه از ابتداي حمل حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم گذشت، کوهها و درختها و آسمانها و زمینها یکدیگر را بشارت دادند براي حمل سید پیغمبران، پس عبد المطلب با عبد
اللّه روانه مدینه شدند و پانزده روز گذشت عبد اللّه به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شکافته شد و هاتفی آواز داد که:
مرد آنکه در صلب او بود خاتم پیغمبران و کیست که نخواهد مرد؟!
چون دو ماه از
انعقاد نطفه شریف آن حضرت گذشت حق تعالی امر کرد ملکی را که ندا کرد در آسمانها و زمین که: صلوات فرستید بر
محمد و آل او و استغفار کنید براي امّت او.
و چون سه ماه گذشت ابو قحافه از شام برمی گشت، چون نزدیک به مکه رسید ناقه او سرش را بر زمین گذاشت و سجده
کرد، ابو قحافه چوبی بر سر او زد و چون سر برنداشت گفت: مثل تو ناقه اي ندیده بودم، ناگاه هاتفی ندا کرد: اي ابو قحافه!
مزن جانوري را که اطاعت تو نمی کند، مگر نمی بینی که کوهها و دریاها و درختان و هر مخلوقی به غیر از آدمیان سجده
کرده اند براي پروردگار خود به شکر آنکه سه ماه گذشته است بر پیغمبر امّی در شکم مادر و بزودي او را خواهی دید، واي
بر بت پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او.
و چون چهار ماه گذشت زاهدي بود در راه طایف که او را حبیب می گفتند از صومعه خود روانه مکه شد که یکی از دوستان
خود را ببیند، در اثناي راه به طفلی رسید که به سجده افتاده بود و هرچند او را برمی داشتند باز به سجده می رفت، پس حبیب
او را برداشت و صداي هاتفی را شنید که: دست از او بردار که سجده شکر پروردگار می کند که بر پیغمبر پسندیده برگزیده
چهار ماه گذشت.
و چون پنج ماه گذشت و حبیب به صومعه خود برگشت صومعه خود را دید که در حرکت است و قرار نمی گیرد و بر
محراب او و محاریب جمیع ارباب صوامع نوشته بود: اي
ص: 148
اهل بیع و صوامع! ایمان آورید به
خدا و رسول او محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که نزدیک شد بیرون آمدن او، پس خوشا حال کسی که به او ایمان آورد و
واي بر کسی که به او کافر شود، پس حبیب گفت: قبول کردم و ایمان آوردم و انکار او نمی کنم.
و چون شش ماه گذشت اهل مدینه و اهل یمن رفتند بسوي عیدگاه خود و رسم ایشان آن بود که در هر سال چند مرتبه می
می گفتند می خوردند و می آشامیدند و شادي می کردند و آن درخت را « ذات انواط » رفتند نزد درخت عظیمی که آن را
می پرستیدند، پس چون نزد آن درخت جمع شدند صداي عظیمی از آن درخت شنیدند که: اي اهل یمن و اهل یمامه و بت
اي گروه اهل باطل! رسید به شما وقت هلاك و تلف شما، پس «1» پرستان جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً
بترسیدند و بسرعت به خانه هاي خود برگردیدند.
و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبد المطّلب آمد و گفت: دیشب میان خواب و بیداري دیدم که درهاي
آسمان گشوده شد و ملائکه فرود آمدند بسوي زمین و گفتند: زینت کنید زمین را که نزدیک شد بیرون آمدن محمد
پسرزاده عبد المطّلب رسول خدا بسوي کافه خلق، صاحب شمشیر قاطع و تیر نافذ، من گفتم: کیست آن؟ گفتند:
محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.
عبد المطّلب گفت: این خواب را پنهان کن.
می گویند، راست شد و بر دم خود ایستاد و دریا « طینوسا » پس چون هشت ماه گذشت در دریاي اعظم ماهی هست که او را
را به موج آورد، پس ملکی او
را صدا زد که: قرار گیر اي ماهی که دریاها را به شور آوردي.
آن ماهی به سخن آمد و گفت: پروردگار من روزي که مرا خلق کرد گفت: هرگاه محمد بن عبد اللّه را خلق کنم براي او و
امّت او دعا کنم و اکنون شنیدم که ملائکه بعضی بعضی را بشارت می دادند، پس به این سبب به حرکت آمدم.
ص: 149
پس ملک او را ندا کرد که: قرار گیر و دعا کن.
و چون نه ماه گذشت حق تعالی به ملائکه هر آسمان وحی نمود که: فرو روید بسوي زمین، ده هزار ملک نازل شدند و به
و بر دور « لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه » دست هر ملک قندیلی از نور بود روشنی می داد بی روغن و بر هر قندیلی نوشته بود
کعبه معظمه ایستادند و می گفتند: این نور محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است. و در همه این احوال عبد المطّلب مطّلع می
شد و امر به کتمان می نمود و در تمام آن ماه کواکب آسمان در اضطراب بودند و شهب از آسمان و هوا می ریخت.
گفت: اي مادر! می خواهم داخل حجره شوم و بر مصیبت شوهر خود قدري « بره » و چون نه ماه تمام شد آمنه به مادر خود
بگریم و آبی بر آتش جانسوز خود بریزم، می خواهم کسی به نزد من نیاید.
بره گفت: اي دختر! بر چنین شوهري گریستن روا است و منع کردن از نوحه در چنین مصیبتی عین جفا است؛ پس آمنه داخل
حجره شد و شمعی افروخت و به شعله هاي آه جانکاه سقف خانه را سوخت، ناگاه او را در این حال درد زائیدن گرفت
و برجست که در را بگشاید، هرچند جهد کرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهائی وحشت عظیم بر او مستولی
گشت، ناگاه دید که سقف خانه شکافته شد و چهار حوریّه فرود آمدند که حجره از نور روي ایشان روشن شد و به آمنه
گفتند: مترس بر تو باکی نیست ما آمده ایم تو را خدمت کنیم و از تنهائی دلگیر مباش؛ و آن حوریان یکی در جانب راست او
نشست و یکی در جانب چپ و سوم در پیش رو و چهارم در پشت سر، پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد دید
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در زیر دامانش به سجده درآمده و پیشانی نورانی بر زمین نهاده و انگشتان شهادت
می گوید، و این ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزدیک طلوع صبح در هفدهم ماه ربیع الاول و « لا اله الّا اللّه » را برداشته
در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات آدم علیه السّلام گذشته بود، و به روایتی نه هزار و
نهصد سال و چهار ماه و هفت روز.
آمنه مشاهده کرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه کشیده و نوري از روي مبارکش
ص: 150
ساطع گردید و سقف را بشکافت، و در آن نور آمنه هر منظر رفیع و هر قصر منیع که در حرم و اطراف جهان بود دید و برقی
ساطع گردید و به آن برق هر خانه که خدا می دانست که اهل او ایمان خواهند آورد روشن گردید و هر بت که در مشرق
و مغرب عالم بود بر رو درافتادند.
و چون ابلیس این وقایع غریبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع کرد و خاك بر سر ریخت و گفت: تا مخلوق شده بودم به
چنین مصیبتی گرفتار نشده بودم، در این شب فرزندي متولد شد که او را محمد بن عبد اللّه می گویند، باطل خواهد کرد
عبادت بتها را و مردم را بسوي یگانه پرستی خدا دعوت خواهد نمود؛ پس اولادش نیز خاك مذلت بر سر ریختند و همه به
دریاي چهارم گریختند و چهل روز گریستند.
پس آن حوریان، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در جامه هاي بهشت پیچیدند و بسوي بهشت برگشتند و ملائکه
را بشارت ولادت آن حضرت دادند.
پس جبرئیل و میکائیل علیهما السّلام از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجره آمنه شدند و جبرئیل طشتی از
طلا و میکائیل ابریقی از عقیق در دست داشتند و جبرئیل حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در دست گرفت و
میکائیل آب ریخت تا آن حضرت را غسل دادند، پس جبرئیل گفت: اي آمنه! ما او را براي تطهیر از نجاست غسل نمی دهیم
او طاهر و مطهر است بلکه براي زیادتی نور و صفا او را غسل دادیم، پس آن حضرت را به عطرهاي بهشت معطر گردانیدند،
ناگاه صداهاي بسیار و اصوات مختلفه از در حجره مقدسه بلند شد و جبرئیل گفت که: ملائکه هفت آسمان آمده اند که بر
پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سلام کنند، پس آن حجره به قدرت حق تعالی وسیع شد و فوج فوج ملائکه
داخل می شدند
و می گفتند: السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا احمد، السلام علیک یا حامد.
پس چون ثلث شب گذشت حق تعالی جبرئیل را امر فرمود که چهار علم از بهشت به زمین آورد، و علم سبز را بر کوه قاف
و علم دوم را بر کوه ابو قبیس نصب ؛« لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه » نصب کرد و بر آن علم به سفیدي دو سطر نوشته بود
کرد و آن علم دو شقه
ص: 151
و علم سوم ؛« لا دین الّا دین محمّد بن عبد اللّه » و بر شق دیگر نقش کرده بودند « لا اله الّا اللّه » داشت و بر یک شقه نوشته بود
طوبی لمن آمن باللّه و بمحمّد و الویل لمن کفر به و ردّ علیه حرفا ممّا یأتی به من عند » را بر بام کعبه زد و بر آن نوشته بودند
.« لا غالب الّا اللّه و النّصر للّه و لمحمّد » و علم چهارم را بر بیت المقدس زد و بر آن نوشته بودند ؛« ربّه
و ملکی بر کوه ابو قبیس ندا کرد: اي اهل مکه! ایمان بیاورید به خدا و پیغمبر او و ایمان بیاورید به نوري که فرستاده ایم؛ و
حق تعالی ابري فرستاد بر بالاي کعبه که زعفران و مشک و عنبر نثار کرد، و بتها از کعبه بیرون رفتند به جانب حجر و بر رو
درافتادند، و جبرئیل قندیل سرخی آورد و در کعبه آویخت که بی روغن روشنی می بخشید، و از جبین انور حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برقی ساطع گردید و در هوا بلند شد تا به آسمان رسید و هیچ
منظر و خانه اي از اهل ایمان نماند مگر آنکه آن نور در آن داخل شد، و در آن شب در هر تورات و انجیل و زبور که در
عالم بود در زیر نام شریف آن حضرت که در آن کتابها بود قطره خونی ظاهر شد زیرا آن حضرت پیغمبر شمشیر است و در
هر دیر و صومعه اي که بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود: بدانید که پیغمبر امّی متولد شد.
پس آمنه در را گشود و بیرون آمد و غرایبی که مشاهده نموده بود براي پدر و مادر خود نقل کرد، و چون عبد المطلب را
بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد دید که به زبان فصیح تقدیس و تسبیح حق تعالی می نماید، پس حق تعالی خیمه اي
از دیباي سفید بهشت فرستاد که بر آن نوشته بود: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً. وَ
و تا چهل روز ماند پس شخصی دست چرب بر آن مالید و به آن سبب بالا رفت و اگر «1» داعِیاً إِلَی اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِیراً
چنین نمی کردند تا روز قیامت می ماند.
و چون رؤساي قریش و بنی هاشم آن خیمه دیبا و بیرون آمدن بتها و نثار زعفران و مشک و عنبر و برق لامع و نور ساطع و
اصوات غریبه و سایر امور عجیبه را مشاهده
ص: 152
و استماع نمودند به نزد حبیب راهب رفتند و شمه اي از آن معجزات را ذکر کردند؛ حبیب گفت: می دانید که دین من دین
شما نیست اگر می خواهید از من قبول کنید و اگر نمی خواهید قبول مکنید، آنچه
حقّ است می گویم، نیست این علامتها مگر علامت پیغمبري که در این زودي مبعوث خواهد شد و ما در همه کتابهاي خدا
وصف او را خوانده ایم و اوست که باطل خواهد کرد عبادت بتها را و خواهد خواند مردم را بسوي پرستیدن خداوند یکتا و
جمیع پادشاهان و جباران دنیا براي او خاضع خواهند شد، پس واي بر اهل کفر و طغیان از شمشیر و نیزه و تیر او، پس هرکه به
او ایمان آورد نجات یابد و هرکه به او کافر شود هلاك گردد.
و در روز دوم حضرت عبد المطّلب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را برداشت و بسوي کعبه آورد و چون داخل
پس کعبه به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: « بسم اللّه و باللّه » : کعبه شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت
و صداي هاتفی آمد که جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً. « السلام علیک یا محمد و رحمه اللّه و برکاته »
و در روز سوم عبد المطّلب گهواره اي خرید از خیزران سیاه که مشبّک کرده بودند از عاج و مرصّع ساخته بودند از طلاي
سرخ و جواهر گرانبها و پرده اي از دیباي سفید مطرّز به طلا بر روي آن افکند و عقدي از مروارید و الوان جواهر بر گهواره
آویخت به عادت مقرر که اطفال بازي می کنند، و هرگاه آن حضرت از خواب بیدار می شد به آن دانه ها تسبیح حق تعالی
می گفت.
و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبد المطّلب آمد در وقتی که نزدیک کعبه مشرّفه نشسته بود و اکابر قریش و بنی هاشم
بر دور
او احاطه کرده بودند و گفت: شنیده ام که پسري براي عبد اللّه متولد شده است و عجایب بسیار از او ظاهر گردیده است، می
خواهم بسوي او نظري بکنم؛ و سواد به وفور علم در میان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظیم داشتند، پس با عبد
المطّلب به خانه آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال کرد گفتند: در مهد استراحت خوابیده است، چون داخل شد و پرده را
از روي گهواره گشودند برقی از روي مبارکش ساطع شد که سقف را شکافت پس عبد المطّلب و سواد از وفور نور
ص: 153
آستینها را بر دیده هاي خود گذاشتند، پس سواد بی تابانه بر پاي آن شفیع روز معاد افتاد و با عبد المطّلب گفت که: تو را بر
خود گواه می گیرم که ایمان آوردم به این پسر و به آنچه خواهد آورد از جانب خالق بشر، پس روي مبارك آن حضرت را
بوسید و بیرون آمد.
پس چون یک ماه از ولادت آن حضرت گذشت هرکه آن حضرت را می دید گمان طفل یک ساله می کرد و از گهواره اش
پیوسته صداي تسبیح و تقدیس و تحمید و ستایش حق تعالی می شنیدند.
.«1» و چون دو ماه گذشت پدر آمنه وفات یافت
مؤلف کتاب انوار روایت کرده است که: پیش از ولادت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کاهنان و ساحران و
شیاطین و متمردان طغیان عظیم داشتند و عجایب از ایشان به ظهور می آمد و اخبار به امور غریبه می نمودند و شیاطین از
آسمانها سخنان می شنیدند و به کاهنان می رسانیدند، و در زمین یمامه دو کاهن مشهور بودند که بر همه
عالم زیادتی داشتند: یکی ربیعه بن مازن بود که او را سطیح می گفتند و از همه کاهنان اعلم بود، و دیگري وشق بن واهله
یمنی بود؛ و سطیح خلقتی غریب داشت و حق تعالی او را خلق کرده بود گوشتی بی استخوان و در غیر سرش استخوان نبود و
او را مانند جامه بر هم می پیچیدند و چون او را پهن می کردند بر روي حصیري یا سلّه می افکندند و در شب خواب نمی کرد
مگر اندکی و پیوسته به اطراف آسمان نظر می کرد و چون پادشاهان او را می طلبیدند بر روي سلّه او را گذاشته نقل می
کردند و او از بواطن و اسرار ایشان خبر می داد و امور آینده به ایشان می گفت و چنان بر پشت افتاده بود و به غیر چشم و
زبانش چیزي از او حرکت نمی کرد؛ پس شبی چنین خوابیده بود و به اطراف آسمان نظر می کرد ناگاه برقی را دید که لامع
گردید و اطراف جهان را احاطه کرد پس کواکب را دید که مشتعل گردیده اند و دودي از آنها ساطع شد و فرو ریختند و بر
یکدیگر می خوردند و به زمین فرو می رفتند، پس او را از مشاهده این احوال غریبه دهشتی عظیم عارض شد و چون شب شد
ص: 154
امر کرد غلامان خود را که او را برداشتند و بر قله کوه بلندي گذاشتند و به اطراف آسمان می نگریست ناگاه دید که نوري
عظیم ساطع گردید و بر همه انوار غالب شد و به اقطار آسمان احاطه کرد و آفاق جهان را پر کرد، پس به غلامان خود گفت
که: مرا به زیر برید که عقلم حیران شد به
سبب مشاهده این انوار و چنان می یابم که رحلت من نزدیک شده است و امر عظیمی بزودي واقع خواهد شد و چنین گمان
می برم که خروج پیغمبر هاشمی نزدیک باشد؛ و چون صبح طالع شد خویشان و قوم خود را گرد آورد و گفت: امر عظیمی
می بینم و آثار غریبه مشاهده می نمایم و می خواهم استعلام این اسرار از کاهنان هر دیار بکنم.
پس به هر شهر نامه ها نوشت و از آن جمله نامه اي به وشق نوشت و او در جواب نوشت که: آنچه تو مشاهده کرده اي من نیز
و اعلم کاهنان آن دیار بود و به «1» دیدم و عن قریب اثر آن ظاهر خواهد شد؛ و نامه اي نیز به زرقا نوشت که ملکه یمن
کهانت و سحر بر اهل دیار خود غالب شده بود و دیده بسیار تندي داشت که از سه روز راه می دید چنانکه کسی نزدیک
خود را ببیند و اگر کسی از دشمنانش اراده جدال و قتال با او داشت چند روز پیشتر قوم خود را خبر می کرد که فلان دشمن
اراده شما دارد و ایشان تدبیر دفع او می کردند، پس سطیح نامه را به صبیح غلام خود داد و بسوي زرقا فرستاد و چون به سه
روزه یمن رسید زرقا او را دید و به قوم خود گفت که: سواره اي می آید که میان عمامه اش نامه اي می نماید، و بعد از سه
روز که صبیح داخل شد و نامه را به زرقا داد او گفت: خبري قبیح آورده است صبیح از جانب سطیح و سؤال می نماید از نور
ساطع و روشنی لامع، بحقّ پروردگار کعبه که این علامت نزدیک شدن آجال و یتیم شدن
اطفال است و از فرزندان عبد مناف محمد پیغمبر بهم خواهد رسید بی خلاف.
پس در جواب نوشت: آیات و علامات پیغمبر هاشمی است آنچه نوشته اي، چون نامه مرا بخوانی از خواب غفلت بیدار شو و
از تقصیر حذر نما و بزودي سفر کن به جانب مکه
ص: 155
که من نیز متوجه آن صوب می شوم شاید یکدیگر را آنجا ملاقات کنیم و حقیقت این امر را معلوم کنیم، اگر بوجود آمده
باشد شاید چاره اي در هلاك او بکنیم و پیش از آنکه نور او مشتعل گردد خاموش گردانیم.
چون نامه به سطیح رسید و بر مضمون آن مطّلع گردید به آواز بلند گریست و در ساعت متوجه مکه معظمه گردید و با قوم
خود گفت که: من می روم بسوي آتش افروخته اگر آن را خاموش توانستم کرد بسوي شما برمی گردم و الّا شما را وداع می
کنم و به شام ملحق می شوم تا در آنجا بمیرم؛ چون به مکه رسید ابو جهل و شیبه و عتبه و عاص بن وایل با گروهی از قریش
به استقبال او آمدند و گفتند: اي سطیح! نیامده اي مگر براي امر عظیمی، اگر حاجتی داري برآورده خواهد شد.
سطیح گفت: خدا برکت دهد شما را مرا بسوي شما حاجتی نیست، آمده ام خبر دهم شما را به آنچه گذشته است و بعد از این
خواهد شد به الهام حق تعالی، کجایند آنها که مقدّم بودند در عهد و پیوسته بودند مستحقّ ستایش و حمد یعنی فرزندان عبد
مناف؟ آمده ام که مژده دهم ایشان را به بشیر نذیر و ماه منیر که نزدیک شده است ظهور انوار او، کجاست عبد المطّلب و
شیران اولاد او؟
و
چون گروه قریش این سخنان را شنیدند ایشان را خوش نیامد و پراکنده شدند، پس حضرت ابو طالب و سایر اولاد عبد
المطّلب به نزد او آمدند در هنگامی که نزدیک کعبه نشسته بود و گفتند: ما اول نسب خود را به او نمی گوئیم تا علم او را
بیازمائیم، و ابو طالب شمشیر و نیزه خود را به غلام سطیح داد به هدیه و پیش از آنکه غلام سطیح را اعلام نماید به نزد او آمد
و بر او تحیت فرستاد و سلام کرد پس سطیح گفت: بر شما باد سلام و گوارا باد شما را انعام، شما از کدام گروه عربید؟
ابو طالب توریه نمود و گفت: مائیم از گروه بنی جمح.
سطیح گفت: اي بزرگ! نزد من بیا و دست خود را بر روي من بگذار؛ چون ابو طالب دست بر رویش گذارد گفت: بحقّ
خداوند داناي اسرار و پنهان از ابصار و آمرزنده خطاها و کشف کننده بلاها سوگند می خورم که توئی صاحب عهود رفیعه و
اخلاق منیعه و توئی که
ص: 156
داده اي به غلام من به رسم هدیه نیزه خطی و شمشیر هندي بدرستی که شمائید بهترین برایا و بهم خواهد رسید از تو و
برادرت شریفترین ذرّیّتها بدرستی که تو و آنها که با تواند از نسل هاشمید که بهترین اخیار بود و توئی بی شک عمّ پیغمبر
مختار که وصف کرده اند او را در کتب و اخبار نسب خود را از من مپوشان که من نیک می شناسم تو را و نسب تو را.
پس ابو طالب متعجب شد از سخنان او و گفت: اي شیخ! راست گفتی و خصلتها را نیکو
بیان کردي، می خواهم ما را خبر دهی به آنچه در زمان ما خواهد شد و بر ما جاري خواهد گردید.
سطیح گفت: سوگند یاد می کنم بخداوند دائم و ابد و بلند کننده آسمان بی عمد و یگانه یکتاي صمد که از عبد اللّه بزودي
فرزندي بهم رسد که مردم را هدایت کند به رشد و صلاح و خیر و احسان و باطل کند بتان را و هلاك گرداند بت پرستان را،
و یاري نماید او را بر این امور یاوري که پسر عمّ او باشد و صاحب صولتها و حمله ها باشد و به تیغ آبدار دمار از کافران
روزگار برآورد و شک نیست که تو پدر او خواهی بود اي ابو طالب.
پس بنی هاشم گفتند که: می خواهیم این پیغمبر را براي ما وصف کنی و نعتهاي او را بیان نمائی.
سطیح گفت: بشنوید از من سخن صحیح، بزودي ظاهر گردد شخصی نبیل که رسول باشد از جانب خداوند جلیل و زبان
سطیح از وصف او کلیل است و او مردي است نه بسیار کوتاه نه بسیار بلند با قامتی ارجمند و آن سرور سرش مدوّر باشد و در
میان دو کتفش علامتی باشد و عمامه بر سر گذارد و پیغمبري او تا قیامت مستمر باشد و سید و بزرگ اهل تهامه گردد و در
تاریکیها نور از روي انورش ساطع باشد و چون تبسّم نماید از نور دندانهایش جهان روشن گردد و کسی به نیکوئی خلق و
خلق او بر زمین راه نرفته است، شیرین زبان و خوش بیان باشد و در زهد و تقوي و خشوع و عبادت نظیر خود نداشته باشد و
تکبر و تجبر ننماید، اگر
سخن گوید درست گوید و اگر از او سؤال کنند به راستی جواب گوید، ولادتش پاکیزه و از شبهه و فساد نسب منزّه باشد و
رحمت عالمیان باشد و به نور او جهان روشن گردد و به مؤمنان رءوف و بر اصحاب خود مهربان و عطوف
ص: 157
و نامش در تورات و انجیل معروف باشد و فریاد رس هر مضطرّ ملهوف و به کرامتها موصوف باشد، نامش در آسمان احمد و
در زمین محمد است.
ابو طالب گفت: اي سطیح! آن شخص را که ذکر کردي کی معین و یاور او خواهد بود؟
وصفش را براي ما بیان کن.
گفت: او سیدي است بزرگوار و شیري است شیر شکار و پیشوائی است نیکو کردار و انتقام کشنده اي است از کفّار، مشرکان
را کاسهاي زهر مرگ چشاند و حمله هاي او زهره شیران را آب گرداند و پیوسته در جنگها به یاد پروردگار خود باشد و براي
و نزد « الیا » و در انجیل « بریا » محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وزیر باشد و بعد از او در امّتش امیر باشد، نامش در تورات
باشد؛ پس لحظه اي سر در گریبان خاموشی فرو برد و در بحر تفکر غوطه خورد پس به جانب ابو طالب علیه « علی » قومش
السّلام ملتفت شد و گفت: اي سید بزرگوار! دست مبارکت را بار دیگر بر روي من گذار، چون ابو طالب دست بر رویش
گذاشت آهی دردناك کشید و ناله کرد و گفت: اي ابو طالب! دست برادر خود عبد اللّه را بگیر که سعادت شما هویدا است
و بشارت باد شما را به بلندي مکان و مجد و رفعت شأن
که آن دو شاخه کرامت از درخت شما خواهد روئید، محمد از برادر توست و علی از تو.
پس ابو طالب شاد شد، و این خبرها در میان اهل مکه شایع گردید پس ابو جهل گفت که: این اول بلیّه اي است که از بنی
هاشم به ما نازل شد و شنیدید خبرهاي سطیح را در باب فرزند عبد اللّه و ابو طالب که دینهاي ما را فاسد خواهند کرد.
پس ابو طالب ایستاد و به آواز بلند گفت: اي گروه قریش! بگردانید از دلهاي خود طیش را و انکار منمائید آنچه را شنیدید از
سطیح، زیرا مائیم معدن کرامت و شرف و هر کرامت در مکه از ما ظاهر گردیده است و آنچه سطیح گفت علاماتش هویدا
شده است، بزودي آنچه گفت به ظهور خواهد رسید به رغم انف هرکه نتواند دید.
ابو طالب سطیح را به خانه برد و او را اعزاز و اکرام تمام نمود و ابو جهل نایره حسد در کانون سینه اش مشتعل گردید و شرر
شرارت و فتنه برانگیخت و گروهی از اهل فساد در اثاره فتنه و اظهار عصبیت و انکار با او یار شدند، و چون خبر به ابو طالب
رسید به جانب
ص: 158
بن «1» ابطح خرامید و به وعد و وعید اجتماع اهل فساد را به تفرق مبدل گردانید و ایشان را به نزد کعبه حاضر نمود، پس منبه
الحجاج برخاست و گفت: اي ابو طالب! ما را در تقدّم و مزید رفعت و عزت و شرف شما شکی نیست وصیت جلالت و
نجابت و هدایت شما آفاق جهان را پر کرده است و لیکن از کیاست تو
عجب دارم که بر گفته کاهنی اعتماد نمائی، مگر نمی دانی که ایشان مظهر اکاذیب شیطان و مصدر کذب و افترا و بهتانند،
بار دیگر او را حاضر گردان که او را بر محکّ امتحان کشیم شاید که از شواهد و علامات صدق یا کذب او امري ظاهر گردد
که موجب ارتفاع اختلاج شکوك از سینه ها گردد، پس ابو طالب فرمان داد که بار دیگر سطیح را حاضر ساختند و چون او را
بر زمین گذاشتند به آواز بلند فریاد کرد: اي گروه قریش! این چه تشویش و اختلاف و تکذیب و ارتجاف است که از شما می
بینم و می شنوم در باب آنچه من اظهار کردم از ظهور پیغمبر صاحب برهان و شکننده اوثان و ذلیل کننده کاهنان؟! و اللّه که
ما شاد نیستیم به ظهور او زیرا که نزد ولادت او کهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطیح را در زندگانی خیري نخواهد
بود و آرزوي مردن خواهد کرد، اگر خواهید که راستی گفتار من بر شما ظاهر گردد مادران و زنان خود را حاضر گردانید تا
من امور عجیبه را بر شما ظاهر گردانم.
گفتند: مگر تو غیب می دانی؟
گفت: نه؛ و لیکن مصاحبی از جن دارم که از ملائکه سخنان می شنود و مرا خبر می دهد، پس جمیع زنان مکه را در مسجد
حاضر کردند به غیر از آمنه و فاطمه بنت اسد که عبد اللّه و ابو طالب ایشان را مانع شدند، و چون حاضر شدند سطیح گفت:
مردان از زنان جدا شوند و زنان نزدیک من آیند، چون زنان نزدیک او رفتند نظر کرد بسوي ایشان خاموش شد.
گفتند: چرا سخن نمی گوئی؟
سطیح نظر
بسوي آسمان کرد و گفت: سوگند می خورم به حرمت حرمین که دو تا از
ص: 159
زنان خود را حاضر نکرده اید که یکی حامله است به فرزندي که هدایت خواهد کرد مردم را به راه رشاد و خیر و سداد و
نامش محمد است، و دیگري حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سید اوصیاي پیغمبران و وارث علوم انبیا و مرسلان.
چون آمنه و فاطمه حاضر شدند سطیح در میان زنان اشاره کرد بسوي آمنه و به آواز بلند فریاد کرد و گریست که: اي صاحبان
شرف! و اللّه این است حامله به پیغمبر برگزیده و رسول پسندیده، پس آمنه را پیش طلبید و گفت: آیا تو حامله نیستی؟
گفت: بلی.
سطیح گفت: اکنون یقینم به گفته خود زیاد شد، این است بهترین زنان عرب و عجم و حامله است به بهترین امم و هلاك
کننده هر صنم، واي بر عرب از او، بتحقیق که ظهورش نزدیک شده است و نورش هویدا گردیده است گویا می بینم
مخالفانش را کشته و در خاك افتاده، خوشا حال کسی که تصدیق نماید به پیغمبري او و ایمان آورد به رسالت او که ملک و
سلطنت او طول و عرض زمین را فرو خواهد گرفت.
پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره اي زد و بیهوش شد، و چون به هوش آمد بسیار گریست و به آواز بلند گفت: این است
و اللّه فاطمه دختر اسد مادر امامی که بتها را بشکند و امیري که شجاعان را بر خاك هلاك افکند و در عقلش هیچ گونه
خفّت نباشد، و هیچ دلیري تاب مقاومت او نیارد، اوست فارس یکتا و شیر خدا
و مسمّی به امیر المؤمنین علی پسر عمّ خاتم انبیاء، آه آه دیده ام چه شجاعان و دلیران را بر خاك افتاده می بیند.
چون قریش این سخنان از سطیح شنیدند شمشیرها از غلاف کشیدند و رو بر او دویدند، و بنی هاشم به حمایت او تیغها برهنه
کردند، و ابو جهل ندا کرد: راه دهید که من این کاهن را به قتل رسانم و آتش سینه خود را به خون او فرونشانم.
پس ابو طالب شمشیري به جانب او انداخت و سرش را مجروح کرد، خون بر روي نحسش جاري شد، و ابو جهل ندا کرد که:
اي سرکرده هاي قبایل! این عار را بر خود مپسندید و سطیح و آمنه و فاطمه را بکشید تا از شرّ آنچه این کاهن می گوید ایمن
گردید.
پس همه قریش بر سطیح حمله آوردند و بنی هاشم تاب مقاومت ایشان نداشتند
ص: 160
و غبار فتنه بلند شد و زنان پناه به کعبه بردند و صداها بلند شد؛ و مروي است از آمنه که گفت: چون شمشیرها را دیدم بسیار
ترسیدم ناگاه فرزندي که در شکم من بود به حرکت آمد و صدائی از او ظاهر گردید و مقارن این حال صیحه اي عظیم از هوا
ظاهر شد که عقلها از آشیان بدنها پرواز کرد، مردان و زنان همه بیهوش شدند و بر رو در افتادند، پس نظر کردم به جانب
آسمان و دیدم که درهاي آسمان گشوده شده است و سواري حربه اي از آتش در دست دارد و به آواز بلند می گوید که:
شما را راهی نیست به ضرر رسانیدن به رسول خدا و منم برادر او جبرئیل، پس در آن وقت
خوف من به ایمنی مبدل گردید و همه به خانه هاي خود برگشتیم.
و ابو طالب دست عبد اللّه را گرفت و در پناه کعبه معظمه نشستند، پس منبه بن الحجاج به نزد ابو طالب آمد و گفت: بحمد
اللّه عزت و شرف و غلبه شما بر عالمیان ظاهر گردید و لیکن از تو التماس دارم که سطیح را از قریش دور گردانی و نائره فتنه
را فرونشانی.
ابو طالب التماس او را قبول نمود و به نزد سطیح آمد و از او معذرت طلبید و حقیقت حال را به او گفت، سطیح گفت: اي ابو
طالب! من می روم و التماس دارم که چون آن پیغمبر بشیر نذیر ظاهر شود سلام بسیار از من به او برسانی و بگوئی که او
بشارت داد به ظهور تو و قوم تو او را تکذیب کردند و از جوار تو او را دور کردند، و در این زودي زنی خواهد آمد بسوي
شما که تصدیق بشارت مرا نماید و زیاده از آنچه من اظهار کردم اظهار نماید.
پس سطیح را بر شتري بستند و روانه شد و بنی هاشم به مشایعت او از مکه بیرون رفتند و در اثناي راه راحله اي نمایان شد که
زنی بر آن سوار بود و بسرعت می آمد، سطیح گفت:
اي سادات مکه! آمد به سوي شما داهیه کبري یعنی زرقاء یمنی.
پس در این سخن بودند که زرقا رسید و به آواز بلند گفت: اي گروه قریش! بر شما باد سلام بسیار و به شما معمور باد هر
دیار، بدرستی که ترك وطن خود کرده ام و بسوي مأمن شما آمده ام براي آنکه خبر دهم شما را از امري چند
که نزدیک شده است ظهور آنها و بزودي ظاهر گردد در بلاد شما امري چند بسیار عجیب؛ و شعري چند ادا نمود که دلالت
می کرد بر حقیقت آنچه سطیح ایشان را خبر داده بود، پس گفت: آمده ام شما را بشارت
ص: 161
دهم و حذر فرمایم و آنچه شما را به آن مژده دهم براي من وبال است.
عتبه گفت: این چه سخنان وحشت انگیز است که از تو ظاهر می شود، ما را و خود را وعید می نمائی به هلاك و استیصال؟
زرقا گفت: اي ابو الولید! بحقّ خداوندي که بر صراط خلایق را در کمین خواهد بود سوگند می خورم که از این وادي
پیغمبري مبعوث خواهد شد که می خواند مردم را بسوي رشاد و سداد و نهی نماید از فساد، پیوسته نور دور روي او گردد و
نام او (محمد) باشد و گویا می بینم که بعد از ولادت او فرزندي متولد شود که مساعد و یاور او باشد و در حسب و نسب به
او نزدیک باشد و اقران خود را هلاك گرداند و شجاعان جهان را بر زمین افکند، دلیر باشد در معرکه ها و شیري باشد در
میدانها، او را ساعدي باشد قوي و دلی باشد جري و نام اوست امیر المؤمنین علی، آه آه از روزي که او را ببینم و زهی مصیبت
مرا از وقتی که با او در یکسو نشینم؛ پس شعري چند از روي تحسّر ادا نمود و گفت: هیهات، جزع کردن چه سود بخشد در
امري که البته آمدنی است، سوگند می خورم به آفریننده شمس و قمر و آنکه بسوي اوست بازگشت جمیع بشر که راست
گفته است سطیح در
آنچه به شما گفته است از خبر نصیح.
پس نظر تندي بسوي ابو طالب و عبد اللّه افکند (و عبد اللّه را پیشتر دیده بود و می شناخت زیرا که عبد اللّه در سالی به یمن
رفته بود پیش از آنکه آمنه را به عقد خود درآورد و نور رسالت از جبین او مفارقت نماید و در قصري از قصور یمن نزول
فرموده بود، چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوّت افتاد از آرزوي لقاي کریم او دل از دست داد و کیسه زري برگرفته از
غرفه خود فرود آمد و بسوي عبد اللّه شتافت و سلام کرد و پرسید که: تو از کدام قبیله از قبایل عربی که از تو خوش روتر
هرگز ندیده ام؟ گفت: منم عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف سید اشراف و اطعام کننده اضیاف، زرقا گفت: اي
سید من! آیا تواند بود که یک جماع با من بکنی و این کیسه زر را بگیري و صد شتر با بار خرما و روغن به تو دهم؟ عبد اللّه
گفت: دور شو از من چه بسیار قبیح است نزد من صورت تو مگر نمی دانی که ما گروهی هستیم که مرتکب گناه نمی شویم،
و شمشیر
ص: 162
خود را از غلاف کشیده بر او حمله کرد، زرقا گریخت و خایب برگشت، در آن حال عبد المطّلب داخل شد و چون شمشیر
برهنه در دست عبد اللّه دید و حقیقت واقعه را از او پرسید و نقل کرد عبد المطلب گفت: اي فرزند! آن زن که تو وصف او
می نمائی زرقاي یمنی است و چون نور نبوّت را در جبین
تو دیده شناخته است و خواست که آن نور را از تو بگیرد، الحمد للّه که خدا تو را از شرّ او حفظ نمود) و چون در مکه زرقا
عبد اللّه را دید شناخت و دانست که زن خواسته است و آن نور از او به دیگري منتقل شده است گفت که:
تو آن نیستی که در یمن دیدم؟
گفت: بلی.
زرقا گفت: چه شد آن نور که در جبین تو بود؟
گفت: در شکم زوجه طاهره من آمنه است.
زرقا گفت: شک نیست که چنین کسی می باید که محلّ چنان نوري گردد؛ پس صدا بلند کرد که: اي صاحبان عزت و
مراتب! وقت ظهور آنچه می گویم نزدیک است و امر شدنی را چاره نمی توان کرد، امروز به آخر رسید متفرق شوید و فردا
نزد من حاضر شوید تا شما را به حقیقت آثار مطّلع گردانم.
و چون ایشان متفرق شدند و نیمی از شب گذشت زرقا به نزد سطیح رفت و گفت:
علامات و آثار ظهور آن انوار را مشاهده کردم و وقت نزدیک شده است در این باب چه مصلحت می دانی؟
سطیح گفت: عمر من به آخر رسیده است و من به جانب شام می روم و در آن دیار می مانم تا مرگ مرا در رسد، زیرا که می
دانم که هرکه سعی کند در اطفاي آن نور البته منکوب و مقهور می شود، و تو را نیز نصیحت می نمایم که متعرض دفع آمنه
نگردي که پروردگار آسمانها و زمین نگهدار اوست، و اگر از من قبول نصیحت نمی کنی دست از من بردار که من در این
امر با تو موافقت نمی کنم.
و چون صبح طالع شد زرقا بسوي بنی هاشم آمد و سلام کرد
بر ایشان و گفت: محفلها همه به شما روشن خواهد شد در هنگامی که ظاهر شود در میان شما کسی که تورات
ص: 163
و انجیل و زبور و فرقان از وصف او مشحون است، واي بر کسی که با او دشمنی کند و خوشا حال کسی که او را متابعت
نماید.
پس بنی هاشم شاد شدند و ابو طالب به زرقا گفت: اگر حاجتی به ما داري بگو که حاجت تو برآورده است.
گفت: مالی از شما نمی خواهم و اعتباري از شما توقع ندارم و لیکن می خواهم که آمنه را به من بنمائید که از او تحقیق کنم
شواهد اخباري را که براي شما ذکر کردم؛ و چون ابو طالب او را به خانه آمنه برد و نظر او بر آمنه افتاد پایش از رفتار ماند و
زبانش لال شد و به ظاهر اظهار شادي نمود و باز خبرها از آن مولود مبارك داد و بیرون آمد و در اندیشه بود که حیله اي
می گفتند و مشاطه آمنه و سایر زنان بنی هاشم بود طرح « تکنا » براي هلاك آمنه برانگیزد، پس با زنی از قبیله خزرج که او را
آشنائی افکند و در شب و روز با او می بود تا آنکه در شبی از شبها تکنا بیدار شد دید که شخصی نزدیک سر زرقا نشسته
است و با او سخن می گوید و از جمله سخنان او این بود که: کاهنه یمامه آمده است بسوي تهامه و بزودي پشیمان خواهد شد
از اراده خود.
چون زرقا این سخن را شنید برجست و گفت: تو یار وفادار من بودي چرا در این مدت بسوي من نیامدي؟
گفت: واي بر تو
اي زرقا! امر عظیم بر ما نازل گردیده است ما به آسمانها می رفتیم و سخن فرشتگان را می شنیدیم و در این ایام ما را از
آسمانها می رانند و منادي شنیدیم که در آسمانها ندا می کرد که: حق تعالی اراده کرده است که ظاهر گرداند شکننده بتان و
ظاهر کننده عبادت رحمان را، پس افواج ملائکه ما را نشانه تیرهاي شهاب گردانیده اند و راههاي ما را از آسمان مسدود
ساخته اند و آمده ام که تو را حذر فرمایم.
پس زرقا گفت: برو از پیش روي من که هر سعی دارم در کشتن این فرزند خواهم کرد.
آن شخص شعري چند خواند که مضمون آنها آن بود که: من آنچه شرط خیر خواهی بود به تو گفتم و می دانم که سعی تو
بی فایده است و بجز وبال دنیا و عقبی براي تو ثمره اي نخواهد داشت و البته حق تعالی یاري پیغمبر خود خواهد کرد و از شرّ
هر ساحر و کاهن او
ص: 164
را محافظت خواهد نمود؛ و امثال این سخنان بسیار گفت و پرواز کرد و رفت، و این سخنان را تکنا می شنید.
و چون صبح شد به نزد زرقا آمد و گفت: چرا تو را غمگین می یابم؟
گفت: اي خواهر من! راز خود را از تو پنهان نمی دارم و غمی که من در دل دارم مرا آواره دیار خود گردانیده است در باب
زنی است که حامله است به فرزندي که بتها را خواهد شکست و ساحران و کاهنان را ذلیل خواهد گردانید و خانه ها را خراب
خواهد کرد و تو می دانی که صبر کردن بر آتش سوزان آسانتر است از صبر کردن بر مذلت و خواري از
دشمنان، اگر کسی می یافتم که مرا یاري کند بر کشتن آمنه هرآینه هرچه آرزوي اوست به او می دادم و او را توانگر می
گردانیدم، و کیسه زري برداشت و در پیش تکنا گذاشت.
چون تکنا دیده اش به زر افتاد دل از دست بداد و گفت: اي زرقا! کار بزرگی نام بردي و امر عظیمی مذکور ساختی، و چون
مشاطه زنان بنی هاشم شاید چاره اي در این کار توانم کرد.
زرقا گفت: تدبیرش چنان باید کرد که چون به نزد آمنه روي و به مشاطگی او مشغول گردي این خنجر زهرآلود را بر او زن
که چون زهر در بدن او جاري گردد البته از حلیه حیات عاري شود و چون دیه بر تو لازم گردد من ده دیه از جانب تو بدهم
به غیر آنچه الحال به تو می دهم و هر سعی که مرا مقدور است در خلاصی تو می کنم.
تکنا گفت: قبول کردم امّا می خواهم تدبیري کنی که مردان بنی هاشم و سایر اهل مکه را از من مشغول گردانی تا من مشغول
مهمّ تو گردم.
زرقا گفت: چنین باشد.
و در روز دیگر ولیمه اي برپا کرد و جمیع اعیان و اشراف مکه را طلب نمود و شراب بسیار در ولیمه خود حاضر گردانید و
شتران بسیار کشت، و چون ایشان را مشغول اکل و شرب گردانید تکنا را طلبید و گفت: اکنون وقت است فرصت را غنیمت
باید شمرد و در تمشیت مهمّ من سعی خود را مبذول باید داشت.
تکنا خنجر زهرآلود را گرفته متوجه خانه آمنه شد، و چون داخل شد آمنه او را نوازش
ص: 165
نمود و گفت: چرا دیر به نزد من آمدي و
هرگز عادت تو نبود که این قدر از من مفارقت کنی؟
تکنا گفت: اي خاتون! من به غم روزگار خود در مانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترین احوال می بودم، اي دختر
گرامی! نزدیک من بیا تا تو را مشاطه کنم.
پس چون آمنه در پیش روي تکنا نشست و تکنا گیسوهاي او را شانه کرد و خنجر مسموم را بیرون آورد که آمنه را هلاك
کند، به اعجاز محمدي صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنان یافت که کسی دلش را گرفت و پرده اي در پیش دیده بی بصیرتش
آویخته شد و دستی بر دستش زدند و خنجر از دستش بر زمین افتاد و ناله وا حزنا از او بلند شد، پس چون این صدا به گوش
آمنه رسید و به عقب التفات نمود و خنجر برهنه را مشاهده کرد نعره زد و زنان از هر سو دویدند و تکنا را گرفتند و گفتند: اي
ملعونه! می خواستی آمنه را به چه تقصیر و جرم هلاك کنی؟
گفت: می خواستم او را بکشم و خدا را شکر می کنم که بلا را از او دور گردانید؛ پس آمنه سجده شکر الهی به تقدیم
رسانید، و چون زنان از سبب این اراده شنیع سؤال کردند قضیه زرقا را به تمامی یاد کرد و گفت: زرقا را دریابید پیش از آنکه
از دست شما بیرون رود، این سخن بگفت و جان به حق تسلیم کرد.
و چون این آوازه بلند شد کبیر و صغیر بنی هاشم حاضر شدند و بعد از اطلاع بر واقعه به تفحّص زرقا بیرون شتافتند، و ابو
طالب در مکه ندا کرد که: زرقاي میشومه
را دریابید که بیرون نرود، و آن ملعونه از قضیه مطلع شده فرار نموده بود و اهل مکه به هر جانب از پی او دویدند و به او
نرسیدند. و چون سطیح خبر زرقا را شنید غلامان خود را امر کرد که او را برداشتند و متوجه بلاد شام گردیدند.
و پیوسته آمنه نداها و بشارتها از میان ارض و سما می شنید و عبد اللّه را بر آنها مطّلع می گردانید، عبد اللّه او را وصیت به
کتمان می نمود و آمنه مطلقا ثقل حمل بر خود احساس نمی نمود، و چون ماه هفتم داخل شد عبد المطّلب عبد اللّه را طلب
نمود و گفت: اي فرزند! ولادت آمنه نزدیک شده است و در دست ما نیست آنچه لایق ولیمه و عقیقه او باشد باید که به
جانب مدینه روي و بخري آنچه براي ولیمه او مناسب و ضرور است، پس عبد اللّه
ص: 166
متوجه مدینه شد و چون به مدینه رسید به رحمت ایزدي واصل گردید، و چون خبر به مکه رسید جمیع اهل مکه در مصیبت او
و بقیه معجزات ولادت را مبسوطتر از آنکه سابقا مذکور شد ایراد نموده است، و هرچند اخبار کتاب انوار و ؛«1» گریستند
کتاب شاذان در درجه اعتبار سایر اخبار نیستند و لیکن چون مشتمل بر معجزات و مؤید به اخبار معتبره بودند ایراد شد و زواید
را از خوف تکرار اسقاط نمود.
باب چهارم در بیان احوال شریف آن حضرت است در ایام رضاع و نشو و نمو تا زمان بعثت، و معجزاتی که از آن حضرت در این
احوال به ظهور آمده است
در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد چند
روزي گذشت از براي آن حضرت شیري بهم نرسید که تناول نماید،
پس ابو طالب آن حضرت را بر پستان خود می انداخت و حق تعالی در آن شیري فرستاد و چند روز از آن شیر تناول نمود تا
.«1» آنکه ابو طالب حلیمه سعدیّه را بهم رسانید و به او تسلیم نمود
و در حدیث صحیح دیگر فرمود که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام دختر حمزه رضی اللّه عنه را عرض کرد بر حضرت
رسول که آن حضرت او را به عقد خود در آورند، حضرت فرمود:
مگر نمی دانی که او دختر برادر رضاعی من است؟ و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و عمّ او حمزه از یک زن شیر
.«2» خورده بودند
آزاد کرده ابو لهب آن حضرت را شیر داد و بعد از او حلیمه سعدیه « ثوبیه » و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: اول مرتبه
شیر داد و پنج سال نزد حلیمه ماند و حلیمه پیشتر حمزه را شیر داده بود، و چون نه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابو طالب
به جانب شام رفت- و بعضی گفته اند که: در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود- و از براي خدیجه به
.«3» تجارت شام رفت در هنگامی که بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود
و در نهج البلاغه از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: حق تعالی مقرون
ص: 170
گردانید با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بزرگتر ملکی از ملائکه خود را که در شب و روز آن حضرت را بر
مکارم آداب و محاسن اخلاق می داشت و من پیوسته با آن حضرت بودم مانند طفلی
که از پی مادر خود رود و هر روز براي من علمی بلند می کرد از اخلاق خود و امر می کرد مرا که پیروي او نمایم، و هر سال
مدتی در کوه حرا مجاورت می نمود که من او را می دیدم و دیگري او را نمی دید، و چون مبعوث شد به غیر از من و
.«1» خدیجه در ابتداي حال کسی به او ایمان نیاورد و می دیدم نور وحی و رسالت را و می بوئیدم شمیم نبوّت را
به سند معتبر منقول است که: شخصی از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام پرسید از تفسیر آیه إِلَّا مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ
فرمود که: «2» یَسْلُکُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً
حق تعالی موکّل می گرداند به پیغمبران خود ملکی چند را که احصا می کنند اعمال ایشان را و ادا می کنند بسوي ایشان تبلیغ
رسالت ایشان را، و موکّل گردانید به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ملکی عظیم را از روزي که از شیر گرفتند آن حضرت
را که ارشاد می نمود آن حضرت را بسوي خیرات و مکارم اخلاق و بازمی داشت آن حضرت را از شرور و مساوي اخلاق و
در هنگامی که در سنّ شباب بود و هنوز به درجه رسالت « السلام علیک یا محمد یا رسول اللّه » ندا می کرد آن حضرت را
نرسیده بود، پس گمان می کرد که صدا از سنگ و زمین صادر می شود و کسی را نمی دید.
و در روایت دیگر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هرگز
موافقت نکردم پیش از بعثت با اهل جاهلیت در کارهائی که ایشان
می کردند مگر دو مرتبه که در شب آمدم که گوش دهم بازي ایشان را و نظر کنم بسوي لعب ایشان پس حق تعالی خواب را
بر من مستولی گردانید که ندیدم و نشنیدم هیچ از لهو و لعب ایشان را پس دانستم که خدا را خوش نمی آمد، دیگر هرگز
نظر به اعمال ایشان نکردم.
ص: 171
و در روایت دیگر فرمود که: چون در سنّ هفت سالگی بودم خانه اي براي شخصی بنا می کردند و من اعانت ایشان می
کردم، چون خاك در دامن خود پر کردم و خواستم بردارم و مظنه آن بود که عورت من مکشوف شود ناگاه صدائی از بالاي
.«1» سر خود شنیدم که: بیاویز ازار خود را، چون نظر کردم کسی را ندیدم، پس دامان خود را رها کردم و برگشتم
ابن شهر آشوب و قطب راوندي رحمهما اللّه روایت کرده اند از حلیمه بنت ابی ذویب که نام او عبد اللّه بن الحارث بود از
قبیله مضر، و حلیمه زوجه حارث بن عبد العزي بود، حلیمه گفت که: در سال ولادت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
خشکسالی و قحطی در بلاد بهم رسید و با جمعی از زنان بنی سعد بن بکر بسوي مکه آمدیم که اطفال از اهل مکه بگیریم و
شیر بدهیم و من بر ماده الاغی سوار بودم کم راه و شتر ماده اي همراه داشتیم که یک قطره شیر از پستان آن جاري نمی شد و
فرزندي همراه داشتم که در پستان من آن قدر شیر نمی یافت که قناعت به آن توان کرد و شبها از گرسنگی دیده اش آشناي
خواب نمی شد؛ و چون به مکه رسیدیم هیچ
یک از زنان، محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نگرفتند براي آنکه آن حضرت یتیم بود و امید احسان از پدران می باشد، و
چون من فرزند دیگر نیافتم رفتم آن درّ یتیم را از عبد المطّلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر بسوي من افکند نوري از
دیده هاي او ساطع شد و آن قره العین اصحاب یمین به پستان راست من رغبت نمود و ساعتی تناول کرد و پستان چپ را قبول
نکرد و براي فرزند من گذاشت، و از برکت آن حضرت هر دو پستان من پر از شیر شد که هر دو را کافی بود، و چون به نزد
شوهر خود بردم آن حضرت را شیر از پستان شتر ما جاري شد آن قدر که ما را و اطفال ما را کافی بود، پس شوهرم گفت: ما
فرزند مبارکی گرفتیم که از برکت او نعمت به ما رو آورد.
و چون صبح شد آن حضرت را بر درازگوش خود سوار کرده رو به کعبه آوردم و به اعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده کرده
و به سخن آمده گفت: از بیماري خود شفا یافتم و از ماندگی بیرون آمدم از برکت آنکه سید مرسلان و خاتم پیغمبران و
بهترین گذشتگان
ص: 172
و آیندگان بر من سوار شد، و با آن ضعف که داشت چنان راهوار شد که هیچ یک از چهارپایان رفیقان ما به آن نمی
توانستند رسید و جمیع رفقا از تغییر این احوال ما و چهارپایان ما تعجب می کردند، و هر روز فراوانی و برکت در میان ما زیاد
می شد، گوسفندان و شتران قبیله از چراگاهها
گرسنه برمی گشتند و حیوانات ما سیر و پرشیر می آمدند، و در اثناء راه به غاري رسیدیم و از آن غار مردي بیرون آمد که
نور جبینش بسوي آسمان ساطع بود و سلام کرد بر آن حضرت و گفت: حق تعالی مرا موکّل گردانیده است به رعایت او، و
گله آهوئی از برابر ما پیدا شدند و به زبان فصیح گفتند که: اي حلیمه! نمی دانی که را تربیت می نمائی! او پاکترین پاکان و
پاکیزه ترین پاکیزگان است، و به هر کوه و دشت که گذشتیم بر آن حضرت سلام کردند پس برکت و زیادتی در معیشت و
اموال خود یافتیم و توانگر شدیم و حیوانات ما بسیار شدند از برکت آن حضرت؛ و هرگز در جامه هاي خود حدث نکرده و
نگذاشت هرگز عورتش گشوده شود و پیوسته جوانی را با او می دیدم که جامه هاي او را بر عورتش می افکند و محافظت او
می نمود، پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربیت کردم پس روزي با من گفت که: هر روز برادران من به کجا می
روند؟
گفتم: به چرانیدن گوسفندان می روند.
گفت: امروز من نیز با ایشان موافقت می کنم.
چون با ایشان رفت گروهی از ملائکه او را گرفتند و بر قله کوهی بردند و او را شستند و پاکیزه کردند پس فرزند من بسوي ما
دوید و گفت: محمد را دریابید که او را بردند، چون به نزد او آمدم دیدم که نوري از او بسوي آسمان ساطع می گردد، پس
او را در بر گرفتم و بوسیدم و گفتم: چه شد تو را؟
گفت: اي مادر! مترس خدا با من است؛ و بوئی از او ساطع بود از مشک
نیکوتر و کاهنی روزي او را دید نعره اي زد و گفت: این است که پادشاهان را مقهور خواهد گردانید
ص: 173
.«1» و عرب را متفرق سازد
و ایضا ابن شهر آشوب از حلیمه روایت کرده است که: چون آن حضرت سه ماهه شد بر زمین نشست، و چون نه ماهه شد با
اطفال می گردید، چون ده ماهه شد با برادران خود رفت به چرانیدن گوسفندان، و چون پانزده ماهه شد با جوانان قبیله
تیراندازي می کرد، و چون سی ماه از ولادتش گذشت کشتی می گرفت و جوانان را بر زمین می افکند، پس او را بسوي
.«2» جدّش برگردانیدم
از ابن عباس روایت کرده است که: چون چاشت براي اطفال طعامی می آوردند آنها از یکدیگر می ربودند و آن حضرت
دست دراز نمی کرد، و چون کودکان از خواب بیدار می شدند دیده هاي ایشان آلوده بود و آن حضرت رو شسته و خوشبو
.«3» از خواب بیدار می شد
به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: روزي عبد المطّلب نزدیک کعبه نشسته بود ناگاه منادي ندا کرد که: فرزندي محمد
نام از حلیمه ناپیدا شده است، پس عبد المطّلب در غضب شد و ندا کرد که: اي بنی هاشم و اي بنی غالب! سوار شوید که
محمد ناپیدا شده است، و سوگند یاد کرد که: از اسب به زیر نمی آیم تا محمد را بیابم یا هزار اعرابی و صد قریشی را بکشم،
و در کعبه می گردید و شعري چند می خواند به این مضمون که: اي پروردگار من! برگردان بسوي من شهسوار من محمد را
و نعمت خود را بار دیگر بر من تازه گردان، پروردگارا! اگر محمد پیدا نشود تمام قریش را پراکنده خواهم کرد.
پس
ندائی از هوا شنید که: حق تعالی محمد را ضایع نخواهد کرد.
پرسید که: در کجاست؟
ندا رسید که: در فلان وادي است در زیر درخت خار مغیلان.
چون به آن وادي رفتند آن حضرت را دیدند که به اعجاز خود از درخت خار رطب
ص: 174
آبدار می چیند و تناول می نماید و دو جوان نزدیک او ایستاده اند، چون نزدیک رفتند آن جوانان دور شدند، و آن دو جوان
جبرئیل و میکائیل بودند، پس از آن حضرت پرسیدند که: تو کیستی؟ گفت: منم فرزند عبد اللّه بن عبد المطلب.
پس عبد المطلب آن حضرت را بر گردن خود سوار کرد و برگردانید و بر دور کعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و
زنان بسیار براي دلداري آمنه نزد او جمع شده بودند، چون آن حضرت را به خانه آورد به نزد آمنه رفت و بسوي زنان دیگر
التفات ننمود.
و یک مرتبه دیگر عبد المطلب آن حضرت را براي گردآوري شتران خود فرستاد و چون دیر شد مراجعت آن حضرت از هر
درّه و راهی گروهی را براي تفحّص آن حضرت فرستاد و به حلقه در کعبه چنگ زد و می گفت: آیا برگزیده خود را هلاك
خواهی کرد؟! آیا آنچه خبر داده اي از پیغمبري او تغییر خواهی داد؟! و چون آن حضرت مراجعت نمود او را در بر گرفت و
.«1» بوسید و گفت: پدرم فداي تو باد بار دیگر تو را پی کاري نخواهم فرستاد می ترسم که دشمنان تو را هلاك کنند
از عباس روایت کرده است که: ابو طالب به او گفت که: من محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را با خود می داشتم
و یک ساعت از شب و روز از او مفارقت نمی کردم و هیچ کسی را بر او امین نمی کردم حتی او را در رختخواب خود می
خوابانیدم، شبی او را امر کردم که جامه خود را بکند و در فراش با من بخوابد، کراهت از آن حضرت یافتم، و چون می
خواست جامه خود را بکند می گفت: اي پدر! روي خود را از من بگردان که سزاوار نیست کسی را که نظر کند بسوي بدن
من؛ و چون داخل لحاف من می شد میان خود و او جامه اي می یافتم که من میان لحاف نبرده بودم و آن جامه را هرگز ندیده
بودم و نرمترین جامه ها بود و گویا آن را در میان مشک غوطه داده بودند، و چون صبح می شد آن جامه ناپیدا می شد؛ بسیار
بود که شبها او را در رختخواب نمی یافتم و چون به طلب او برمی خاستم از میان لحاف مرا صدا می زد که: من در اینجایم اي
عمّ من، به جاي خود برگرد؛ و در شبها از او دعاها و سخنان غریب
ص: 175
می شنیدم؛ و روزي گرگی را دیدم که به نزد آن حضرت آمد و او را بوئید و بر دور آن حضرت گردید و تذلّل می کرد و دم
خود را بر زمین می مالید؛ و بسیار می دیدم که مرد بسیار خوش روئی می آمد و دست بر سر او می مالید و او را دعا می کرد
و ناپیدا می شد؛ و در خواب دیدم که همه دنیا مسخّر او شد و بلند شد و به آسمان رفت.
روزي از من غایب شد و بسیار از پی او گردیدم ناگاه دیدم که می آید و مردي با او همراه
است که هرگز مانند او ندیده بودم پس گفتم: اي فرزند! نگفتم که از من جدا مشو؟! آن مرد گفت: مترس هرگاه که از تو
و پیوسته از آب زمزم می آشامید. و بسیار بود که ابو طالب در وقت ؛«1» جدا شود من با اویم و او را محافظت می نمایم
چاشت طعام بر آن حضرت عرض می کرد او می گفت: نمی خواهم من سیرم، و هرگاه ابو طالب می خواست که چاشت یا
طعام به اولاد خود بخوراند به ایشان می گفت که: دست دراز مکنید تا آن حضرت حاضر شود و تناول نماید، و چون آن
حضرت ابتدا می نمود از برکت او همه سیر می شدند و طعام به حال خود بود.
و باز از ابو طالب منقول است که گفت: در شبها از آن حضرت سخنان و دعاها و مناجاتها می شنیدم که تعجب می کردم، و
عادت عرب نبود در هنگام خوردن و آشامیدن بسم اللّه بگویند و در طفولیت عادت آن حضرت این بود که تا بسم اللّه نمی
.«2» گفت نمی خورد و نمی آشامید و چون از طعام فارغ می شد الحمد للّه می گفت
و بعد از فارغ شدن می گفت: ،« بسم اللّه الاحد » : و به روایت دیگر: در ابتدا می گفت
و بسیار بود که به نزد او می رفتم که تنها نشسته بود و نوري از سر او تا به آسمان کشیده بود، و هرگز دروغ ،« الحمد للّه کثیرا »
و سخن بی فایده از او نشنیدم و هرگز صداي خنده او را نشنیدم، و با کودکان هرگز در بازي شریک نشد و نگاه بسوي بازي
ایشان نکرد و تنهائی را بهتر می خواست، و در وقتی که آن حضرت هفت ساله بود گروهی از یهودان آمدند
حیاه القلوب،
ج 3، ص: 176
و گفتند: ما در کتابهاي خود خوانده ایم که حق تعالی محمد را از حرام و شبهه اجتناب می فرماید می خواهیم او را تجربه
کنیم، پس مرغ فربهی را بریان کردند و در مجلسی که آن حضرت و جمعی از قریش حاضر بودند آوردند و نزد ایشان
گذاشتند و همه خوردند و آن حضرت دست دراز نکرد پرسیدند که: چرا تناول نمی نمائی؟
فرمود که: این حرام است و خدا مرا از خوردن حرام نگاه می دارد.
گفتند: حلال است اگر می فرمائی ما لقمه اي از آن در دهان شما گذاریم.
فرمود که: اگر توانید بکنید؛ چندان که خواستند لقمه اي از آن به نزدیک دهان آن حضرت ببرند نتوانستند و دست ایشان به
جانب راست و چپ می رفت و به جانب دهان مبارك آن حضرت نمی رفت، پس مرغ دیگر آوردند که از خانه همسایه
ایشان که غایب بود گرفته بودند به قصد آنکه چون او بیاید قیمتش را به او بدهند، چون آن حضرت لقمه اي برداشت از
دست مبارکش افتاد و فرمود که: این از مال شبهه است و پروردگار من مرا از آن نگاه می دارد، و دیگران نیز هرچند خواستند
که لقمه اي از آن نزدیک دهان آن حضرت ببرند نتوانستند، پس یهودان اقرار کردند: این است که ما وصفش را در کتابهاي
.«1» خدا خوانده ایم
و از فاطمه بنت اسد روایت کرده است که گفت: در صحن خانه ما درختی بود که سالها بود خشک شده بود، پس روزي آن
حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن مالید، در ساعت آن درخت سبز شد و رطب از آن بهم رسید؛ و
گفت: من هر روز
براي آن حضرت رطب جمع می کردم و در ظرفی نگاه می داشتم و چون تشریف می آورد می دادم و بیرون می برد و بر
اطفال بنی هاشم قسمت می نمود، روزي آن حضرت آمد و من عذر خواستم که امروز درخت رطب نیاورده بود که من براي
شما جمع کنم.
فاطمه گفت: بحقّ نور رویش سوگند می خورم که چون این سخن را از من شنید برگشت بسوي درختان خرما و به سخنی
چند تکلّم نمود ناگاه دیدم که یکی از آن درختان
ص: 177
خم شد آن قدر که دست مبارکش به سر درخت می رسید و آنچه می خواست از رطب می چید و باز درخت بلند می شد،
پس من در آن روز به درگاه خدا تضرع کردم که: اي پروردگار آسمان! مرا فرزندي روزي کن که برادر و شبیه او باشد، پس
در آن شب نطفه امیر المؤمنین علیه السّلام منعقد شد و به برکت آن حضرت هرگز پیرامون بت نگردید و غیر خدا را نپرستید
.«1»
شاذان روایت کرده است که: چون از عمر شریف حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چهار ماه گذشت آمنه مادر آن
حضرت به رحمت الهی واصل شد و آن سرور بی پدر و مادر ماند و از شدت مصیبت مادر سه روز چیزي تناول نفرمود و
پیوسته می گریست، و عبد المطلب بی تابی و اضطراب می نمود پس دختران خود عاتکه و صفیه را طلبید و گفت: این فرزند
دلبند مرا ساکن گردانید و دایه اي براي او تفحّص نمائید، پس عاتکه عسل به آن حضرت می خورانید و جمیع زنان شیرده بنی
هاشم را طلبید که شاید پستان یکی از ایشان را قبول کند پس
چهارصد و شصت زن از زنان اکابر قریش در خانه عبد المطّلب جمع شدند و آن حضرت پستان هیچ یک را قبول نکرد و
نمکید و پیوسته اضطراب می فرمود، پس عبد المطّلب غمگین از خانه بیرون آمد و به نزد کعبه رفت و در پناه کعبه نشست
ناگاه مرد پیري از قریش که او را عقیل بن ابی وقاص می گفتند حاضر شد و چون آثار حزن در عبد المطّلب مشاهده کرد از
سبب آن حال سؤال نمود.
عبد المطّلب گفت: اي بزرگ قریش! سبب اندوه من آن است که فرزندزاده من از روزي که مادرش به رحمت حق واصل
گردیده است تا حال از اضطراب قرار نمی گیرد و شیر هیچ زن را قبول نمی کند و به این سبب خوردن و آشامیدن بر من
گوارا نیست و در چاره کار او حیران مانده ام.
عقیل گفت: اي ابو الحارث! من در میان صنادید قریش زنی گمان دارم که از غایت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت
حسب و شرافت نسب نظیر خود ندارد و او حلیمه
ص: 178
دختر عبد اللّه بن الحارث است.
می گفتند و او را بر « شمردل » عبد المطّلب چون اوصاف حلیمه را شنید او را پسندید و غلامی از غلامان خود را طلبید که او را
که در شش فرسخی مکه می بودند فرستاد و گفت: بزودي «1» ناقه سریعی سوار کرده به تعجیل بسوي قبیله بنی سعد بن بکر
را نزد من حاضر گردان؛ پس در اندك زمانی او را حاضر گردانید در هنگامی که نزد عبد «2» عبد اللّه بن الحارث عدوي
المطّلب اکابر قریش حاضر بودند، و چون نظر عبد المطّلب بر
او افتاد به استقبال او برخاست و او را در بر گرفت و در پهلوي خود جا داد و گفت: اي عبد اللّه! تو را براي این طلبیده ام که
محمد فرزندزاده من چهارماهه است و مادرش وفات یافته است و در مفارقت مادر گریه و اضطراب بسیار می کند و پستان
هیچ زن را قبول نمی کند و شنیده ام که تو را دختري هست که شیر دارد، اگر مصلحت دانی براي شیر دادن محمد او را
حاضر ساز که اگر شیر او را قبول کند تو را و عشیره تو را توانگر گردانم.
عبد اللّه از استماع این مژده همایون بسی شاد شد و بسوي قبیله خود برگشت و حلیمه را بشارت داد، پس حلیمه غسل کرد و
به انواع طیب خود را معطر گردانید و جامه هاي فاخر پوشیده با پدر خود عبد اللّه و شوهر خود بکر بن سعد به خدمت عبد
المطّلب شتافتند، و چون عبد المطّلب حلیمه را به خانه عاتکه آورد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در دامن او
گذاشتند حلیمه پستان چپ خود را براي آن حضرت بیرون آورد و آن حضرت او را قبول ننمود و بسوي پستان راست میل
کرد، و چون پستان راست او خشک شده بود و هرگز طفلی از آن شیر نخورده بود مضایقه می کرد و می ترسید که مبادا آن
حضرت چون در پستان راست شیر نیابد به پستان چپ میل ننماید، و او مبالغه می نمود در دادن پستان چپ و حضرت
اضطراب می فرمود در گرفتن پستان راست تا آنکه حلیمه گفت: اي فرزند! بمک پستان راست را تا بدانی که خشک
است و شیر ندارد، و چون پستان ایمن را آن
ص: 179
صاحب میمنت در دهان گرفت و مکید از برکت دهان مبارکش چندان شیر جاري شد که از کنار دهان آن حضرت می
ریخت، پس حلیمه متعجب شد و گفت: بسی عجیب است امر تو اي فرزند، من سوگند می خورم بحقّ خداوند جهان که
دوازده فرزند را از پستان چپ شیر داده و یک قطره شیر از پستان راست من نچشیده اند و اکنون از برکت تو شیر از آن می
ریزد.
پس عبد المطّلب بسیار شاد شد و فرمود: اي حلیمه! اگر نزد ما می مانی من قصري در پهلوي قصر خود براي تو خالی می کنم
و تو را در آنجا ساکن می گردانم و در هر ماه هزار درهم سفید و یک دست جامه رومی و هر روز ده من نان سفید و گوشت
پاکیزه به تو عطا می کنم.
چون عبد المطلب یافت که ایشان از ماندن کراهت دارند گفت: اي حلیمه! فرزند خود را به تو می سپارم به دو شرط: اول
آنکه در تعظیم و اکرام او تقصیر ننمائی و پیوسته او را در پهلوي خود بخوابانی و دست چپ را در زیر سر او گذاري و دست
راست را در گردن او درآوري و از او غافل نگردي.
حلیمه گفت: بحقّ پروردگار جهان سوگند یاد می کنم که از وقتی که نظرم بر او افتاد محبت او چندان در دلم جا کرده است
که در اکرام او محتاج به سفارش نیستم.
عبد المطلب گفت: دوم آنکه در هر جمعه او را به نزد من بیاوري که من تاب مفارقت او ندارم.
حلیمه گفت: چنین خواهم کرد ان شاء اللّه تعالی.
پس
عبد المطلب امر کرد که سر مبارك آن حضرت را بشستند و جامه هاي فاخر بر او پوشانیدند و آن حضرت را برداشت و با
حلیمه گفت که: بیا با من به نزد کعبه تا او را به تو تسلیم کنم، و چون به نزد کعبه آمدند آن حضرت را هفت شوط بر دور
کعبه طواف فرمود و خدا را بر حلیمه گواه گرفت و آن حضرت را تسلیم او نمود و چهار هزار درهم سفید به او
ص: 180
جامه فاخر از جامه هاي خود و چهار کنیز رومی به او بخشید و حلّه هاي یمنی بر او خلعت پوشانید و تا بیرون «1» داد با ده
کعبه مشایعت ایشان نمود.
و چون حلیمه داخل قبیله بنی سعد شد و روي آن حضرت را گشود نوري از روي ازهرش ساطع شد که زمین و آسمان را
روشن کرد، و چون قبیله او آن احوال جلیله را مشاهده کردند خرد و بزرگ و پیر و جوان ایشان همگی بسوي حلیمه شتافته او
را به آن کرامت کبري تهنیت گفتند و محبت آن حضرت چندان در دلهاي ایشان جا کرد که آن سرور را از دست یکدیگر
می ربودند؛ و حلیمه گفت: هرگز بول و غایط آن حضرت را نشستم و بوي بد هرگز از او نشنیدم و اگر فضله اي از او جدا می
شد بوي مشک و کافور از آن می شنیدم و زمین آن را فرو می برد و کسی نمی دید.
و چون ده ماه از عمر شریفش گذشت در روز پنجشنبه حلیمه بر در خیمه مخصوص آن حضرت آمد و منتظر بود که چون از
خواب بیدار شود آن حضرت را
بشوید و زینت کند و بسوي عبد المطلب بیاورد، پس بسیار دیر شد بیرون آمدن آن حضرت و جرأت نکرد که داخل خیمه
شود تا چهار ساعت از روز گذشت، پس آن حضرت از خیمه بیرون خرامید و چون نظر کرد بسوي آن حضرت دید که سر
مبارکش را شسته و موهایش را شانه کرده اند و الوان جامه ها از سندس و استبرق بر او پوشانیده اند، پس از مشاهده این
احوال متعجب شد و گفت: اي فرزند! این جامه هاي فاخر و زینتهاي متکاثر از کجا براي تو حاصل شد؟
فرمود: اي مادر! این جامه ها را از بهشت آوردند و ملائکه مرا زینت کردند.
پس چون آن حضرت را به نزد جدّ بزرگوار آورد و آن قصه را به عبد المطّلب نقل کرد، گفت: اي حلیمه! این امور غریبه را
که از او مشاهده می نمائی به دیگري نقل مکن؛ و هزار درهم و ده دست رخت و یک کنیز رومیه به حلیمه بخشید.
و چون پانزده ماه از عمر شریفش گذشت هرکه او را مشاهده می نمود گمان می کرد که پنج ساله است و چون حلیمه آن
حضرت را به قبیله خود برد بیست و دو گوسفند داشت
ص: 181
و چون آن حضرت از قبیله او بیرون آمد او هزار و سی گوسفند و شتر بهم رسانیده بود از برکت آن حضرت.
و چون نزدیک شد که از عمر شریفش دو سال تمام شود شبی پسرهاي حلیمه از چرانیدن گوسفندان محزون برگشتند گفتند:
اي مادر! امروز گرگی آمد و دو گوسفند از گله ما برد.
حلیمه گفت: خدا عوض بدهد؛ و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخنان
پسر « ضمره » ایشان را شنید گفت: آزرده مباشید که فردا من گوسفندان شما را از گرگ پس می گیرم به مشیت الهی، و
بزرگ حلیمه گفت: عجب است از تو اي برادر که روز گذشته گرگ گوسفندها را برده است و تو فردا از براي ما پس می
گیري؟! حضرت فرمود که: اینها در جنب قدرت خدا سهل است.
و چون صبح طالع شد ضمره به آن حضرت گفت که: وفا به وعده خود می فرمائی؟
گفت: بلی، مرا ببر به آن موضع که گرگ در آنجا گوسفندان تو را برده است تا به تو آنها را برگردانم.
پس ضمره آن حضرت را بر دوش خود سوار کرد، چون به آن موضع رسید گفت: در این مکان گرگ گوسفندان مرا برده
است، پس آن حضرت از دوش او به زیر آمد و به سجده افتاد و گفت: اي اله من و سید و مولاي من! می دانی حقّ حلیمه را
بر من و گرگی بر گوسفندان او تعدّي کرده است، پس سؤال می کنم از تو که گرگ را امر فرمائی که گوسفندان او را
برگرداند، پس در همان ساعت گرگ هر دو گوسفند را حاضر گردانید و سببش آن بود که چون گرگ گوسفندان را برد
هاتفی او را ندا کرد که: اي گرگ! ! بترس از عقوبت الهی و این دو گوسفند را حفظ نما تا بسوي بهترین پیغمبران محمد بن
عبد اللّه آنها را برگردانی.
پس گرگ در پاي آن حضرت افتاد و به امر خدا به سخن آمد و گفت: اي سرور پیغمبران! مرا معذور دار که من ندانستم که
این گوسفندان از توست.
پس ضمره گفت: اي محمد! چه بسیار
عجیب است کارهاي تو.
پس چون دو سال از عمر شریف آن حضرت تمام شد روزي با حلیمه گفت که: اي
ص: 182
مادر! می خواهم امروز با برادران خود به صحرا روم و ایشان را بر گوسفند چرانیدن یاري کنم و در کوه و صحرا نظر کنم و از
مصنوعات الهی عبرتها بگیرم و منافع و اضرار اشیاء را بدانم.
حلیمه گفت: اي فرزند! بسیار می خواهی رفتن را؟
گفت: بلی.
چون دید که آن حضرت بسیار راغب است بسوي رفتن صحرا جامه هاي نیکو بر آن حضرت پوشانید و نعلین در پاي آن
حضرت بست و اطعمه نفیس براي آن حضرت همراه کرد و فرزندان خود را در محافظت و رعایت آن جناب وصیت بسیار
نمود و آن حضرت را با ایشان فرستاد.
و چون سید انبیا قدم در صحرا نهاد کوه و دشت از نور جمال آن خورشید فلک و رسالت روشن شد و به هر سنگ و کلوخ
که می گذشت به آواز بلند او را ندا می کردند که:
السّلام علیک یا محمّد، السّلام علیک یا احمد، السّلام علیک یا حامد، السّلام علیک یا محمود، السّلام علیک یا صاحب »
خوشا حال کسی که به تو ایمان آورد و عذاب الهی بر کسی است که به تو کافر « القول العدل، لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه
گردد یا رد کند بر تو یک حرف از آنچه از نزد پروردگار خود خواهی آورد، و آن حضرت جواب سلام آنها می گفت و می
گذشت و هر ساعت فرزندان حلیمه امري چند از غرائب مشاهده می کردند که حیرت ایشان زیاده می شد تا آنکه آفتاب بلند
شد و آن حضرت از حرارت آفتاب متأذّي شد،
می گویند که ابر سفیدي را بر سر آن سرور بگسترد که سایبان « استحیائیل » پس حق تعالی وحی نمود بسوي ملکی که او را
آن سید پیغمبران باشد، پس در همان ساعت ابري بر بالاي سر آن حضرت پیدا شد و مانند مشک آب می ریخت و یک قطره
بر آن حضرت نمی ریخت و رودخانه ها از سیلاب جاري می شد و بر سر راه آن حضرت هیچ گل نبود و از آن ابر باران
زعفران و مشک می بارید و کوه و دشت را براي آن سرور معطر می ساخت، و در آن صحرا درخت خرماي خشکی بود که
سالها بود خشک شده بود و برگهایش ریخته بود و چون حضرت به آن درخت رسید پشت مبارك را بر آن درخت گذاشت
که استراحتی
ص: 183
بفرماید ناگاه درخت به اهتزاز آمد و سبز شد و برگ برآورد و خلال سبز و رطب زرد و سرخ براي ضیافت آن حضرت فرو
ریخت، پس سید ابرار ساعتی در زیر آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعی خود سخن می گفت ناگاه نظر مبارکش بر
چمن سبزي افتاد که به انواع گلها و ریاحین آراسته بود پس گفت: اي برادران! می خواهم به سیر این چمن بروم و صنایع الهی
را مشاهده نمایم.
برادران گفتند: ما در خدمت تو می آئیم.
حضرت فرمود که: شما به اعمال خود مشغول باشید که من تنها می روم و اگر خدا خواهد بزودي بسوي شما مراجعت می
نمایم.
گفتند: برو که دلهاي ما متوجه توست.
پس آن نونهال گلشن انبیا در آن چمن دلگشا سیرکنان می خرامید و در بدایع صنایع ربانی به تأمل و تفکر نظر می نمود تا
آنکه به کوه عظیمی
رسید و راه نداشت که کسی بر آن تواند برآمد و چون خاطر مبارکش متعلق بود که بالاي کوه را سیر نماید، استحیائیل بر کوه
صدائی زد که بر خود بلرزید و گفت: اي کوه! بهترین پیغمبران با شکوه نبوّت می خواهد بر تو برآید، براي او خاضع شو؛ پس
آن کوه چندان فرو رفت و فروتنی نزد آن معدن وقار و شکوه نمود که آن حضرت پاي مبارك بر آن گذاشت و بالا رفت و
چون آن طرف کوه را مشاهده نمود نیکوتر از این طرف دید و خواست که به آن طرف خرامد و در آن طرف کوه مار و
عقرب بسیار بودند در غایت عظمت که کسی از بیم آنها در آن وادي عبور نمی توانست نمود، پس استحیائیل نهیبی داد ایشان
را که: اي گروه حیّات و عقارب! خود را در سوراخها و در زیر سنگها پنهان کنید که سید اولین و آخرین شما را نبیند، و چون
همه پنهان شدند آن حضرت از کوه به زیر آمد پس چشمه آبی دید در غایت سردي از عسل شیرین تر و از مسکه نرم تر پس
از آن آب تناول فرمود و لحظه اي در کنار آن چشمه استراحت نمود پس در آن وقت جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و دردائیل
السّلام علیک یا محمّد، السّلام علیک یا احمد، السّلام » : فرود آمدند و در خدمت آن حضرت نشستند پس جبرئیل گفت
علیک یا حامد، السّلام علیک یا محمود، السّلام علیک یا طه، السّلام علیک
ص: 184
یا ایّها المدّثّر، السّلام علیک یا ایّها المزّمّل، السّلام علیک یا طاب طاب، السّلام علیک یا سیّد، السّلام علیک یا
فارقلیط، السّلام علیک یا طس، السّلام علیک یا طسم، السّلام علیک یا شمس الدّنیا، السّلام علیک یا قمر الآخره، السّلام علیک
پس سلام ،« یا نور الدّنیا و الآخره، السّلام علیک یا شمس القیامه، السّلام علیک یا خاتم النّبیّین، السّلام علیک یا شفیع المذنبین
بسیار گفت و مناقب آن جناب را بسیار بیان کرد و گفت: خوشا حال کسی که به تو ایمان آورد و بدا حال کسی که به تو
کافر گردد و یا قبول نکند از تو یک حرف از آنچه از جانب پروردگار خود خواهی آورد.
پس حضرت رسول جواب سلام ایشان گفت و فرمود: کیستید شما؟
گفتند: مائیم بندگان خدا؛ و بر دور آن حضرت نشستند پس از جبرئیل پرسید که: نام تو چیست؟ گفت: عبد اللّه؛ و از میکائیل
و از دردائیل پرسید گفت: ؛«1» پرسید: چه نام داري؟ گفت: عبد اللّه؛ و از اسرافیل پرسید: نامت چیست؟ گفت: عبد الجبار
عبد الرحمن؛ پس آن حضرت فرمود که: ما همه بنده خدائیم.
و با جبرئیل طشتی بود از یاقوت سرخ و با میکائیل ابریقی بود از یاقوت سبز و ابریق مملو بود از آب بهشت، پس جبرئیل
نزدیک آمد و دهان خود را بر دهان آن حضرت گذاشت و تا سه ساعت اسرار خالق انس و جان را بر دهان آن معدن علم و
ایمان می دمید پس گفت: اي محمد! بفهم و بیاموز آنچه را بیان کردم.
فرمود: بلی ان شاء اللّه تعالی؛ و مملو گردانید آن حضرت را از علم و بیان و حکمت و برهان و حق تعالی نور روي آن
خورشید فلک نبوّت را هفتاد و هفت برابر مضاعف گردانید و به مرتبه اي
رسید که هیچ کس را تاب آن نبود که درست بر روي انور آن سرور نظر کند.
پس جبرئیل گفت که: مترس اي محمد.
فرمود که: اگر از غیر پروردگار خود بترسم عظمت و جلال او را ندانسته خواهم بود.
ص: 185
پس جبرئیل بسوي میکائیل نظر کرد و گفت: سزاوار است که خدا چنین بنده اي را حبیب خود خوانده است و او را بهترین
فرزندان آدم گردانیده است؛ پس آن حضرت را بر پشت خوابانید و آن جناب فرمود که: اي جبرئیل! چه می کنی؟
گفت: باکی نیست بر تو و نمی کنم مگر آنچه خیر است از براي تو، پس به بال خود شکم مبارك آن حضرت را شکافت و از
میان دل حقایق منزلش نقطه سیاهی بیرون آورد و آن دل را با آب بهشت شست و میکائیل آب می ریخت.
از آن حضرت پرسیدند که: جبرئیل دل تو را از چه چیز شست؟
فرمود که: از شک و شبهه ها و فتنه ها و هرگز کفر بر دل من نبود و پیغمبر بودم در وقتی که روح آدم هنوز به بدنش تعلق
نگرفته بود.
پس آن مهر را بر میان دو کتف « لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه » : پس اسرافیل مهري بیرون آورد که در آن دو سطر نوشته بود
آن حضرت گذاشت تا نقش گرفت.
تا پر از نور گردید و از نور او جهان روشن شد؛ پس دردائیل سر آن سرور را در دامن «1» و به روایت دیگر: بر دل او گذاشت
خود گرفت و آن حضرت به خواب رفت پس در خواب دید که از سرش درختی عظیم روئید و بسوي آسمان بلند گردید و
شاخهایش تنومند
شد و از هر شاخهایش شاخها پدید آمد و در زیر درخت گیاه بسیار دید که وصف نتوان کرد، پس منادي ندا کرد آن
حضرت را که: اي محمد! این درخت، توئی؛ و شاخهاي آن، اهل بیت تواند؛ و آن گیاهها که در زیر درخت روئیده است،
محبّان و موالیان تو و اهل بیت تواند، پس بشارت باد تو را اي محمد به پیغمبري عظیم و ریاست بزرگ.
پس دردائیل ترازوئی بیرون آورد که هر کفه آن در گشادگی مانند مابین آسمان و زمین بود، پس آن حضرت را در یک پله
ترازو گذاشت و صد نفر از اصحاب آن حضرت را در پله دیگر گذاشت، و آن حضرت زیادتی کرد، پس هزار نفر از خواصّ
صحابه را در آن پله گذاشت و باز حضرت زیادتی کرد، پس نصف امّت را در آن پله گذاشت و باز آن حضرت
ص: 186
سنگین تر بود، پس تمام امّت را با جمیع پیغمبران و اوصیا و ملائکه و کوهها و دریاها و بیابانها و درختان و سایر مخلوقات
الهی همگی را در آن پله گذاشت و به آن حضرت برابر نشدند و زیاده آمد بر همه، پس دانستند آن حضرت بهترین
آفریدگان است؛ و همه این احوال را در میان خواب و بیداري مشاهده می نمود پس دردائیل گفت: خوشا حال تو و طوبی از
براي تو و امّت تو است و شما راست بازگشت نیکو و واي بر کسی که به تو کافر گردد. پس ملائکه به آسمان برگشتند.
و چون مدتی گذشت آن حضرت مراجعت نفرمود و اولاد حلیمه بسیار گشتند و آن حضرت را نیافتند برگشتند بسوي
حلیمه و آن قصه هایله را به او گفتند، پس حلیمه در میان قبیله خود صدا به شیون بلند کرد و جامه ها را بر بدن خود درید و
موهاي خود را پریشان نمود و با سر و پاي برهنه در بیابانها می دوید و خون از قدمهایش می ریخت و فریاد می کرد که: اي
فرزند دلبند من! و اي نور دیده من! و اي میوه دل من! کجائی و به مادر رنجور خود چرا رخ نمی نمائی؟ زنان قبیله با او می
دویدند و موهاي خود را می کندند و روهاي خود را می خراشیدند و هر بنده و آزاد و پیر و جوان که در قبیله او بودند
سراسیمه به طلب آن حضرت به هر سو می دویدند، و عبد اللّه بن الحارث با اشراف بنی سعد سوار شدند و سوگند یاد کرد
که: اگر محمد را نیابم شمشیر بکشم و احدي از قبیله بنی سعد و غطفان را بر روي زمین نگذارم.
و چون حلیمه در آن بیابان اثري از آن حضرت نیافت با آن حال پریشان رو به مکه دوید و وقتی به عبد المطّلب رسید که او با
رؤساي قریش و بنی هاشم نزدیک کعبه معظمه نشسته بودند و عبد المطّلب چون حلیمه را به آن حال مشاهده نمود بر خود
بلرزید و از حقیقت حال سؤال نمود، چون آن خبر وحشت انگیز را شنید ساعتی بیهوش گردید و چون به هوش بازآمد گفت:
و غلام خود را بانگ زد که: « لا حول و لا قوه الا باللّه العلی العظیم »
اسب و شمشیر و زره مرا حاضر گردان، و بر کعبه بالا رفت و فریاد کشید که: اي آل غالب! و
اي آل عدنان! و اي آل فهر! و اي آل نزار! و اي آل کنانه! و اي آل مضر! و اي آل مالک! جمع شوید پس همه بطون عرب و
جمیع بنی هاشم نزد او مجتمع گردیدند و گفتند: چه واقع
ص: 187
شده است اي سید ما؟
گفت: محمد دو روز است که پیدا نیست، سوار شوید و اسلحه بپوشید.
پس ده هزار کس با عبد المطلب سوار شدند و صداي گریه و انین از آن بلد امین به عرش برین بلند شد و سواران به هر سو
متوجه شدند و عبد المطّلب با گروهی از اشراف بسوي قبیله بنی سعد روانه شدند و سوگند یاد کرد که: اگر محمد را نیابم به
مکه برنگردم و هر مرد و زن یهودي و هرکه را متهم دانم به عداوت آن حضرت به شمشیر آبدار روح پلیدشان را به ارواح
سایر کفّار ملحق گردانم.
و چون ابو مسعود ثقفی و ورقه بن نوفل و عقیل بن ابی وقاص از یمن بسوي مکه می آمدند گذار ایشان به آن وادي افتاد که
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آنجا قرار گرفته بود و در آن وادي نظر ایشان بر درختی افتاد، ورقه گفت که:
من سه مرتبه از این وادي عبور کرده ام و در اینجا درختی ندیده ام.
عقیل گفت: راست می گوئی بیا نزدیک درخت برویم شاید بر سرّ این امر غریب مطّلع گردیم.
چون به نزدیک درخت رسیدند طفلی در پاي درخت مشاهده کردند که آفتاب از تاب رشک او سوخته و ماه حلقه بندگی او
در گوش کشیده است، پس بعضی گفتند: این از جن خواهد بود،
و بعضی گفتند: این نور و ضیا جن را کی رواست؟ البته ملکی خواهد بود که به صورت بشر مصوّر گردیده است.
پس ابو مسعود گفت: کیستی اي پسر که ما را حیران حسن و جمال خود گردانیدي؟
آیا از جنّی یا از انس؟
فرمود که: از جن نیستم از فرزندان آدمم.
پرسید که: چه نام داري؟
فرمود: محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف.
ابو مسعود گفت: تو فرزندزاده عبد المطّلبی؟! چگونه به این مکان آمده اي؟!
فرمود که: به هدایت الهی به این صحرا رسیده ام.
ص: 188
پس ابو مسعود فرود آمد و گفت: اي نور دیده! می خواهی تو را به خدمت عبد المطّلب برسانم؟
فرمود: بلی.
ابو مسعود آن حضرت را در پیش خود گرفت و به جانب مکه روان شد، و چون به نزدیک قبیله بنی سعد رسیدند، عبد
المطّلب در همان ساعت به آن قبیله رسیده بود، پس حضرت فرمود که: این عبد المطّلب است که به طلب من آمده است.
ایشان گفتند: ما کسی را نمی بینیم.
فرمود: بعد از زمانی خواهید دید؛ چون به نزدیک رسیدند و عبد المطّلب نظرش بر آن خورشید اوج نبوت افتاد خود را از
اسب انداخت و آن حضرت را در بر گرفت و گفت: کجا بودي اي نور دیده من؟ و اللّه اگر تو را نمی یافتم کافري را در مکه
زنده نمی گذاشتم.
پس آن حضرت آنچه گذشته بود از الطاف یزدانی براي آن محرم اسرار ربّانی نقل فرمود، و عبد المطّلب شاد شد و آن
حضرت را به مکه آورد و ابو مسعود را پنجاه ناقه و ورقه و عقیل را شصت ناقه بخشید، و حلیمه را طلبید و نوازشها
نمود و پدر حلیمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم نقره عطا فرمود و به شوهرش زر بی حساب داد و فرزند حلیمه را دویست
.«1» ناقه بخشید و از ایشان عذر طلبید و فرمود: بعد از این نور دیده ام را از نظر خود دور نمی گردانم
مؤلف کتاب انوار روایت کرده است که: عادت اهل مکه چنان بود که هر فرزندي از ایشان متولد می شد بعد از هفت روز به
دایه می دادند، و چون آن حضرت متولد شد زنان بسیار آرزو کردند که دایه آن حضرت شوند، و روزي آمنه در پهلوي آن
حضرت خوابیده بود ناگاه نداي هاتفی را شنید که: اگر از براي فرزند خود مرضعه می خواهی اختیار کن از قبیله بنی سعد
زنی را که او را حلیمه می نامند و دختر ابی ذویب است، پس هر زنی را که می آوردند آمنه اول نام او را می پرسید و چون
آن نام را نمی شنید نمی پسندید، و چون در
ص: 189
همه بلاد قحط عظیم بهم رسیده بود به غیر از مکه معظمه که از برکت آن مولود مکرّم آبادان بود لهذا زنان قبیله بنی سعد
براي دایگی اطفال اهل مکه متوجه مکه گردیدند.
و حلیمه روایت کرده است که: چندان بر ما عیش تنگ شده بود که یک روز دو روز می گذشت که براي ما قوتی بهم نمی
رسید و در علف صحرا با چهارپایان خود شریک می شدیم، پس شبی در میان خواب و بیداري دیدم که مردي آمد و مرا در
نهري افکند که آبش از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر بود و گفت: از این تناول نما، و چون سیراب شدم مرا
به جاي خود برگردانید و گفت: برو بسوي مکه که براي تو در آنجا روزي گشاده اي مهیّا شده است به سبب فرزندي که در
آنجا متولد شده است، پس دست خود را بر سینه من زد و گفت: خدا شیر تو را فراوان و حسن و جمالت را افزون گرداند.
و چون بیدار شدم و بسوي قبیله خود رفتم گفتند: اي حلیمه! ما عجب داریم از حال تو و افزونی حسن و جمال تو از کجا
آورده اي؟ و من حال خود را از ایشان مخفی داشتم، پس بعد از دو روز نداي هاتفی به گوش جمیع اهل قبیله رسید که: اي
زنان بنی سعد! نازل شد بر شما برکتها و زایل گردید از شما زحمتها به برکت شیر دادن مولودي که در مکه متولد شده است،
پس خوشا حال کسی که او را دریابد و به شیر دادن او ظفر یابد؛ چون اهل قبیله نداي آن هاتف را شنیدند همگی بسوي مکه
روانه گردیدند و ما از همه پریشان تر بودیم و حیوانات ما هلاك شده بودند و باربرداري نداشتیم پس دیگران سبقت کردند و
هر یک که به نزد آمنه می رفتند می پرسید: چه نام داري؟ و چون آن نام را که در خواب شنیده بود نمی شنید ایشان را مجاب
می گردانید.
و چون حلیمه داخل مکه شد حق تعالی او را هدایت کرد که در اول حال به نزد عبد المطّلب آمد در هنگامی که نزدیک کعبه
بر کرسی خود نشسته بود، بعد از تحیت گفت که: من زنی هستم از قبیله بنی سعد و براي شیر دادن فرزندان آمده ام اگر تو را
فرزندي هست مرا براي او
اختیار کن.
عبد المطّلب گفت: من فرزندزاده اي دارم از پدر یتیم مانده است، اگر خواهی او را به تو می دهم و کفایت امور تو می نمایم.
ص: 190
حلیمه گفت: مرا شوهري هست با او مشورت کنم، اگر راضی شود به خدمت شما بیایم.
چون برگشت و با شوهر خود مشورت کرد شوهرش گفت: اگر چه از فرزند یتیم نفعی متصوّر نیست و لیکن او را بگیر شاید
خدا به سبب او خیر بسیار به ما کرامت فرماید و جدّ او مشهور است به کرم و احسان.
پس حلیمه به نزد عبد المطّلب آمد و عبد المطّلب او را به نزد آمنه برد و آمنه پرسید که:
چه نام داري؟
گفت: حلیمه بنت ذویب.
آمنه گفت: این است آن زن که من مأمور شده ام که فرزند خود را به او دهم؛ پس آمنه گفت که: اي حلیمه! بشارت باد تو را
که این فرزندي است که از برکت او آبادانی و فراوانی در این بلد بهم رسیده است و همه اهل بلاد را به ما احتیاج هست.
پس آمنه حلیمه را به حجره اي برد که حضرت رسول در آنجا بود، حلیمه گفت: آیا در روز براي فرزند خود چراغ افروخته
اي؟
آمنه گفت: نه و اللّه از روزي که متولد شده است تا حال هرگز نزد او چراغ در شب و روز روشن نکرده ام و نور خورشید
جمال او ما را از چراغ مستغنی گردانیده است.
چون حلیمه را نظر بر آن حضرت افتاد آفتابی را دید که در جامه سفیدي پیچیده اند و از او رائحه مشک و عنبر ساطع است،
پس محبت آن حضرت در دل او افتاد و از حصول این نعمت شاد
و مسرور شد، و چون آن خورشید زمن را در دامن گذاشت و نظر مبارکش بر حلیمه افتاد شادي کرد و بر روي او خندید و از
دهان واضح البرهانش نوري ساطع گردید که آن خانه روشن شد و از پستان راست تناول فرمود و بسوي پستان چپ میل
ننمود براي رعایت فرزند حلیمه، پس حلیمه آن حضرت را برداشته با شادي تمام روانه شد.
عبد المطّلب گفت: اي حلیمه! باش تا تو را توشه اي بدهیم و نوازش کنیم.
حلیمه گفت: این فرزند مبارك مرا بس است و بهتر است از خزانه هاي عالم.
ص: 191
پس عبد المطّلب و آمنه آن قدر از مال و پوشش و توشه به او دادند که محسود اقران خود گردید، و آمنه آن حضرت را
گرفت و بوسید و از مفارقت او گریست و به حلیمه تسلیم نمود و گفت: اي حلیمه! نیکو محافظت نما نور دیده و سرور سینه
مرا.
حلیمه گفت که: چون آن حضرت را از خانه آمنه بیرون آوردم به هر سنگ و کلوخ و درختی که گذشتم مرا تهنیت گفتند، و
چون به نزد شوهر خود رفتم از نور جبین آن رسول امین متعجب گردید و گفت: اي حلیمه! خدا ما را به سبب این فرزند بر
همه اهل قبیله زیادتی داد و شک نیست که این از اولاد ملوك است؛ و چون به جانب قبیله خود روانه شدیم در اثناي راه
گذشتیم بر چهل نفر از رهبانان نصاري که یکی از ایشان اوصاف پیغمبر آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بیان می
کرد و می گفت: یا ظاهر شده است یا در این
زودي ظاهر خواهد شد، ناگاه ابلیس به صورت انسانی مصوّر شد و گفت: آن که وصف می کنید همین است که این زن
الحال از پیش شما گذرانید، پس برخاستند و بسوي من دویدند و آن نور ساطع را از جبین آن حضرت مشاهده نمودند، پس
شیطان بانگ زد بر ایشان که:
بکشید او را پیش از آنکه بر شما مسلط شود، و ایشان شمشیرها از غلاف کشیدند و رو به من دویدند، پس آن حضرت سر به
جانب آسمان بلند کرد ناگاه صداي مهیبی شنیدم مانند رعد و آتشی دیدم از آسمان فرود آمد و حایل گردید میان آن
حضرت و ایشان، و همه ایشان سوختند و صدائی شنیدم که: خایب و ناامید گردید سعی کاهنان؛ و چون آن حضرت داخل
قبیله بنی سعد شد از برکت قدم آن حضرت صحراهاي ایشان سبز شد و درختان ایشان پرمیوه شد و قحط ایشان به فراوانی
مبدّل گردید و برکات آن حضرت در میان ایشان ظاهر شد و هر بیماري که در میان ایشان بهم می رسید تا به نزدیک آن
حضرت می آوردند شفا می یافت و هر روز معجزات بسیار از آن مخزن اسرار بر ایشان ظاهر می شد و می گفتند: اي حلیمه!
خدا ما را سعادتمند گردانید به سبب فرزند تو.
حلیمه گفت که: در هنگام خوردن شیر پیوسته از آن برگزیده علیم و خبیر می شنیدم که می گفت: سپاس خداوندي را
سزاست که مرا بیرون آورد از درختی که پیغمبران خود را از آن بیرون آورده است، و در روزي آن قدر نمو می کرد که
دیگران در ماهی آن قدر نمو کنند
ص: 192
و در ماهی آن قدر
بزرگ می شد که دیگران در سالی بزرگ شوند، و چون طعام حاضر می کردیم که بخوریم دست مبارکش را بر روي آن
می گذاشت چنان برکت در آن طعام بهم می رسید که همه سیر می شدیم و طعام به حال خود بود.
و چون هفت سال از عمر شریف آن جناب گذشت روزي به حلیمه فرمود که: اي مادر! انصاف نمی کنی در باب من و
برادران من، مرا در سایه می داري و برادرانم در آفتاب می باشند و گوسفند می چرانند و من شیر آن گوسفندان را می آشامم
و در تعب با ایشان موافقت نمی نمایم.
حلیمه گفت: اي فرزند من! بر تو می ترسم از حاسدان تو و می ترسم که تو را حادثه اي رو دهد و من جواب عبد المطّلب
نتوانم گفت.
حضرت فرمود که: اي مادر! بر من مترس که حق تعالی حافظ من است.
و چون صبح شد مبالغه بسیار فرمود و با برادران روانه صحرا شد، و چون شب درآمد مانند بدر از افق صحرا طالع شد و حلیمه
به استقبال او دوید و او را در بر کشید و گفت: اي فرزند! در تمام روز در اندیشه تو بودم.
حلیمه گفت که: یکی از گوسفندان مرا ضمره فرزند من پایش را شکسته بود، دیدم که به نزدیک آن حضرت آمد و چنان
می نمود که شکایت از درد خود می کند پس دیدم که آن حضرت دست مبارك خود را بر پاي گوسفند مالید و سخنی چند
از زبان معجز بیان خود جاري گردانید ناگاه پایش درست شد و به گوسفندان دیگر ملحق گردید و همه آن حیوانات مطیع او
بودند، چون به ایشان می گفت: بروید، می رفتند و هرگاه می گفت:
بایستید، می ایستادند، روزي گوسفندان را
به صحرائی بردند که در آن صحرا شیران و درندگان بسیار بودند ناگاه شیري قصد یکی از گوسفندان کرد پس آن حضرت
پیش رفت و سخنی گفت شیر سر به زیر افکند و گریخت، پس برادران آن حضرت ترسیدند و به جانب او دویده و گفتند: ما
بر تو ترسیدیم از شیر و تو پروائی نکردي و گویا با او سخن می فرمودي! فرمود: بلی، گفتم که: دیگر نزدیک این وادي میا که
می خواهم گوسفندان در اینجا بچرند.
ص: 193
پس شبی حلیمه خواب هولناکی دید و با شوهر خود گفت: بیا که محمد را به نزد جدّ او ببریم که می ترسم به او آسیبی برسد
و مصیبت ما نزد جدّ او عظیم گردد و من در خواب دیدم که فرزندم محمد به صحرا رفت ناگاه دو مرد عظیم پیدا شدند که
جامه هاي استبرق پوشیده بودند و هر دو قصد او کردند و یکی از ایشان خنجري در دست داشت و شکم او را شکافت و من
ترسان از خواب بیدار شدم.
شوهر حلیمه گفت: آنچه می گوئی محال است که واقع شود زیرا که حق تعالی حافظ اوست و امور عظیمه در باب او خبر
دادند و می باید همه به ظهور آید و معجزاتی که از او مشاهده کردیم همه مصدّق آن اخبار است.
و چون صبح شد هرچند حلیمه خواست که آن حضرت را به حیله نزد خود نگاه دارد که به صحرا نرود راضی نشد و با
برادران به عادت مقرر متوجه صحرا گردید، چون نیمی از روز گذشت اولاد حلیمه فریاد کنان و گریان بسوي قبیله دویدند، و
چون حلیمه صداي شیون ایشان را
شنید از خیمه بیرون دوید و خاك بر سر می ریخت و موهاي خود را می کند و از ایشان پرسید که: چه می شود شما را و
محمد را چه کردید؟
ایشان گفتند: ما امروز چون به صحرا رفتیم در زیر درختی قرار گرفتیم ناگاه دو مرد عظیم دیدیم که نزد ما پیدا شدند که
هرگز مانند ایشان ندیده بودیم و چون به نزدیک ما آمدند محمد را گرفتند و به قله کوه بالا بردند و یکی از ایشان او را
خوابانید و دیگري کاردي گرفت شکم او را شکافت و دل و امعاي او را بیرون آورد، و ما این قضیه هایله را مشاهده کرده
بسوي تو آمدیم.
پس حلیمه دستها را بر روي خود زد و گفت: این بود تعبیر خواب من، و ناله وا ولداه و وا محمداه برآورد بسوي صحرا دوید و
شوهرش با اهل قبیله حربه ها برداشته از پی او روان شدند و چون به آن موضع رسیدند دیدند که آن حضرت نشسته و
گوسفندان برگرد او برآمده اند، پس حلیمه آن حضرت را در بر گرفته بوسید و شکمش را گشود و هیچ اثري مشاهده ننمود
و در جامه هایش خونی ندید، پس به فرزندان خود گفت: چرا بر محمد دروغ بستید؟
ص: 194
حضرت فرمود: اي مادر! ایشان را ملامت مکن، آنچه گفتند راست بود و آن دو مرد مرا خوابانیدند و یکی شکم مرا شکافت
بی آنکه المی به من برسد و دل مرا شکافت و از آنجا نقطه سیاهی بیرون آورد و انداخت و گفت: دیگر شیطان را از دل تو
بهره اي نیست پس دل مرا به آب بهشت شستند و در
جاي خود گذاشتند، و دیگري مهري بیرون آورد که نور از آن ساطع بود و پشت مرا مهر زد و گفت: اي محمد! اگر بدانی که
تو را نزد حق تعالی چه قدر و منزلت هست هرآینه دیده تو همیشه روشن و دلت شاد خواهد بود، پس مرا با جمیع عالم
.«1» سنجیدند و از همه فزون آمدم و ایشان به آسمان رفتند و من از کوه به زیر آمدم
و به روایت دیگر از آن حضرت منقول است که: چون حلیمه فریاد کنان پیدا شد ملائکه نزد من ایستاده بودند، پس حلیمه
گفت: وا ضعیفاه تو را از میان رفیقانت ضعیف یافتند و کشتند، پس ملائکه مرا در بر گرفتند و بوسیدند و گفتند: حبّذا چون
تو ضعیفی؛ و چون حلیمه گفت: یا وحیداه، بار دیگر مرا بوسیدند و گفتند: حبّذا چون تو یگانه و تنهائی، تو تنها نیستی خدا و
ملائکه و مؤمنان با تواند؛ و چون حلیمه گفت: یا یتیماه، مرا بوسیدند و گفتند: حبّذا چون تو یتیمی که از تو گرامیتري نزد حق
تعالی نیست و خدا خیر بسیار براي تو مهیّا ساخته است؛ و چون حلیمه به من رسید و مرا در دامن گذاشت دستم در دست
.«2» ایشان بود و حلیمه ایشان را نمی دید
مؤلف کتاب انوار گوید: چون حلیمه این واقعه را شنید، از وقوع حوادث ترسید و آن حضرت را برداشت و متوجه مکه گردید
و در عرض راه به قبیله اي از قبایل عرب رسید که در میان ایشان کاهنی بود که از بسیاري پیري موهاي ابرویش بر دیده اش
افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند،
چون حلیمه از پیش ایشان گذشت آن کاهن مدهوش گردید و چون به هوش آمد گفت: واي بر شما! مبادرت نمائید بسوي
آن زنی که سواره گذشت و بگیرید از او آن طفل را و بکشید پیش از آنکه بلاد شما را خراب کند.
ص: 195
حلیمه گفت: ناگاه دیدم که مردان شمشیرها کشیده رو به من دویدند و چون نزدیک من رسیدند باد تندي وزید و همه را بر
زمین افکند و من از ایشان گذشتم و پروائی نکردم تا داخل مکه شدم و آن حضرت را گذاشتم نزد جماعتی که نشسته بودند
و پی کاري رفتم، و چون برگشتم آن حضرت را ندیدم، از آن جماعت پرسیدم، ایشان گفتند: ما ندیدیم.
گفتم: و اللّه اگر او را نیابم خود را از این کوه به زیر می اندازم، و گریبان خود را چاك کردم و فریاد کنان به هر سو می
دویدم، ناگاه مرد پیري دیدم که عصائی در دست داشت و از اضطراب احوال من سؤال کرد، چون قصه خود را به او نقل
کردم گفت: گریه مکن که من تو را دلالت می کنم بر کسی که تو را نشان دهد کجا رفته است، پس مرا به نزد بتی برد که او
می گفتند و گفت: اي هبل! محمد به کجا رفته است؟ چون نام محمد را برد هبل بر رو درافتاد و آن مرد ترسید و « هبل » را
گریخت.
پس به نزد عبد المطّلب رفتم و قصه را نقل کردم، عبد المطّلب اهل مکه را ندا کرده به تفحّص آن حضرت به هر سو روان
کرد و خود به پرده هاي کعبه درآویخته گریه و تضرع بسیار
به درگاه عالم اسرار کرد، پس ندائی شنید که: اي عبد المطّلب! مترس بر فرزند خود و او را طلب کن در فلان وادي نزد
درخت موز، پس عبد المطّلب بسوي آن وادي دوید و آن حضرت را دید که در زیر درخت موز نشسته است، او را در بر
گرفته بوسید و گفت:
اي فرزند! کی تو را به این مکان آورد؟
فرمود که: مرغ سفیدي مرا ربود و در میان بال خود گرفته در اینجا گذاشت و من گرسنه و تشنه شده بودم از میوه این درخت
خوردم و از این آب آشامیدم و آن مرغ جبرئیل علیه السّلام بود.
پس عبد المطّلب کفالت و خدمت آن حضرت را می نمود، بعد از چندگاه رمدي در دیده آن حضرت بهم رسید و آن
حضرت را به نزد طبیبی برد که در جحفه می بود، چون نزدیک صومعه آن طبیب رسید او را صدا زد که: بیماري آورده ام و
می خواهم دیده او را علاج کنی.
طبیب سر از صومعه بیرون کرد و گفت: رویش را بگشا. چون روي آن حضرت را
ص: 196
گشود صومعه براي تعظیم آن حضرت بلرزید و خم شد، راهب چون این حال را مشاهده کرد شهادت گفته اقرار به پیغمبري
آن حضرت نموده گفت: چشم او احتیاج به معالجه من ندارد و نابینایان همه از برکت او بینا خواهند شد، اي شیخ! بدان که
این بزرگ عرب است و سید پیشینیان و آیندگان است و شفاعت کننده روز جزاست و ملائکه مقرّبان او را یاري خواهند کرد
و حق تعالی او را امر خواهد کرد به قتال کافران و به نصرت الهی همیشه منصور
خواهد بود و دشمن ترین مردم براي او اقوام او خواهند بود و اگر من زمان او را دریابم البته او را یاري نمایم.
چون هنگام وفات عبد المطّلب شد آن حضرت را به ابو طالب وصیت نمود و مبالغه بسیار در اکرام و محافظت آن حضرت
نمود و به رحمت الهی واصل گردید، و ابو طالب و فاطمه بنت اسد آن حضرت را بر اولاد خود اختیار می نمودند و آنچه حقّ
.«1» خدمت و سعی بود براي او به عمل می آوردند
مؤلف گوید که: قصه شکافتن شکم آن حضرت را بعضی از علماء انکار کرده اند و اگر چه صریحا در احادیث معتبره شیعه
وارد نشده است امّا نفی آن نیز به نظر نرسیده است و بعضی اخبار در جلد اول گذشت که دلالت بر حقیقت این قصه می کرد،
پس جزم به وقوع و نفی نمی توان کرد و در مرتبه احتمال می باید گذشت.
و در بعضی از کتب از حلیمه روایت کرده اند که گفت: چون آن حضرت را من اول مرتبه در دامن گذاشتم که شیر بدهم
چشمهاي خود را گشود که بسوي من نظر کند نوري از دیده هاي انورش ساطع شد که خانه را روشن کرد؛ و از غرایب احوال
آن حضرت آن بود که طفل من رعایت حرمت او می کرد و تا آن حضرت شیر تناول نمی نمود او پستان قبول نمی کرد، و در
شبها که بیدار می شدم نوري می دیدم که از آن حضرت ساطع بود بسوي آسمان و مردي سبزپوش نزد سر آن حضرت نشسته
بود و او را می بوسید و نوازش می نمود، و چون به شوهرم نقل می کردم می گفت که: غرایب احوال او را مخفی دار
که کار
ص: 197
او عجیب است و تا او متولد شده است جمیع رهبانان و کاهنان در اضطراب و حیرتند و خواب و عیش بر ایشان حرام است، و
چون آن حضرت را از مکه بیرون بردم بر هر چیز که می گذشتم مرا بشارت می دادند و به هر زمین که آن حضرت را می
گذاشتم آن زمین سبز و خرم می شد و درختان آن زمین پرمیوه می شدند، و هرگز جامه و بدن او را نجس ندیدم گویا
دیگري او را پاکیزه می کرد، و هر وقت که می خواستم بدن مبارکش را برهنه کنم فریاد و اضطراب می کرد و نمی گذاشت
لا اله الّا اللّه قدّوسا قدّوسا و » : که عورتش گشوده شود، و شبها که بیدار می شدم می شنیدم که ذکر خدا می کرد و می گفت
و من نزد شوهر خود نمی خوابیدم از مهابت آن حضرت و هرگز چیزي به « قد نامت العیون و الرّحمن لا تأخذه سنه و لا نوم
دست چپ نمی گرفت و هر چیز که برمی داشت بسم اللّه می گفت و هر که آن حضرت را می دید از محبت او بی تاب می
شد، و روزي در دامن من نشسته بود و گله گوسفندان ما می گذشت ناگاه گوسفندي از گله جدا شد و نزدیک او آمد و
سجده کرد و سر آن حضرت را بوسید و به گوسفندان دیگر ملحق شد، و هر روزي یک مرتبه نوري از آفتاب روشنتر از
آسمان فرود می آمد و او را فرو می گرفت و بعد از ساعتی منجلی می شد، و چون اطفال بازي می کردند دست فرزندان مرا
می گرفت و از میان ایشان بیرون می آورد و می گفت: بیائید ما از براي بازي خلق نشدیم،
و چون ملائکه آن حضرت را گرفتند و سینه حقیقت دفینه او را براي انوار ربانی مشروح گردانیدند- چنانکه شرحش گذشت-
و ما بر آن حال مطّلع گردیدیم اهل قبیله گمان کردند که این کار از جنّ است گفتند: ببرید او را به نزد کاهنی که در حوالی
ما می باشد، آن حضرت فرمود که: آنچه شما می گوئید در من نیست و بحمد اللّه نفس من سلیم و عقل من صحیح است، و
چون مبالغه کردند او را بسوي آن کاهن بردم و قصه او را نقل کردم، کاهن گفت: بگذار که من از طفل احوال او را بشنوم
که او از شما داناتر است، چون حضرت احوال خود را نقل کرد کاهن برجست و او را در بر گرفت و به آواز بلند ندا کرد که:
اي آل عرب! حذر نمائید از شرّي که به شما نزدیک رسیده است، این طفل را بکشید و مرا با او بکشید که اگر او را بگذارید
که به حدّ بلوغ رسد هرآینه عقلهاي شما را به سفاهت نسبت دهد و دینهاي شما را بدل کند و بخواند شما را
ص: 198
بسوي خدائی که نشناسید و دینی که ندانید.
حلیمه گفت: چون این سخنان سفاهت نشان را از رئیس کاهنان شنیدم آن حضرت را از دست او گرفتم و گفتم که: معلوم شد
که تو دیوانه بوده اي نه او، و بزودي او را به خیمه برگردانیدم و در آن روز از جمیع خیمه هاي قبیله بوي مشک ساطع گردید
.«1» و هر روز دو مرغ از آسمان نازل می گردیدند و در میان جامه هاي او پنهان می شدند
و در کتاب عدد
روایت کرده است از حلیمه که: در بنی سعد درختی بود که خشک شده بود و هرگز میوه اي نیاورده بود، روزي در زیر آن
درخت فرود آمدیم و آن حضرت در دامان من بود و در همان ساعت به اعجاز آن حضرت سبز شد و میوه داد و در هیچ
زمینی آن حضرت را ننشانیدم که از برکت او اثري از گیاه و آبادانی در آن زمین ظاهر نشد؛ و زنی در بنی سعد بود که او را
امّ مسکین می گفتند و بسیار بد حال و پریشان بود، روزي آن حضرت را برداشت و به خیمه خود برد بعد از آن حالش نیکو
شد و هر روز می آمد و سر آن سرور را می بوسید و شکرگزاري او می نمود.
و حلیمه گفت که: هر وقت آن حضرت در خواب بود و من مشاهده جمال آن حضرت می نمودم دیده هایش باز بود و می
خندید و هرگز سرما و گرما به او نمی رسید و تا او با ما بود هیچ آرزو نکردم که روز دیگر براي من میسّر نگردد، و روزي
گرگی از گله ما بزغاله اي گرفت و من بسیار محزون شدم، پس دیدم که آن حضرت رو بسوي آسمان بلند کرد، ناگاه دیدم
که گرگ بزغاله را آورد و نزد من گذاشت و رفت، پیوسته ابر او را از آفتاب سایه می انداخت و در باران تند قطره اي به او
نمی رسید و تا با من بود از سرما و گرما متأثر نشدم، پیوسته از خیمه من تا آسمان نوري هویدا بود، و هرگاه که می خواستم
سرش را بشویم می دیدم که دیگري شسته است و هرگاه که می خواستم جامه اش را تغییر
دهم می دیدم که تغییر یافته و جامه نو پوشیده است و هرگاه می خواستم پستان در دهانش گذارم صداي ذکري از او می
شنیدم، و بعد از شیر گشودن هرگاه شروع به خوردن
ص: 199
و آشامیدن می کرد می گفت: بسم اللّه ربّ محمد، و چون فارغ می شد می گفت: الحمد للّه ربّ محمد.
و از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون بیست و دو ماه از ولادت آن حضرت گذشت رمدي در
دیده هاي انورش بهم رسید، پس عبد المطّلب به ابو طالب فرمود: ببر پسر برادر خود را بسوي طبیب راهبی که در جحفه می
باشد، پس ابو طالب آن حضرت را در سبد هندي گذاشت و به پاي صومعه آن راهب آورد و او را صدا زد، راهب دید که
دور صومعه اش را نور گرفت و صداي بال ملائکه به گوشش رسید، پس سر از صومعه بیرون کرد و گفت: کیستی؟
فرمود: منم ابو طالب پسر عبد المطّلب، پسر برادر خود را آورده ام که دیده او را دوا کنی.
راهب گفت: در کجاست؟
فرمود: در میان این سبد است و او را از آفتاب پوشیده ام.
راهب گفت: بگشا تا من او را ببینم.
چون جامه را از روي سبد برداشت نوري ساطع شد که راهب بترسید و گفت: بپوشان او را؛ و سر خود را داخل صومعه کرد و
گفت: شهادت می دهم به وحدانیّت خدا و شهادت می دهم که توئی پیغمبر خدا حقا حقا و توئی آنکه خدا بشارت داده در
تورات و انجیل بر زبان موسی و عیسی علیهما السّلام، پس بار دیگر شهادت گفت و سر از صومعه بیرون کرد و گفت:
اي فرزند عبد المطّلب! ببر
او را که بر او باکی نیست.
پس ابو طالب فرمود: اي راهب! سخن بزرگی گفتی.
راهب گفت: شأن پسر برادر تو بزرگتر است از آنچه شنیدي و تو یاري او خواهی کرد و دفع ضرر دشمنان از او خواهی نمود.
و چون ابو طالب به نزد عبد المطّلب آمد و سخنان راهب را نقل کرد، عبد المطّلب فرمود: خاموش باش اي فرزند که کسی
این سخنان را از تو نشنود، و اللّه که محمد از دنیا
ص: 200
.«1» نرود تا پادشاه عرب و عجم گردد
و به سند دیگر روایت کرده است که: چون ابو طالب امتناع می نمود از رفتن بسوي بتهاي قریش ایشان با او منازعه می کردند
در این باب، ابو طالب فرمود: من از پسر برادرم جدا نمی توانم شد و مخالفت او نمی توانم نمود و او رضا نمی شود به دیدن
بتها و شنیدن نام آنها.
گفتند: او را تأدیب کن و عادت بفرما به تعظیم بتها.
ابو طالب فرمود: هیهات هرگز نخواهد شد این زیرا که در شام از جمیع رهبانان شنیدم که می گفتند: هلاك بتها در دست این
طفل خواهد بود.
قریش گفتند: آیا خود از او چیزي مشاهده نمودي که مصدّق این گفتار باشد؟
گفت: بلی، در راه شام در زیر درخت خشکی فرود آمدیم به اعجاز او در ساعت سبز شد و میوه داد، و چون روانه شدیم همه
میوه هاي خود را بر آن حضرت نثار کرده به امر خدا به سخن آمد و گفت: اي شجره طاهره نبوّت و دوحه طیّبه رسالت!
دستهاي مبارك خود را بر من بکش تا آنکه از برکت تو تا قیامت سرسبز و خرم باشم، پس آن حضرت دست
مبارك خود را بر آن درخت کشید سبزي و خرمی آن زیاد گردیده، چون در وقت مراجعت به آن درخت رسیدیم و فرود
آمدیم دیدیم که هر نوعی از مرغان که در عالم می باشد بر شاخهاي آن درخت آشیان گذاشته اند و به عدد هر مرغی شاخه
اي برآورده است و به آن عظمت هرگز درختی ندیده بودم، پس همه مرغان بر سر مبارکش بال گستردند و همه به سخن
.«2» آمده گفتند: از برکت دست مبارك تو ما به این درخت مأوي کرده ایم
و در بعضی از کتب معتبره مذکور است که: در طفولیت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خشکسالی عظیم بهم رسید
و چندین سال بر ایشان باران نبارید، پس رقیقه دختر صیفی
ص: 201
در خواب دید که هاتفی صدا زد که: اي گروه قریش! پیغمبري در میان شما بهم رسیده است، مبعوث خواهد شد و به برکت
او رحمت و فراوانی و آبادانی براي شما حاصل است، عبد المطّلب را بطلبید تا فرزندزاده خود را شفیع گرداند و دعا کند تا
خدا باران دهد شما را، پس عبد المطّلب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بر دوش گرفته بر کوه ابو قبیس بالا
رفت و اکابر قریش برگرد او جمع شده دعاي باران خواندند و در همان ساعت از برکات آن حضرت بارانی ریخت که
.«1» سیلاب از شعاب مکه روان شد
و ابن بابویه رحمه اللّه به سند خود از ابو طالب روایت کرده است که: در سال هشتم ولادت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم اراده تجارت نمودم به جانب شام
و در آن وقت هوا در غایت حرارت بود، چون عازم سفر شدم خویشان من گفتند که: محمد را چه می کنی و به که می
سپاري؟ گفتم: او را با خود می برم و بر هیچ کس اعتماد نمی کنم که او را بسپارم.
گفتند: در این گرما به سفر بردن آن پرورده حرم و بطحا مناسب نیست.
گفتم: نه و اللّه او را از خود جدا نمی توانم کرد و محملی براي او ترتیب می دهم و با خود می برم، پس آن حضرت را بر
شتري نشانیدم و شتر او را پیوسته در پیش روي خود داشتم که از نظر من غایب نشود و چون آفتاب گرم می شد پاره ابر
سفیدي می آمد مانند برف و بر آن حضرت سلام می کرد و بر بالاي سر مبارکش سایه می افکند و به هر جا که می رفت
همراه او بود و بسیار بود که آن ابر انواع میوه ها براي آن حضرت فرو می ریخت، و در اثناء راه روزي آب بسیار تنگ شد در
میان قافله ما و مشکی را به دو اشرفی می خریدند و ما به برکت آن حضرت آب فراوان داشتیم و آب ما کم نمی شد و به هر
منزل که فرود می آمدیم از برکت او حوضها پرآب می شد و زمینها پرگیاه می شد و پیوسته در فراخی نعمت و فراوانی بودیم
و هر شتري که در راه می ماند چون دست مبارك خود را بر آن می مالید روان می شد، و چون نزدیک شهر بصري رسیدیم
صومعه راهبی به نظر آمد ناگاه دیدیم که آن صومعه به استقبال آن حضرت روان شد مانند اسب تندرو و چون نزدیک ما
رسید ایستاد، و در آن
ص:
202
می گفتند و هرگز با متردّدین آشنا نمی شد و با کسی سخن نمی گفت و قوافلی « بحیرا » صومعه راهبی از نصاري بود که او را
که از آن راه عبور می کردند هرگز احوال ایشان را نمی پرسید، چون حرکت صومعه را یافت و نظر بسوي قافله افکند آن
حضرت را شناخت و گفت: اگر آن که خوانده ام و شنیده ام هست توئی و غیر تو نیست.
پس فرود آمدیم و در زیر درخت عظیمی که نزدیک صومعه راهب بود و شاخهاي آن درخت خشکیده بود و باري نداشت و
پیوسته قافله در زیر آن درخت فرود می آمدند، چون آن حضرت در زیر آن درخت قرار گرفت درخت به اهتزاز آمد و
شاخهاي بسیار برآورد و شاخهاي خود را بر سر آن حضرت گسترد و سه میوه در آن درخت بهم رسید:
دو تا از میوه هاي تابستان و یکی از میوه هاي زمستان، و اهل قافله از مشاهده آن احوال متعجب شدند و بحیرا از ملاحظه آن
غرایب متحیر گردیده طعامی برداشت بقدر آنکه آن حضرت را کافی باشد و از صومعه به زیر آمد و به خدمت آن حضرت
شتافت و پرسید که:
متولّی امور این طفل کیست؟
من گفتم: منم که به خدمت او قیام می نمایم.
پرسید: به او چه نسبت داري؟
گفتم: عمّ اویم.
گفت: او عمّ بسیار دارد، تو کدام عمّ اوئی؟
گفتم: با پدر او از یک مادرم.
گفت: شهادت می دهم که اوست که من می دانم و اگر او نباشد من بحیرا نیستم؛ پس گفت: رخصت می دهی که این طعام
را نزدیک او برم تا تناول نماید؟
گفتم: ببر، و عرض کردم به آن حضرت که: شخصی آمده است و براي اکرام شما طعامی آورده است
تناول نما.
فرمود که: از براي من تنها آورده است که رفیقان نخورند؟
بحیرا گفت: اي سرور من! زیاده بر این نداشتم.
فرمود که: رخصت می دهی که آنها با من بخورند؟
ص: 203
بحیرا گفت: بلی.
پس آن حضرت فرمود: بسم اللّه، و تناول نمود و ما صد و هفتاد نفر بودیم همه خوردیم تا سیر شدیم و طعام به حال خود بود
و بحیرا در خدمت ایستاده بود و آن حضرت را باد می زد و از مشاهده آن حال تعجب می کرد و هر ساعت خم می شد و سر
مبارکش را می بوسید و می گفت: اوست بحقّ پروردگار مسیح، و مردم نمی دانستند که او چه می گوید، پس شخصی از
مردم قافله گفت: اي راهب! کار تو در این وقت غریب است، ما پیشتر از صومعه تو می گذشتیم متوجه ما نمی شدي!
بحیرا گفت: بلی، در این مرتبه مرا حالی غریب است، می بینم آنچه شما نمی بینید و من می دانم امري چند که شما نمی دانید
و در زیر این درخت طفلی نشسته است که اگر بشناسید او را چنانکه من می شناسم هرآینه او را به گردنهاي خود سوار کنید
تا به شهرش برگردانید، و اللّه که در این مرتبه شما را گرامی نداشتم مگر از براي او، و چون از برابر صومعه من پیدا شد نوري
از پیش روي او دیدم که از زمین تا آسمان ساطع بود و مردانی دیدم که بادزنها از یاقوت و زبرجد در دست داشتند و آن
حضرت را باد می زدند، و گروه دیگر انواع میوه ها بر او نثار می کردند، و این ابر با او حرکت می کرد و از او جدا نمی شد،
و صومعه من به استقبال او
دوید به سرعت اسب رهوار، و این درخت پیوسته خشک و کم شاخ بود و به اعجاز او سبز شد و به حرکت آمد و شاخهایش
فزون شد و سه میوه در او ظاهر گردید، و این حوضها از زمانی که بعد از حواریان اختلاف و فساد در میان بنی اسرائیل بهم
رسیده بود آبهاي ایشان فرو رفته بود و ما در کتاب حضرت شمعون خوانده ایم که او نفرین کرد بر بنی اسرائیل و این آبها فرو
رفت و خشک شد، شمعون گفت:
هرگاه ببینید که آب در این حوضها بهم رسیده است پس بدانید که از برکت پیغمبري است که در زمین تهامه ظاهر خواهد
شد و بسوي مدینه هجرت خواهد نمود و نام او در میان قومش امین خواهد بود و در آسمان احمد خواهد بود و او از نسل
اسماعیل پسر ابراهیم خواهد بود، بخدا سوگند یاد می کنم که این همان است.
پس بحیرا متوجه آن حضرت شد و گفت: از تو سؤال می کنم از سه خصلت و قسم
ص: 204
که مرا جواب بگوئی، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون نام لات و عزّي را « عزّي » و « لات » می دهم تو را به
شنید در غضب شد و گفت: به ایشان سؤال مکن و اللّه که هیچ چیز را مانند ایشان دشمن نمی دارم، اینها دو بت اند از سنگ
که قوم من از سفاهت خود آنها را می پرستند.
پس بحیرا گفت که: این یک علامت.
پس گفت: بخدا سوگند می دهم تو را که خبر دهی.
فرمود: بپرس از هرچه خواهی زیرا که مرا قسم دادي به پروردگاري که خداي من و توست
و مانند ندارد.
بحیرا گفت: سؤال می کنم از خواب و بیداري تو؛ و سؤال نمود از اکثر احوال آن حضرت و جواب شنید و همه را موافق یافت
با آنچه در کتابها خوانده بود؛ پس بحیرا بر پاهاي آن حضرت افتاد و می بوسید و می گفت: اي فرزند! چه نیکو است بوي تو
اي آنکه از همه پیغمبران اتباع تو بیشتر است و اي آنکه نورهاي دنیا همه از نور توست و اي آنکه به نام تو همه مسجدها
آبادان خواهد گردید، گویا می بینم که لشکرها خواهی کشید و اسبان عربی سوار خواهی شد و عرب و عجم تابع تو خواهند
شد خواهی نخواهی و گویا می بینم که لات و عزّي را خواهی شکستن و خانه کعبه را مالک خواهی شدن و کلیدش را به
هرکه خواهی تسلیم خواهی نمود، و چه بسیار شجاعان از قریش و عرب را بر خاك هلاك خواهی افکند، با توست کلیدهاي
بهشت و دوزخ و با توست سودمندي بزرگ و توئی که بتها را هلاك خواهی کرد و توئی که قیامت قائم نخواهد شد تا تمام
پادشاهان به مذلت و خواري در دین تو درآیند.
پس مکرر دستها و پاهاي مبارك آن حضرت را می بوسید و می گفت: اگر زمان تو را دریابم در پیش روي تو شمشیر بزنم و
با دشمنان تو جهاد بکنم، توئی بهترین فرزندان آدم و پیشواي پرهیزکاران و خاتم پیغمبران، سوگند می خورم بخدا که زمین
خندان شد در روز ولادت با سعادت تو و خندان خواهد بود تا روز قیامت به شادي وجود تو، و باز سوگند یاد می کنم بخدا
که کلیساها و بتها و شیاطین گریان شدند
از ظهور تو و گریان خواهند بود تا
ص: 205
روز قیامت، توئی دعا کرده حضرت ابراهیم علیه السّلام و بشارت داده حضرت عیسی علیه السّلام، توئی پاکیزه و مطهر از
نجاستهاي اهل جاهلیت.
پس رو بسوي ابو طالب گردانیده گفت: تو چه نسبت داري به او؟
ابو طالب گفت: فرزند من است.
بحیرا گفت: نمی باید او فرزند تو باشد و پدر و مادر او نمی باید در این وقت زنده باشند.
ابو طالب گفت: راست گفتی، من عمّ اویم و پدر او در وقتی فوت شد که او در رحم مادر بود، و مادرش چون فوت شد او
شش ساله بود.
بحیرا گفت: اکنون راست گفتی و لیکن صلاح تو را در آن می دانم که او را به شهر خود برگردانی زیرا که در روي زمین
هیچ یهودي و نصرانی و صاحب کتابی نیست که نداند او متولد شده است و هر یک که او را ببینند به علامتها او را خواهند
شناخت چنانکه من شناختم و حیله ها و مکرها در دفع او خواهند کرد و یهودان از همه در این باب اهتمام بیشتر خواهند نمود.
ابو طالب گفت: سبب عداوت ایشان با او چیست؟
بحیرا گفت: زیرا که او پیغمبر است و جبرئیل بر او نازل خواهد شد و دینهاي ایشان را منسوخ خواهد کرد.
ابو طالب گفت: نه، ان شاء اللّه خدا نخواهد گذاشت که آسیبی به او رسد؛ پس ابو طالب گفت که: چون بحیرا خواست که
آن حضرت را وداع کند بسیار گریست و گفت: اي فرزند آمنه! گویا می بینم که تمام عرب با تو دشمنی خواهند کرد و
همگی تیرهاي جدال و قتال را براي تو در کمان
کینه دیرینه خواهند گذاشت و خویشان از تو مواصلت را قطع خواهند کرد و اگر قدر تو را بشناسند باید تو را از فرزندان خود
گرامی تر دارند؛ پس روي بسوي من گردانید و گفت: اي عم! تو رعایت کن در باب او قرابت موصوله را و رعایت نما در
حقّ او وصیت پدر خود را که بزودي همه قریش از تو کناره کنند به سبب رعایت کردن او پس پروا مکن و فرزندي از تو بهم
خواهد رسید که در همه حال یاور او باشد و او را در آسمانها
ص: 206
به شجاعت و دلیري ستایش کنند و از او بهم خواهند رسید دو فرزند بزرگوار که به سعادت شهادت فایزگردند و او سید و
بزرگ عرب و ذو القرنین این امّت خواهد بود و او در کتابهاي خدا از اصحاب عیسی معروفتر است.
پس ابو طالب گفت که: چون نزدیک به شام شدیم و اللّه دیدم که قصرهاي شام به حرکت آمدند و نوري از آنها بلند شد از
نور آفتاب بیشتر، و چون داخل شام شدیم از بسیاري هجوم نظارگیان در بازارها عبور میسّر نبود و از هر سو به تماشاي جمال
عدیم المثال آن یوسف مصر کمال می شتافتند، و آوازه حسن و جمال و فضل و کمال آن حضرت به اطراف بلاد شام رسید و
می گفتند سه « نسطور » هر جا راهبی و عالمی که بود نزد آن حضرت حاضر گردیدند، پس اعلم علماي اهل کتاب که او را
روز آمد و در برابر آن حضرت نشست و هیچ سخن نمی گفت، چون روز سوم به آخر رسید بی تابانه به خدمت آن حضرت
شتافت و برگرد او می گردید، من گفتم: اي راهب! چه می خواهی از او؟
گفت: می خواهم بدانم که او چه نام دارد؟
گفتم: نام او محمد بن عبد اللّه است.
چون این نام را شنید رنگش متغیر گردید و گفت: می خواهم از او التماس نمائی پشت دوشش را براي من بگشاید؛ چون آن
حضرت کتفش را گشود و نظر راهب بر مهر نبوّت افتاد خود را انداخت و آن مهر را می بوسید و می گریست و گفت: اي
مرد! زود برگردان این خورشید نبوّت را به مطلع ولادتش، که اگر می دانستی که او در زمین ما چه دشمنان دارد هرآینه او را
با خود نمی آوردي، پس پیوسته به خدمت آن حضرت می آمد و مراسم خدمت به تقدیم می رسانید و طعامهاي لذیذ براي او
حاضر می گردانید، و چون از شام بیرون آمدیم پیراهنی از براي آن یوسف مصر نبوّت آورد و گفت: التماس دارم که آن
حضرت این پیراهن را بپوشد شاید به این سبب مرا گاهی به خاطر مبارك بگذراند، و چون آثار کراهت از آن حضرت
مشاهده نمودم و ردّ آن عالم نتوانستم کرد پیراهن را گرفتم و گفتم: من بر او خواهم پوشانید، و بسرعت و اهتمام آن بدر تمام
را بسوي بیت اللّه الحرام برگردانیدم و چون خبر قدوم میمنت لزوم آن حضرت به اهل مکه رسید صغیر
ص: 207
.«1» و کبیر به استقبال آن حضرت شتافتند به غیر ابو جهل که او مست و بی خبر افتاده بود
و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: چون ابو طالب اراده سفر شام کرد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مهار
ناقه
او چسبید و گفت: اي عم! مرا به که می سپاري؟ نه پدري دارم و نه مادري.
پس ابو طالب گریست و آن حضرت را با خود برد و هرگاه در راه هوا گرم می شد ابري پیدا می شد و بر بالاي سر آن
حضرت سایه می افکند تا آنکه در اثناي راه به صومعه راهبی رسیدند که او را بحیرا می گفتند، چون دید که ابر با ایشان
حرکت می کند از صومعه خود به زیر آمد و طعامی براي ایشان مهیّا کرده ایشان را بسوي طعام خود دعوت نمود، پس ابو
طالب و سایر رفقا رفتند به صومعه راهب و حضرت رسول را نزد متاع خود گذاشتند، چون بحیرا دید که ابر بر بالاي قافله گاه
ایستاده است پرسید که: آیا کسی هست از اهل قافله که به اینجا نیامده است؟
گفتند: نه، مگر یک طفلی که او را نزد متاع خود گذاشته ایم.
بحیرا گفت: سزاوار نیست که کسی از طعام من تخلف نماید، او را نیز بطلبید.
چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت بسوي صومعه روان شد ابر نیز همراه آن حضرت حرکت کرد، پس بحیرا
گفت: این طفل کیست؟
گفتند: پسر ابو طالب است.
بحیرا به ابو طالب گفت: این پسر توست؟
گفت: این پسر برادر من است.
پرسید که: پدرش چه شد؟
فرمود: او در رحم مادرش بود که پدرش فوت شد.
بحیرا گفت که: این طفل را بسوي بلاد خود برگردان که اگر یهودان او را بشناسند چنانکه من شناختم هرآینه او را بکشند، و
بدان که شأن او بزرگ است و او پیغمبر این امّت
ص: 208
.«1» است که به شمشیر خروج خواهد کرد
و به سند معتبر دیگر روایت
کرده است از یعلی نسّابه که: در سالی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عزم تجارت به شام رفت، خالد بن
اسید و طلیق بن سفیان با آن حضرت رفتند و چون برگشتند غرایب بسیار از رفتار و سواري آن حضرت و اطاعت وحشیان
صحرا و مرغان هوا آن حضرت را نقل کردند و گفتند: چون به میان بازار شهر بصري رسیدیم گروهی از رهبانان را دیدیم که
آمدند با روهاي متغیر که گویا زعفران بر روي ایشان مالیده اند و بدنهاي ایشان می لرزید، پس به ما گفتند که: التماس داریم
بیائید به نزد بزرگ ما که در کلیساي اعظم می باشد و نزدیک است به این مکان.
گفتیم: ما را با شما چه کار است؟
گفتند: چه ضرر دارد به شما که بیائید بسوي معبد ما و ما شما را گرامی داریم؟؛ و گمان می کردند که محمد در میان ما
است.
چون با ایشان رفتیم داخل کنیسه بسیار بزرگ رفیعی شدیم و دیدیم که داناي بزرگ ایشان در میان نشسته است و شاگردان او
بر دور او نشسته اند و کتابی در دست دارد و گاهی در کتاب نظر می کند و گاهی در روي ما نظر می کند، پس به اصحاب
خود گفت که:
کاري نساختید و آنکه من می خواستم نیاورده اید؛ پس از ما سؤال کرد که: شما کیستید؟
گفتیم: ما گروهی از قریشیم.
گفت: از کدام قبیله قریش؟
گفتیم: از فرزندان عبد الشمس.
گفت: دیگري با شما هست؟
گفتیم: بلی، جوانی از بنی هاشم با ما همراه است که او را یتیم فرزندان عبد المطّلب می گوئیم.
چون این سخن را شنید نعره اي زد و نزدیک بود که بیهوش شود و از جا
برجست
ص: 209
و گفت: آه آه! دین نصرانیت هلاك شد؛ پس تکیه کرد بر یکی از چلیپاهاي خود و ساعتی متفکر شد و هشتاد نفر از بطارقه
و شاگردان او بر دورش ایستاده بودند پس به ما گفت: «1»
آیا می توانید آن جوان را به من بنمائید؟
گفتیم: بلی.
پس با ما همراه آمد تا به بازار بصري رسیدیم دیدیم که آن حضرت در میان بازار ایستاده و مانند ماه تابان نور از روي انورش
ساطع است و از هر سو نظارگیان به تماشاي جمالش ایستاده اند و مشتریان مانند مشتریان یوسف علیه السّلام زرها حاضر کرده
از شوق مشاهده جمال او با او سودا می کنند و متاعهاي او را به قیمت اعلا می خرند و متاع خود را به قیمت نازل به او می
فروشند، پس ما خواستیم که دیگري را به او نشان دهیم براي امتحان ناگاه او صدا زد که: شناختم او را بحقّ پروردگار مسیح؛
و بی تابانه پیش دوید و سر مبارکش را بوسید و گفت: توئی مقدس، و از علامات آن حضرت بسیار سؤال نمود و حضرت
همه را جواب فرمود پس گفت: اگر زمان تو را دریابم در خدمت تو جهاد کنم چنانکه حقّ جهاد کردن است.
پس به ما گفت که: با اوست زندگی و مردن، هرکه متابعت او نماید زنده جاوید گردد و هرکه از طریقه او بگردد بمیرد به
.«2» مردنی که هرگز زندگی نیابد، با اوست سود بزرگ و نفع عظیم؛ این را گفت و به کنیسه خود برگشت
و در حدیث دیگر روایت کرده است که: در سالی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از براي
خدیجه به جانب شام به تجارت رفت، عبد منات بن کنانه و نوفل بن معاویه همراه آن حضرت بودند، و چون به شام رسیدند
ابو المویهب راهب ایشان را دید و پرسید که: شما کیستید؟
گفتند: ما تاجري چندیم از اهل حرم از قبیله قریش.
ص: 210
پرسید که: آیا از قریش دیگري همراه شما هست؟
گفتند: بلی، جوانی از فرزندان هاشم هست که نام او محمد است.
ابو المویهب گفت: من او را می خواهم.
گفتند: در میان قریش از او گمنام تري نیست و او را یتیم قریش می نامند و اجیر شده است نزد زنی از ما که او را خدیجه می
گویند و براي او به تجارت آمده است، تو با او چه کار داري؟
ابو المویهب سر خود را حرکت می داد و می گفت: اوست اوست، مرا بسوي او دلالت نمائید.
گفتند: او را در بازار بصري گذاشتیم.
در این سخن بودند ناگاه آن حضرت پیدا شد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد پیش از آنکه ایشان نشان دهند گفت: این
است، و با آن حضرت خلوت کرد و ساعت طویلی با آن حضرت راز گفت، پس میان دیده هاي او را بوسید و چیزي از
آستین خود بیرون آورد و خواست که به آن حضرت بدهد قبول نفرمود، و چون جدا شد به نزد ایشان آمد و گفت:
از من بشنوید این وصیت را و چنگ زنید در دامان او و اطاعت نمائید سخن او را که این جوان و اللّه پیغمبر آخر الزمان است
و به این زودي بیرون خواهد آمد و مردم را بسوي شهادت لا اله الا اللّه خواهد خواند، و چون بیرون آید البته متابعت او بکنید.
پس از
ایشان پرسید که: آیا از عمّ او ابو طالب فرزندي بهم رسیده است که علی نام داشته باشد؟
گفتند: نه.
گفت: یا متولد شده است یا در این زودي متولد خواهد شد، و اول کسی که به این پیغمبر ایمان آورد او خواهد بود، و وصف
او را به وصی بودن در کتابها خوانده ایم چنانکه وصف محمد را به پیغمبري خوانده ایم و او سید عرب و عالم ربانی این امّت
خواهد بود و ذو القرنین آخر الزمان است و حقّ شمشیر را در جهاد خواهد داد و نام او در ملأ اعلا علی است و بعد از پیغمبر
آخر الزمان در قیامت رتبه او از همه خلق بلندتر خواهد بود و ملائکه
ص: 211
می گویند و به هر جانب که متوجه شود البته ظفر می یابد و او در میان اصحاب پیغمبر شما در آسمان « بطل ازهر مفلح » او را
.«1» مشهورتر است از آفتاب تابان
و کلینی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون قریش در جاهلیت کعبه را خراب کردند و
خواستند بسازند، نتوانستند ساخت پس در دل ایشان رعب افتاد که شخصی از ایشان گفت: هر یک از شما باید که پاکیزه
ترین مال خود را بیاورید و نیاورید مالی که از قطع رحم یا حرام دیگر بهم رسانیده باشید، چون چنین کردند مانع برطرف شد
و متمکّن گردیدند از ساختن آن، پس شروع کردند در بنا تا آنکه به موضع حجر الاسود رسیدند پس منازعه کردند که کدام
یک حجر را در جاي خود نصب کنند تا آنکه نزدیک شد که در میان ایشان حرب قائم شود، پس راضی
شدند به حکم هرکه اول از در مسجد الحرام درآید، پس اول کسی که داخل مسجد شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم بود، چون به نزد ایشان آمد و حقیقت حال خود را به معرض عرض رسانیدند آن حضرت امر کرد که جامه اي را پهن
کردند و حجر را خود برداشت و در میان جامه گذاشت و فرمود که رؤساي قبایل طرفهاي جامه را گرفته بلند کردند، پس
.«2» حضرت حجر را برداشت و در جاي خود گذاشت و حق تعالی او را به این کرامت مخصوص گردانید
و به سندهاي معتبر دیگر روایت کرده است که: قریش کعبه را خراب کردند به سبب آنکه سیل از اعلاي مکه آمد و کعبه را
خراب کرد و در آن وقت دزدیدند از کعبه آهوي طلائی را که پاهاي آن از جواهر بود به سبب آنکه دیوار کعبه کوتاه بود و
این قضیه پیش از مبعوث شدن آن حضرت بود به سی سال، پس اراده کردند قریش که کعبه را خراب کنند و تازه بنا نمایند و
عرضش را زیاد کنند پس ترسیدند از آنکه مبادا چون کلنگ بر کعبه زنند عقوبتی بر ایشان نازل گردد، پس ولید بن مغیره
گفت که: بگذارید من ابتدا کنم به
ص: 212
کندن اگر خدا راضی است به کندن بلائی به من نمی رسد و اگر راضی نیست اثر عقوبتی ظاهر می شود به حال خود می
گذاریم، پس بر کعبه بالا رفت و یک سنگ را حرکت داد ناگاه ماري بیرون آمد و حمله آورد بر ایشان و آفتاب منکسف
شد، و چون این حال را مشاهده نمودند
گریستند و به درگاه حق تعالی تضرع کردند و گفتند: خداوندا! ما نمی خواهیم مگر اصلاح کعبه را و غرض ما فساد نیست؛
پس مار از ایشان غایب شد و کعبه را خراب کردند تا آنکه پی اصل کعبه که حضرت ابراهیم علیه السّلام گذاشته بود پیدا شد
و چون خواستند پی را بکنند و خانه را بزرگ کنند زلزله اي عظیم و ظلمتی ظاهر شد، و بناي ابراهیم علیه السّلام در طول سی
ذراع و در ارتفاع نه ذراع بود، پس قریش گفتند: طول و عرض را به حال خود می گذاریم «1» ذراع و در عرض بیست و چهار
و ارتفاع را زیاد می کنیم، و چون بنا کردند و به موضع حجر الاسود رسیدند نزاع کردند قریش در گذاشتن حجر و هر قبیله
می گفتند که: ما سزاوارتریم به گذاشتن او.
چون مشاجره ایشان در این باب به طول انجامید راضی شدند به حکم هرکه اول از باب بنی شیبه داخل شود، پس اول کسی
که از آن داخل شد خورشید فلک نبوّت بود، گفتند: امین آمد آنچه او حکم کند ما همه راضی شویم به فرموده او.
پس آن حضرت رداي مبارك خود را- و به روایت دیگر عباي خود را- پهن کرد و حجر را در میان آن گذاشت و فرمود که:
از هر ربع قریش یک مرد بیاید و چهار گوشه جامه را گرفته بردارند، پس عتبه بن ربیعه از عبد الشمس و اسود بن المطّلب از
بنی اسد بن عبد العزي و ابو حذیفه بن المغیره از بنی مخزوم و قیس بن عدي از بنی سهم اطراف جامه را گرفته بلند کردند، و
حضرت رسول
حجر را از میان جامه برداشت و در جاي خود گذاشت.
و پادشاه روم کشتی فرستاده بود که پر کرده بود از چوبها و آلتها و آنچه از براي سقف خانه ضرور می باشد براي آنکه
معبدي براي او در حبشه بنا کنند، پس باد کشتی را به جانب مکه به ساحل افکند و در گل نشست و حرکت نتوانستند داد آن
را، و چون این خبر
ص: 213
به قریش رسید و به ساحل دریا آمدند دیدند که آنچه ایشان را براي سقف و زینت کعبه در کار است همه در آن کشتی مهیّا
است، پس آنها را خریدند و به مکه نقل کردند؛ و چون ملاحظه کردند، ذرع چوبهاي سقف با عرض کعبه معظمه موافق بود،
.«1» و چون بناي کعبه را تمام کردند از پرده هاي یمنی جامه اي بر کعبه پوشانیدند
و در حدیث حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با قریش
و در روایت دیگر وارد شده ،«2» قرعه زد در بناي کعبه، پس از در کعبه تا نیمه ما بین رکن یمانی و حجر به آن حضرت افتاد
.«3» است که: از حجر الاسود تا رکن شامی مخصوص بنی هاشم شد
و به سند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام مروي است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیست حج
کردند پنهان از قریش و ده حج از آنها پیش از بعثت بود- و به روایتی: هفت حج پیش از بعثت بود-؛ و در سن چهار سالگی
نماز کرد در هنگامی که با ابو طالب
.«4» به شهر بصري رفته بود
و در کتاب دلایل النبوه از عباس روایت کرده است که: روزي به آن حضرت عرض کرد: یا رسول اللّه! باعث داخل شدن من
در دین تو آن بود که تو را می دیدم در هنگامی که در گهواره بودي با ماه سخن می گفتی و به انگشت خود اشاره بسوي آن
می کردي و به هر طرف که اشاره می فرمودي ماه به آن طرف میل می کرد.
پس آن حضرت فرمود که: با ماه سخن می گفتم و او با من سخن می گفت و مرا از گریه مشغول می کرد و می شنیدم صداي
.«5» آن را در هنگامی که در زیر کرسی سجده می کرد
و در بعضی از کتب مسطور است که: در سال سوم ولادت یا در سال چهارم شقّ صدر
ص: 214
و در سال هفتم ؛«2» و در سال ششم آمنه به رحمت ایزدي واصل شد ؛«1» انور آن حضرت شد و پنج سال نزد حلیمه ماند
کاهنان بسیار خبر نبوّت آن حضرت را به اهل مکه دادند و در همان سال قصه راهب جحفه واقع شد؛ و در همان سال باران به
برکت آن حضرت و دعاي عبد المطّلب نازل شد و در همان سال عبد المطّلب به تهنیت سیف بن ذي یزن رفت و او بشارت
داد عبد المطّلب را به نبوّت آن حضرت؛ و در سال هشتم عبد المطّلب به عالم بقا رحلت نمود و عمر شریفش هشتاد و دو سال
بود- و به روایت دیگر: صد و بیست سال- و وصیت نمود ابو طالب را در باب محافظت آن حضرت و ابو طالب متکفل
کفالت و حمایت او گردید؛
و گویند که: در این سال حاتم و انوشیروان مردند و هرمز پسر او پادشاه شد؛ و در سال نهم ابو طالب آن حضرت را به سفر
شام برد؛ و بعضی گفته اند که شقّ صدر آن حضرت در سال دهم ولادت بود؛ و بعضی روایت کرده اند که در سال نهم با ابو
طالب به جانب بصري رفت؛ و در سال دوازدهم به جانب شام رفت و قصه بحیرا در سفر دوم بود؛ و در سال هفدهم هرمز را
عزل کردند اشراف لشکر و چشمهایش را کور کردند؛ و در سال نوزدهم او را کشتند و پرویز پسر او را پادشاه کردند؛ و در
سال بیست و سوم کعبه را خراب کردند و از نو بنا کردند به قول بعضی؛ و در سال بیست و پنجم خدیجه را به عقد خود
درآورد؛ و در سال سی و پنجم کعبه را خراب کردند و ساختند بر قول اصح؛ و گویند که در این سال حضرت فاطمه علیها
السّلام متولد شد؛ و گفته اند که در سال سی و هشتم آثار نبوت از دیدن روشنیها و شنیدن صداها بیشتر بر آن حضرت ظاهر
شد؛ و در سال چهلم مبعوث گردید به رسالت کبري؛ و گویند که در این سال پرویز پادشاه عجم نعمان بن المنذر پادشاه
.«3» عرب را کشت
و سفر تجارت آن حضرت به جانب شام در باب آینده مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.
باب پنجم در بیان فضایل حضرت خدیجه، و کیفیت مزاوجت قرین السعادت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با
اوست
در احادیث متواتره از طرق خاصه و عامه منقول است که: اول کسی که ایمان آورد به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
از مردان، علی بن ابی طالب
.«1» علیه السّلام بود؛ و از زنان، خدیجه بنت خویلد بود
و در اخبار متواتره دیگر وارد شده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: بهترین زنان بهشت چهار
.«2» زنند: خدیجه دختر خویلد، و فاطمه دختر محمد، و مریم دختر عمران، و آسیه دختر مزاحم که زن فرعون بود
و در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
داخل شد دید که عایشه بر روي حضرت فاطمه علیها السّلام فریاد می کند و می گوید:
اي دختر خدیجه! تو را گمان این است که مادر تو را بر ما فضیلتی بوده است او را چه زیادتی بر ما هست؟! نبود مگر مانند
یکی از ماها.
پس چون فاطمه آن حضرت را دید گریست، حضرت فرمود که: چه چیز تو را به گریه آورده است اي دختر محمد؟
فاطمه علیها السّلام گفت که: عایشه نام مادر مرا برد و او را به نقص و کمی مرتبه نسبت داد.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خشم شد و گفت: بس کن اي حمیرا که خدا برکت می دهد زنی را که
بسیار شوهر را دوست دارد و بسیار فرزند آورد و خدیجه خدا او را رحمت کند، از من طاهر مطهر را بهم رسانید که او عبد
اللّه بود و قاسم را آورد و فاطمه
ص: 218
.«1» و رقیه و زینب و ام کلثوم از او بهم رسیده اند و خدا رحم تو را عقیم کرده است که هیچ فرزند از تو بهم نمی رسد
و در حدیث موثق دیگر
از آن حضرت منقول است که: چون خدیجه از دنیا رفت فاطمه علیها السّلام برگرد پدر بزرگوار خود می گردید و می گفت:
اي پدر! مادر من کجاست؟ پس جبرئیل نازل شد و گفت: پروردگارت تو را امر می کند که فاطمه را سلام برسانی و بگوئی
که مادر تو در خانه اي است از نی که کعب آنها از طلا است و به جاي پی عمودها از یاقوت سرخ است و خانه او در میان
خانه آسیه و مریم دختر عمران است؛ چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیغام حق تعالی را به فاطمه علیها السّلام
.«2» رسانید فاطمه گفت: خدا است سالم از نقصها و از اوست سلامتیها و بسوي او برمی گردد تحیّتها
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که:
چون جبرئیل مرا به معراج برد و برگردانید گفتم: اي جبرئیل! آیا تو را حاجتی هست؟
گفت: حاجت من آن است که خدیجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانی.
پس چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سلام جبرئیل را رسانید خدیجه گفت: خدا را است سلام و از اوست
.«3» سلام و بسوي اوست سلام و بر جبرئیل باد سلام
و در روایت دیگر منقول است که: هرگاه جبرئیل نازل می شد و خدیجه حاضر نبود او را سلام می رسانید.
و در حدیث دیگر منقول است که: روزي جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت:
اینک خدیجه می آید و براي تو نان و طعام و آشامیدنی می آورد، چون بیاید از جانب پروردگار و
از جانب من او را سلام برسان و بشارت ده او را که خدا براي او در بهشت خانه اي از قصبهاي جواهر ساخته است که در آن
خانه تعب و آزارها نمی باشد.
ص: 219
و در حدیث دیگر منقول است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزد زنان خود نشسته بود و حضرت
خدیجه را مذکور ساخت و گریست، پس عایشه گفت: چه گریه می کنی بر پیرزالی از زنان بنی اسد؟
حضرت فرمود که: او تصدیق کرد مرا در هنگامی که شما تکذیب کردید، و او ایمان آورد به من در وقتی که شماها کافر
بودید، و او فرزند آورد و شماها عقیم بودید.
.«1» پس عایشه گفت: هرگاه می خواستم نزد آن حضرت قربی بهم رسانم خدیجه را به نیکی یاد می کردم
و در روایت دیگر وارد شده است که: خدیجه نیکو معین و وزیري بود براي رسالت آن حضرت، هرگاه که مردم از او دوري
می کردند او مونس آن حضرت بود، و هرگاه اهل مکه آن حضرت را آزار می کردند او دلداري می نمود و به حسن
.«2» معاشرت و ملاطفت آن حضرت را از کدورت بیرون می آورد و به مال خود آن حضرت را معاونت می نمود
قطب راوندي و ابن شهر آشوب و صاحب عدد روایت کرده اند که: سبب تزویج خدیجه آن بود که روز عیدي زنان قریش
در مسجد الحرام جمع شده بودند ناگاه یهودي از پیش ایشان گذشت و گفت: بزودي در میان شما پیغمبري مبعوث خواهد
شد هر یک توانید سعی کنید که خود را به حباله او درآورید، پس زنان سنگریزه بر او افکندند و آن حرف در
پس روزي ابو طالب به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت که: اي محمد! می خواهم تو ؛«3» خاطر خدیجه ماند
را زنی بدهم و مال ندارم و خدیجه با ما قرابت دارد و مال بسیار دارد و هر سال جماعتی را با غلامان خود به تجارت می
فرستد، آیا می خواهی که مایه اي از براي تو بگیرم که به تجارت بروي و حق تعالی تو را منفعتی کرامت فرماید؟
حضرت فرمود: بلی.
پس ابو طالب به نزد خدیجه رفت و گفت: محمد می خواهد به مال تو به تجارت رود.
ص: 220
خدیجه گفت: بسیار خوب است، و شاد شد و به غلام خود گفت که: تو با مالی که در دست توست از محمد است و باید که
روانه سفر شام شدند. « میسره » در خدمت او بروي و از فرمان او بیرون نروي؛ پس حضرت با
و به روایت دیگر: خزیمه بن حکیم که با خدیجه قرابتی داشت او نیز در خدمت آن حضرت بود و در آن سفر محبت عظیمی
از آن جناب در دل او قرار گرفت، و چون به میان راه رسیدند دو شتر خدیجه خوابیدند و میسره متحیر ماند که بار آنها بر
زمین خواهد ماند، پس به خدمت آن حضرت شتافت و حقیقت حال را عرض کرد، پس آن حضرت به نزد شتران آمد و
دست مبارك را بر پاهاي آنها مالید پس برجستند و پیش از شتران دیگر روانه شدند، چون خزیمه این حال را مشاهده نمود
محبت و اعتقادش نسبت به آن حضرت مضاعف گردید و زیاده از سابق در خدمت آن حضرت اهتمام می نمود، و چون به
نزدیک شام رسیدند به نزدیک دیر راهبی فرود آمدند و آن حضرت در زیر درختی نزول اجلال فرمود و سایر اهل قافله متفرق
شدند و آن درخت سالها بود که خشک شده و پوسیده بود در همان ساعت سبز شد و شاخ و برگ برآورد و میوه ها از او
ریخته شد و در اطراف درخت همه گیاه روئید، و چون راهب آن حال را مشاهده نمود به سرعت از صومعه به زیر آمد و به
خدمت آن حضرت شتافت و کتابی در دست داشت و گاهی در کتاب نظر می کرد و گاهی مشاهده جمال آن حضرت می
نمود و می گفت: اوست اوست بحقّ آن خداوندي که انجیل را فرستاده است.
چون خزیمه این سخن را از راهب شنید ترسید که مبادا اراده ضرري نسبت به آن جناب داشته باشد شمشیر خود را از غلاف
کشید و فریاد کرد که: اي آل غالب! پس اهل قافله از هر جانب دویدند و راهب بسوي صومعه خود گریخت و در را بست و
از بالاي صومعه خود مشرف شد و گفت: اي قوم! به چه سبب همه متفق گردیدید در آزار من؟! سوگند یاد می کنم
بخداوندي که آسمان را بی ستون برپا داشته است که قافله اي در این مکان فرود نیامده است بسوي من که محبوبتر از شما
باشد، و در این کتاب که در دست دارم نوشته است که این جوان که در زیر درخت نشسته است رسول پروردگار عالمیان
ص: 221
است و مبعوث خواهد گردید با شمشیر برهنه و بسیاري از کافران را به خاك هلاك خواهد افکند و او خاتم پیغمبران است،
هرکه او را اطاعت
کند نجات یابد و هرکه فرمان او نبرد گمراه گردد.
پس به خزیمه گفت که: تو از قوم اوئی؟
گفت: نه، و لیکن من خدمتکار اویم؛ و آنچه از معجزات آن حضرت در آن راه مشاهده نموده بود به راهب نقل کرد.
راهب گفت: اي مرد! او پیغمبر آخر الزمان است و رازي به تو می سپارم پنهان دار، من در این کتاب خوانده ام که او غالب
خواهد گردید بر بلاد و نصرت خواهد یافت بر عباد و هیچ علم او از جنگ گاه بر نخواهد گشت و او را دشمن بسیار است و
بیشتر دشمنان او از یهود خواهند بود، پس حذر کن از ایشان بر او.
پس چون به شام رفتند در آن تجارت ربح بسیار بهم رسید، و چون برگشتند و نزدیک به مکه رسیدند میسره گفت: اي ستوده
خصال! از تو معجزات بسیار در آن سفر مشاهده کردیم به هر سنگ و درختی که گذشتیم بر تو سلام کردند و گفتند: السلام
علیک یا رسول اللّه و عقبات در این راه بود که در سایر اوقات به چندین روز طی می کردیم در این سفر از برکت تو همه را
در یک شب طی کردیم و ربحی که در این سفر کردیم در مدت چهل سال براي ما میسّر نشده بود، پس مصلحت چنان می
دانم که پیشتر تشریف ببري و خدیجه را به سودمندي این سفر بشارت دهی که او شاد گردد.
پس چون حضرت بر اهل قافله سبقت گرفته متوجه منزل خدیجه گردید، در آن وقت خدیجه با بعضی از زنان در غرفه خانه
خود نشسته بود که به راه مشرف بود، ناگاه نظرش بر سواره اي افتاد که
از دور می آید و ابري بر سر او سایه کرده با او بسرعت می آید و ملکی از جانب راست او و ملک دیگر از جانب چپ او بر
روي هوا می آیند و هر یک شمشیر برهنه در دست دارند و از ابر قندیلی از زبرجد بر بالاي سر او آویخته و بر دور ابر قبه اي
از یاقوت بر روي هوا می آید؛ خدیجه از مشاهده این احوال متحیر شد و گفت: خداوندا! چنین کن که این مقرّب درگاه تو به
کاشانه محقّر من درآید.
ص: 222
چون آن حضرت نزدیک رسید و دانست که محمد است و بسوي خانه او می آید پاي برهنه بر سر راه آن حضرت دوید و پاي
مبارکش را بوسید و حضرت او را بشارتها داد.
خدیجه گفت: اي بزرگوار! میسره چرا در رکاب تو نیست؟
فرمود که: از عقب می آید.
خدیجه گفت: اي سید حرم و بطحا! برگرد و با میسره بیا؛ و مقصود خدیجه آن بود که بار دیگر آنچه دیده بود به عین الیقین
مشاهده نماید.
چون آن جناب برگشت سحاب نیز برگشت و باز در مراجعت با حضرت معاودت نمود و یقین خدیجه به جلالت آن حضرت
زیاده شد، و چون میسره داخل شد گفت: اي خاتون! در این سفر چندان غرایب احوال از آن معدن فضل و کمال مشاهده
کرده ام که در چندین سال بیان نمی توانم نمود، هر طعام اندکی که نزد او حاضر کردم و دست مبارك خود را بر آن
گذاشت گروه بسیار از آن سیر شدند و طعام کم نشد، و هرگاه هوا گرم شد دو ملک او را سایه کردند، و به هر درخت و
سنگی
که گذشت بر او به رسالت سلام کردند؛ و قصه رهبانان و غیر آنها را بیان کرد، پس خدیجه براي مزید اطمینان طبقی از رطب
براي آن کریم النسب طلبید و جمعی از مردان را طلب نمود و با آن حضرت شریک گردانید و همه سیر شدند و از رطب
چیزي کم نشد، پس میسره و فرزندانش را آزاد گردانید براي آن بشارت و ده هزار درهم به او عطا فرمود و گفت: یا محمد!
برو و عمّت ابو طالب را بگو که مرا از عمّ من عمرو بن اسد خواستگاري نماید براي تو؛ و به نزد عمّ خود فرستاد که: مرا به
و اشهر آن است که در آن وقت ،«2» و بعضی گفته اند که از پدرش خویلد بن اسد خواستگاري کردند -«1» محمد تزویج نما
و در آن وقت از عمر شریف آن حضرت بیست و پنج سال گذشته -«3» خویلد فوت شده بود و از عمش خواستگاري کردند
و از عمر خدیجه چهل سال گذشته بود- و مروي است که در آن وقت عمر خدیجه بیست و هشت سال بود-
ص: 223
و مشهور آن است که چون خدیجه به عالم بقا ارتحال نمود شصت و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود و او را در حجون
مکه دفن کردند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دست مبارك خود او را دفن کرد، و وفات خدیجه بعد از
بیرون آمدن از شعب ابی طالب بود نزدیک به سه سال پیش از هجرت- و گویند که وفات او سه روز بعد از وفات ابو طالب
بود
.«2» و فرزندان آن حضرت همه از خدیجه بهم رسیدند به غیر از ابراهیم که از ماریه بهم رسید -«1»
و در کشف الغمه روایت کرده است که: اول مرتبه خدیجه را عتیق بن عایذ مخزومی خواست و از او دختري بهم رسید، و بعد
از عتیق ابو هاله هند بن زراره تیمی او را نکاح کرد و هند بن هند از او متولد شد، و بعد از او رسول خدا او را به حباله خود
.«3» درآورد و دوازده اوقیه طلا مهر او گردانید
کلینی و غیر او به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم خواست که خدیجه دختر خویلد را به عقد خود درآورد، ابو طالب با اهل بیت خود و جمعی از قریش رفتند به نزد ورقه
بن نوفل عمّ خدیجه، پس ابتدا کرد ابو طالب به سخن و خطبه اي ادا نمود که مضمونش این است: حمد و سپاس خداوندي را
سزاست که پروردگار خانه کعبه است و گردانیده است ما را از زرع ابراهیم و از ذرّیّت اسماعیل و جا داده است ما را در حرم
امن و امان و گردانیده است ما را بر سایر مردم حکم کنندگان و مخصوص گردانیده است ما را به خانه خود که مردم از
اطراف جهان قصد آن می نمایند و حرمی که میوه هر جا را بسوي آن می آورند و برکت داده است بر ما در این شهري که در
آن ساکنیم، پس بدانید که پسر برادرم محمد بن عبد اللّه را به هیچ یک از قریش نمی سنجند مگر بر او زیادتی می کند
و هیچ مردي را با او قیاس نمی توان کرد مگر او عظیم تر است و او را در میان خلق عدیل و نظیر نیست، و اگر در مال او کمی
هست پس
ص: 224
مال روزي است متغیر و مانند سایه اي است که بزودي بگردد، و او را به خدیجه رغبت هست و خدیجه را نیز به او رغبت
هست، آمده ایم که او را از تو خواستگاري نمائیم به رضا و خواهش او و هر مهر که خواهید از مال خود می دهم آنچه در
حال خواهید و آنچه مؤجل گردانید، و بپروردگار خانه کعبه سوگند می خورم که او را شأنی رفیع و منزلتی منیع و بهره اي
شامل و رأیی کامل و دینی شایع و زبانی شافع هست.
پس ابو طالب علیه السّلام ساکت شد و عمّ خدیجه که از جمله قسّیسان و علماي عظیم الشأن بود به سخن درآمد، و چون از
جواب ابو طالب قاصر بود تواتري در نفس و اضطرابی در سخن او ظاهر شد و نتوانست که نیک جواب بگوید، چون خدیجه
آن حال را مشاهده نمود از غایت شوق آن حضرت پرده حیا را اندکی گشود و به زبان فصیح فرمود که: اي عمّ من! هرچند
توئی اولی به سخن گفتن در این مقام از من امّا اختیار من بیش از من نداري، تزویج کردم به تو اي محمد نفس خود را و مهر
من در مال من است، بفرما عمّت را که ناقه اي براي ولیمه زفاف بکشد و هر وقت که خواهی به نزد زن خود درآي.
پس ابو طالب گفت: اي گروه! گواه باشید که او خود را به محمد تزویج
کرد و مهر را خود ضامن شد.
پس یکی از قریش گفت: چه عجب است که مهر را زنان براي مردان ضامن شوند؟!
پس ابو طالب در غضب شد و برخاست (و هرگاه آن حضرت به خشم می آمد جمیع قریش از او می ترسیدند و از سطوت او
حذر می نمودند) پس گفت: اگر شوهران دیگر مثل پسر برادر من باشند زنان به گرانترین قیمتها و بلندترین مهرها ایشان را
طلب خواهند کرد، و اگر مانند شما باشند مهر گران از ایشان خواهند طلبید.
پس ابو طالب شتري نحر کرد در شب زفاف آن درّ صدف انبیاء و صدف گوهر خیره النساء منعقد گردید، پس شخصی از
گوارا باد تو را اي خدیجه که » : قریش که او را عبد اللّه بن غنم می گفتند شعري چند ادا نمود که حاصل مضمونش این است
هماي سعادت نشان تو بسوي کنگره عرش عزت و شرف پرواز نمود و جفت بهترین اولین و آخرین گردیدي، و در جهان مثل
محمد کجا نشان توان یافت؟ اوست که بشارت داده اند به پیغمبري او
ص: 225
موسی و عیسی، بزودي اثر بشارت ایشان ظاهر خواهد گردید و سالها است که خوانندگان و نویسندگان کتابهاي آسمانی اقرار
.«1» کرده اند که اوست رسول بطحا و هدایت کننده اهل ارض و سما
و در روایت دیگر وارد شده است که: چون ابو طالب خطبه را تمام کرد پیش از آنکه عمرو بن اسد عمّ او جواب بگوید، ورقه
بن نوفل گفت: حمد می کنم خداوندي را که ما را چنان گردانیده است که گفتی و فضیلت داده است بر آنها که شمردي،
پس مائیم بزرگان و پیشوایان عرب و بر شما
مسلّم است آنچه ذکر کردیم از کرامتها و شرافتها و ما رغبت داریم که رشته عزّت خود را به حبل شرف و رفعت شما پیوند
کنیم، پس گواه باشید اي گروه قریش که من تزویج کردم خدیجه دختر خویلد را به محمد بن عبد اللّه بر چهارصد اشرفی
مهر.
و چون ورقه ساکت شد ابو طالب گفت: می خواهم عمّش نیز سخن بگوید، پس عمرو نیز صیغه را اعاده نمود، قریش همه
گواه شدند و کنیزان خدیجه دف زدند و به شادي به رقص آمدند و در همان روز ابو طالب شتري کشت و ولیمه کرد و زفاف
.«2» نمود
.«3» ابن بابویه رحمه اللّه روایت کرده است که: اول فرزندي که خدیجه از آن حضرت حامله شد عبد اللّه بود
در حدیث معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: چون قاسم فرزند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به
روزي آن حضرت به نزد خدیجه آمد و او را گریان -«4» عالم قدس رحلت نمود- و به روایت دیگر: چون طاهر رحلت نمود
دید فرمود: اي خدیجه! چرا گریه می کنی؟
گفت: یا رسول اللّه! شیري از پستانم جاري شد و فرزند خود را به خاطر آوردم و از
ص: 226
مفارقت او گریستم.
حضرت فرمود که: اي خدیجه! گریه مکن، آیا راضی نیستی چون به در بهشت رسی او در آنجا ایستاده باشد و دست تو را
بگیرد و در نیکوترین منازل جنان تو را ساکن گرداند؟
خدیجه پرسید که: آیا این ثواب براي هر مؤمن که فرزند او مرده باشد هست؟
حضرت فرمود که: خدا کریمتر است از آنکه از بنده میوه دل او
.«1» را بگیرد و او صبر کند از براي خدا و حمد الهی بجا آورد و خدا او را عذاب کند
و صاحب کتاب انوار روایت کرده است که: روزي خدیجه رضی اللّه عنها با بعضی از زنان خدمتکار در غرفه خانه خود
نشسته بودند و عالمی از علماي یهود نزد او بود، ناگاه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از زیر غرفه او گذشت، آن
عالم گفت: الحال جوانی از پیش خانه تو گذشت آیا تواند بود که او را تکلیف نمائی که به این غرفه درآید؟
پس خدیجه یکی از کنیزان خود را فرستاد و آن حضرت را تکلیف نمود، چون تشریف آورد آن عالم گفت: تواند بود که
کتف خود را بگشائی که من در او نظر کنم؟
حضرت اجابت او نمود، چون نظرش بر مهر نبوّت افتاد گفت: و اللّه که این مهر پیغمبري است.
خدیجه گفت: اگر عمّش حاضر بود کی می گذاشت که تو بر بدن او نظر کنی و بدرستی که عموهاي او بسیار حذر می
فرمایند او را از علماي یهودان.
عالم گفت: کی را یاراي آن هست که آسیبی به او برساند، بحقّ کلیم سوگند می خورم که اوست پیغمبر آخر الزمان.
و چون آن حضرت از غرفه بیرون آمد محبت آن حضرت در سویداي قلب خدیجه قرار گرفت و خدیجه ملکه مکه بود و
اموال و مواشی بی حساب داشت، پس خدیجه گفت:
اي عالم! چه دانستی که محمد پیغمبر است؟
ص: 227
گفت: صفات او را در تورات خوانده ام که اوست خاتم پیغمبران و خوانده ام که مادر و پدرش در طفولیت او خواهند مرد و
جدّ او و عمّ او او
را کفالت و محافظت خواهند نمود و زنی از قریش را خواهد خواست که بزرگ قومش باشد و در میان عشیره خود امیر و
صاحب تدبیر باشد- و به دست خود اشاره کرد بسوي خدیجه- و گفت: این سخن را از من نگاه دار اي خدیجه؛ و شعري چند
مشتمل بر جلالت آن حضرت و تحقیق این مواصلت با سعادت ادا نمود، پس محبت خدیجه نسبت به آن حضرت مضاعف
شد و از یاران خود مخفی داشت، و چون آن عالم از پیش خدیجه برخاست گفت: سعی کن که محمد از دست تو بدر نرود
.«1» که مزاوجت او مورث سعادت دنیا و آخرت است
و خدیجه را عمّی بود که او را ورقه می گفتند و در غایت علم و دانش بود و کتابهاي آسمانی را خوانده بود و صفات پیغمبر
آخر الزمان را در کتب دیده بود و خوانده بود که او زنی از قریش را تزویج نماید که بزرگ قوم خود باشد و مال بسیاري
براي آن حضرت خرج کند و در جمیع امور مساعد و معاون او باشد، و ورقه امید داشت که آن زن خدیجه باشد به سبب وفور
مال و شرف او، و مکرر می گفت به خدیجه که: با شخصی وصلت خواهی کرد که از جمیع اهل زمین و آسمان اشرف باشد؛
و خدیجه در هر ناحیه اي غلامان و حیوانات بی پایان داشت تا آنکه بعضی گفته اند که زیاده از هشتاد هزار شتر داشت که او
متفرق بود در هر مکان، و در هر ناحیه اي ملازمان و وکلاي او به تجارت مشغول بودند مانند مصر و شام و حبشه و غیر آنها.
و
ابو طالب پیر و ضعیف شده بود و از جهت محافظت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ترك سفر کرده بود، روزي
حضرت رسول به نزد ابو طالب رفت و او را غمگین یافت فرمود که: اي عم! سبب اندوه شما چیست؟
ابو طالب گفت: اي فرزند برادر! سببش آن است که مالی ندارم و زمانه بر ما بسیار تنگ شده است، پیر شده ام و تنگدست
شده ام و وفاتم نزدیک شده است و آرزو دارم که تو را
ص: 228
زنی بوده باشد که من به آن شاد گردم و ضروریات آن مرا میسّر نیست.
حضرت فرمود که: اي عم! شما را در این باب چه تدبیر به خاطر رسیده است؟
ابو طالب گفت: اي فرزند برادر! خدیجه دختر خویلد مال بسیار دارد و اکثر اهل مکه از مال او منتفع شده اند، آیا راضی
هستی که از براي تو مالی بگیرم که به تجارت بروي شاید خدا نفعی کرامت فرماید که مطالب و آرزوهاي من به آن میسّر
گردد؟
حضرت فرمود که: بسیار خوب است، برخیز و آنچه صلاح می دانی چنان کن.
پس ابو طالب با برادران خود به خانه خدیجه رفتند و او خانه اي داشت در نهایت وسعت و بر بامش قبه اي از حریر سبز زده
بودند منقّش به انواع صورتها و نقشها و به طنابهاي ابریشم بر میخهاي فولاد بسته بودند، و پیشتر دو شوهر کرده بود: یکی
عمرو کندي و دیگري عتیق بن عایذ و بعد از فوت ایشان عقبه بن ابی معیط و صلت بن ابی یهاب او را خواستگاري کردند و
هر یک چهار صد غلام و کنیز داشتند و ابو
جهل و ابو سفیان نیز او را خواستگاري کردند و خدیجه همه را مجاب گردانید و دلش بسوي حضرت رسول مایل بود زیرا که
از رهبانان و دانایان و کاهنان اوصاف آن حضرت را بسیار شنیده بود و معجزات بسیار که قریش از آن حضرت دیده بودند بر
او ظاهر گردیده بود، پس عمّ خود ورقه بن نوفل را طلبید و گفت: اي عم! می خواهم شوهر بکنم و مردم بسیار مرا طلب می
کنند و دل من هیچ یک را قبول نمی کند.
ورقه گفت: اي خدیجه! می خواهی حدیث غریب و امر عجیبی براي تو روایت کنم؟! نزد من کتابی هست که در آن طلسمها
و عزیمتها هست، من عزیمتی می خوانم بر آبی و غسل می کنی به آن آب و من دعائی می نویسم از انجیل و زبور و در زیر
سر بگذار و تکیه کن، چون به خواب می روي البته آن که شوهر تو خواهد بود او را در خواب خواهی دید.
چون خدیجه به فرموده او عمل نمود و به خواب رفت در خواب دید که مردي به نزد او آمد نه بلند نه کوتاه و گشاده چشم و
نازك ابرو و سیاه چشم و لبهاي او سرخ و خدهاي او به رنگ گل و در نهایت ملاحت و نور و صباحت و ابر بر او سایه افکنده
و در میان دو کتفش علامتی بود و بر اسبی از نور سوار بود و لجام آن اسب از طلا بود و زینش مرصّع بود به
ص: 229
الوان جواهر گرانبها، و روي آن اسب به روي آدمیان شبیه بود و پاهایش مانند پاهاي گاو بود و گامش به قدر مدّ
بصر بود و آن سواره از خانه ابو طالب بیرون آمد؛ چون خدیجه او را دید او را در بر گرفت و در دامن خود نشانید.
چون از خواب بیدار شد در باقی شب او را خواب نبرد و صبح به خانه عمّ خود رفت و خواب خود را نقل کرد.
ورقه گفت: اي خدیجه! اگر خواب تو راست است سعادتمند و رستگار خواهی بود، آن که تو در خواب دیده اي بر سر اوست
تاج کرامت و شفیع گناهکاران است در روز قیامت و بزرگ عرب و عجم است در دنیا و آخرت، او محمد بن عبد اللّه بن عبد
المطّلب است.
چون خدیجه این سخنان را شنید آتش محبت آن حضرت در سینه اش مشتعل گردید و به خانه خود مراجعت نمود و در
خلوتی نشست و از مفارقت آن حضرت می گریست و اشعار شورانگیز انشاء می نمود و راز خود را به کسی اظهار نمی
توانست کرد؛ در این اندیشه بود ناگاه صداي در خانه شنید و از آن صداي آشنا امیدوار گردید، ناگاه جاریه او آمد و گفت:
اي سیده من! اینک بزرگواران عرب یعنی فرزندان عبد المطّلب به در خانه آمده اند.
خدیجه از استماع این نامهاي آشنا از صبر و قرار بیگانه شد و گفت: در را بگشا و میسره را بگو که فرشهاي زیبا براي ایشان
مرتّب گرداند و هر یک را در مرتبه خود بنشاند و انواع فواکه و اطعمه براي ایشان حاضر سازد؛ و خود در پس پرده حجاب
نشست، و چون ایشان طعام تناول نمودند و با او آغاز مکالمه نمودند از پس پرده به کلام لطیف و سخنان ظریف ایشان را
جواب گفت
که: اي بزرگواران مکه و حرم! از انوار قدوم خود کلبه مرا رشک گلستان ارم کرده اید، هر حاجت که دارید برآورده است.
ابو طالب علیه السّلام گفت: براي حاجتی آمده ایم که نفعش به تو عاید می گردد و برکتش بر تو می افزاید، براي پسر برادر
خود محمد آمده ایم؛ چون خدیجه آن نام دلگشا را شنید دل از دست داد و بی تابانه گفت: او کجا است که من حاجت او را
از لبهاي غمزداي او بشنوم و هر
ص: 230
حاجت که داشته باشد به جان قبول نمایم؟
پس عباس گفت که: من می روم و آن جناب را بزودي حاضر می گردانم.
و عباس به ابطح آمد و آن حضرت را ندید و به هر سو به طلب آن حضرت می دوید تا آنکه به کوه حرّا برآمد دید که آن
برگزیده خدا در آنجا خوابیده است در خوابگاه ابراهیم علیه السّلام و رداي مبارك بر خود پیچیده است و اژدهاي عظیمی بر
بالینش خوابیده و برگ گلی در دهان گرفته است و آن حضرت را باد می زند.
عباس گفت که: چون مار را دیدم بر آن حضرت ترسیدم و شمشیر کشیدم و بر آن حمله کردم، پس مار متوجه من شد، و من
فریاد کردم که: اي پسر برادر! مرا دریاب.
پس آن جناب چشم گشود- و اژدها ناپیدا شد- و فرمود که: براي چه چیز شمشیر کشیده اي؟
گفتم: اژدهائی نزد تو دیدم و بر تو ترسیدم و شمشیر کشیده بر او حمله کردم و چون بر من غالب آمد به تو استغاثه کردم و
چون دیده مبارك گشودي ناپیدا شد.
پس حضرت تبسّم نمود و فرمود که: آن اژدها نیست و لیکن ملکی
است از ملائکه که حق تعالی براي حراست من می فرستد و مکرر او را دیده ام و با او سخن گفته ام و او با من گفته است که:
من ملکی از ملائکه پروردگارم مرا موکّل گردانیده است که تو را حراست نمایم از کید دشمنان در شب و روز.
عباس گفت: اي پسر برادر! کسی نیست که انکار فضل تو تواند کرد و اینها از تو غریب نیست، اکنون بیا برویم به منزل
خدیجه که می خواهد تو را بر اموال خود امین گرداند که به هر ناحیه که خواهی به تجارت روي.
فرمود: می خواهم به جانب شام روم.
عباس گفت: اختیار با توست.
و چون متوجه منزل خدیجه گردیدند نور ساطع آن حضرت به خانه خدیجه سبقت گرفت و خیمه را روشن کرد، خدیجه به
میسره اعتراض کرد که: چرا رخنه هاي خیمه را مسدود نکرده اي که آفتاب داخل قبه شده است؟
ص: 231
میسره ملاحظه کرد و گفت: اي خاتون! رخنه اي در قبه نیست و نمی دانم سبب این روشنی چیست.
چون از خیمه بیرون آمد دید که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با عباس می آید و نوري روشنتر از خورشید از
جبین انورش می تابد، بسوي خدیجه شتافت و او را بشارت داد که: این نور خورشید رسالت است که کلبه ما را روشن ساخته
است؛ و چون داخل شد اعمام کرامش به استقبال او شتافتند و آن خورشید انور را مانند ماه در میان ستارگان در صدر مجلس
جا دادند و خدیجه طعام فرستاد و تناول نمودند، پس خدیجه در پس پرده آمد گفت: اي سید من! کلبه تاریک مرا به نور
جمال خود منوّر گردانیدي
و وحشتها را به مؤانست خود مبدّل ساختی، آیا می خواهی که امین باشی بر اموال من و به هر سو خواهی حرکت فرمائی؟
فرمود: بلی، راضی شدم و می خواهم به جانب شام سفر نمایم.
خدیجه گفت: اختیار داري و آنچه می کنی در مال من راضیم و از براي تو در این سفر صد اوقیه طلا و صد اوقیه نقره و دو
خروار بار و دو شتر مقرر گردانیدم، آیا راضی هستی؟
ابو طالب علیه السّلام گفت: او راضی شد و ما راضی شدیم، و اي خدیجه! تو محتاج هستی به چنین امینی که جمیع عرب بر
امانت و صیانت و تقوي و دیانت او متّفقند.
خدیجه گفت: اي سید من! آیا می توانی شتر را بار کنی؟
فرمود: بلی.
خدیجه گفت: اي میسره! شتري حاضر کن که من مشاهده نمایم که این بزرگوار چگونه بار می بندد.
پس میسره بیرون رفت و شتري مست بسیار تنومند چموشی جهت امتحان آورد که هیچ یک از راعیان را تاب مقاومت آن
نبود، و چون نزدیک آوردند کفی از دهان خود بیرون آورده بود و دیده هایش سرخ شده بود و صداي مهیبی از او ظاهر می
شد.
عباس گفت: اي میسره! شتري از این نرمتر نیافتی که پسر برادرم را به آن امتحان نمائی؟!
حضرت فرمود: اي عمّ بگذار تا او را نزدیک آورد.
ص: 232
چون آن بعیر نزدیک آن رسول بشیر رسید زانو بر زمین سائید و روي خود را بر پاهاي آن سرور مالید، و چون حضرت دست
مبارك بر پشت آن گذاشت به زبان فصیح گفت:
کیست مثل من که سید پیغمبران دست بر پشت من مالید؟
پس زنانی که نزد خدیجه حاضر بودند گفتند: نیست این مگر
سحر عظیم که از این یتیم صادر شد.
خدیجه گفت: اینها جادو نیست بلکه آیات بیّنات و معجزات واضحات است.
پس خدیجه چند دست جامه حاضر گردانید و گفت: اي سید من! جامه هاي شما براي سفر مناسب نیست و استدعا می نمایم
که این جامه ها را بپوشی، و لیکن این جامه هاي زیبا براي قامت رعناي شما دراز است و من کوتاه می کنم.
حضرت فرمود که: هر جامه بر قامت من درست می آید (و یکی از معجزات آن حضرت آن بود که هر جامه اي که می
پوشید بر قامت با استقامتش درست می آمد، اگر کوتاه بود دراز می شد و اگر دراز بود کوتاه می شد) و آن دو جامه قباطی
مصر بود و دو جبه عدنی یمن و دو برد یمنی و یک عمامه عراقی و دو موزه از پوست و عصائی از خیزران.
پس جامه ها را پوشید و چون ماه شب چهارده از خانه خدیجه طالع شد، پس خدیجه ناقه صهباي خود را طلبید که در مکه به
حسن سیر مشهور بود و براي سواري آن حضرت فرستاد و میسره و ناصح دو غلام خود را طلبید و گفت: بدانید که این مردي
را که من امین اموال خود گردانیده ام پادشاه قریش و سید اهل حرم است و دست کسی بر بالاي دست او نیست، هرچه در
مال من کند مختار است و شما را نیست که در هیچ باب با او معارضه نمائید، و باید که از روي لطف و ادب با او سخن
بگوئید و آواز شما بر آواز او بلندتر نشود.
پس میسره گفت: و اللّه سالها است که محبت محمد در دل من جا کرده است و در این
وقت مضاعف گردید براي آنکه تو او را دوست داشتی.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خدیجه را وداع نموده متوجه سفر شام شد و میسره و ناصح در رکاب
همایونش روان شدند و اهل مکه همگی در ابطح جمع شده بودند که آن حضرت را وداع کنند، چون به ابطح رسید و نور
خورشید جمالش بر کوه و دشت تابید جمیع
ص: 233
اشراف و نساء و رجال از حسن و جمال او متعجب شدند، دوستان شاد گردیدند و دشمنان در آتش حسد سوختند، و عباس
شعري چند در مدح آن حضرت ادا نمود.
و چون حضرت دید که اموال خدیجه بر زمین افتاده و هنوز بار نشده است به غلامان خطاب فرمود که: چرا بارها بر شتران
نبسته اید؟
گفتند: اي سید عالم! عدد ما کم است و مال بسیار است.
پس آن معدن فتوّت و کرم بر ایشان رحم نموده پا از راحله گردانیده فرود آمد و دامن بر کمر زده شتران را به زیر بار می
کشید و به قوّت ید اللهی به یک طرفه العین بار هر شتري را محکم می بست و هر اشاره که شتران را می کرد به امر الهی قبول
می کردند و رو بر پاي مبارکش می مالیدند.
چون آفتاب گرم شد و عرق مانند شبنم صبحگاه از چهره گلگون آن گلدسته بوستان قرب اله فرو می ریخت دلهاي حاضران
همه از مشاهده آن حال در تاب شد و عباس خواست که سر سایه اي براي آن حضرت تعبیه نماید، ناگاه ساکنان صوامع
ملکوت به خروش آمدند و دریاي غیرت سبحانی به جوش آمد و ندا رسید به حضرت جبرئیل که:
برو بسوي رضوان
خزینه دار بهشت و بگو: بیرون آور آن ابر را که براي حبیب خود محمد خلق کرده ام پیش از آنکه آدم را خلق نمایم به دو
هزار سال و ببر و بر سر آن سرور بگشا که گرمی آفتاب به او ضرر نرساند.
چون نظر حاضران بر آن ابر رحمت یزدان افتاد دیده هاي ایشان از حیرت بازماند و عباس گفت که: این بنده نزد پروردگار
خود از آن گرامیتر است که احتیاج به چتر من داشته باشد، پس روانه شدند و چون به جحفه الوداع رسیدند مطعم بن عدي
گفت: اي گروه! شما به سفري می روید که بیابانها و درّه هاي مخوف دارد باید که یکی از اشراف خود را مقدّم گردانید که
همگی بر رأي او اعتماد کنید و نزاعی در میان شما نباشد، همه تحسین او کردند پس بنی مخزوم گفتند: ما ابو جهل را بر خود
مقدّم می داریم؛ و بنو عدي گفتند: ما مطعم را پیشواي خود می گردانیم؛ و بنو النضیر گفتند: ما نضر بن حارث را سرکرده
خود می گردانیم؛ و بنو زهره گفتند: ما احیحه بن الجلاح را بر خود امیر می گردانیم؛ و بنو لؤي
ص: 234
گفتند: ما ابو سفیان را پیشرو خود می گردانیم؛ و میسره گفت: ما هیچ کس را بغیر از محمد بن عبد اللّه بر خود مقدّم نمی
داریم؛ و بنو هاشم نیز چنین گفتند.
پس ابو جهل گفت که: اگر چنین می کنید این شمشیر را بر شکم خود می گذارم که از پشتم بیرون رود.
پس حمزه شمشیر خود را کشید و گفت: اي خبیث ترین رجال و صاحب بدترین افعال! تو اکنون دعواي ریاست می کنی! و
اللّه که من نمی خواهم مگر آنکه خدا
دستها و پاهاي تو را قطع کند و دیده هاي تو را کور کند، ما را از کشتن خود می ترسانی؟!
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اي عم! شمشیر خود را در غلاف کن و منازعه و خلاف را ترك کن و
استفتاح سفر را به فتنه و فساد مکن، بگذارید اول روز آنها بروند و آخر روز ما برویم و به هر حال قریش مقدّمند.
می گفتند زیرا که آن محلّ اجتماع سیلها بود، « وادي الامواه » چون چند منزل بر این نحو رفتند به وادیی رسیدند که آن را
ناگاه ابري در هوا پیدا شد پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: من در این وادي از سیل می ترسم و بهتر
آن می دانم که در دامن کوه قرار گیریم.
عباس گفت: اي پسر برادر! آنچه رأي شریف تو اقتضا می نماید ما به آن عمل می کنیم.
پس حضرت فرمود که در میان قافله ندا کردند که اهل قافله بارهاي خود را به جانب کوه کشند، و همگی اطاعت کردند به
غیر یک کسی از بنی جمح که او را مصعب می گفتند و مال بسیار داشت که او از جاي خود حرکت نکرد و گفت: اي گروه!
چه بسیار ضعیف است دلهاي شما! می گریزید از چیزي که اثري از آن ظاهر نشده است؟! و در این سخن بود که باران از
آسمان ریخت و تا او حرکت می کرد سیلاب او را با اموالش به آتش عذاب الهی برد، و سایر مردم به برکت آن حضرت
سالم ماندند و چهار روز در آن مکان توقف نمودند و هر روز سیل زیاده می شد.
پس میسره
گفت: اي سید من! این سیلها تا یک ماه قطع نخواهد شد و کسی از این آب عبور نمی توان کرد و در این مقام بسیار ماندن
مصلحت نیست، اصلح آن است که بسوي مکه مراجعت کنیم.
ص: 235
حضرت او را جوابی نفرمود و به خواب رفت، پس در خواب دید که ملکی به او گفت:
اي محمد! محزون مباش و چون فردا شود امر کن قوم خود را که بار کنند و در کنار وادي بایست چون بینی که مرغ سفیدي
پیدا شود و به بال خود خطی بر روي آب بکشد به دولت و اقبال به روي آن آب از پی بی آن نشان بال روان شو و بگو: بسم
اللّه و باللّه، و اصحاب خود را امر کن که ایشان نیز این کلمه را بگویند پس هرکه بگوید سالم بگذرد و هرکه نگوید غرق
شود.
پس آن حضرت از خواب برخاست و شاد و مسرور و امر فرمود میسره را ندا کند که مردم بار کنند، و میسره بارهاي خود را بر
شتران بست و مردم به میسره گفتند که: ما چگونه از این آب عبور خواهیم کرد و این آبی است که با کشتی عبور از آن
مشکل است؟!
میسره گفت: من مخالفت محمد نمی کنم، شما خود اختیار دارید.
پس آن حضرت بر کنار وادي ایستاد ناگاه مرغ سفیدي پیدا شد و از قله کوه پرواز کرد و به بال همایون فال خود خط سفیدي
بر روي آب کشید که نشانش بر روي آب پیدا بود، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: بسم اللّه و باللّه و
روان شد و
آب به نصف ساقش نرسید و ندا فرمود که: همه بگوئید بسم اللّه و باللّه و از عقب من بیائید و هرکه این کلمه را بگوید نجات
یابد و هرکه نگوید هلاك شود، پس همه این کلمه را گفتند و روان شدند و سالم بیرون آمدند به غیر دو کس یکی از بنی
جمح و دیگري از بنی عدي پس آن دو تا نیز روان شدند، یکی بسم اللّه گفت و نجات یافت و دیگري بسم اللات و العزّي
گفت و غرق شد.
پس ابو جهل گفت که: این سحري بود عظیم؛ و دیگران گفتند که: این سحر نیست و لیکن محمد گرامیترین خلق است نزد
پروردگار خود؛ پس حسد ابو جهل زیاد شد و در اثناي راه ابو جهل به چاهی رسید و به اصحاب خود گفت که: مشکهاي
خود را پرآب کنید و پنهان کنید تا آنکه چاه را انباشته کنیم و چون قافله بنی هاشم به اینجا برسند و آب نباشد از تشنگی
هلاك شوند و سینه من از غم محمد آسایش یابد زیرا که می دانم اگر او از این سفر سالم به مکه برگردد بر ما تفوّق بسیار
خواهد خواست و مرا تاب آن نیست.
پس چون مشکها را پر کردند و چاه را انباشته کردند خود با اصحاب خود روانه شد و
ص: 236
به یکی از غلامان خود مشک آبی داد و گفت: در پشت این کوه پنهان شو و چون محمد و اصحابش به اینجا برسند و از
تشنگی هلاك شوند براي من بشارت بیاور تا تو را آزاد نمایم و آنچه خواهی به تو عطا نمایم.
پس چون اصحاب
آن حضرت بر سر چاه رسیدند و چاه را انباشته یافتند از حیات خود ناامید شدند و به خدمت آن حضرت شتافتند و واقعه را
عرض کردند، حضرت دست بسوي آسمان به دعا برداشت ناگاه از زیر قدمهاي مبارکش چشمه آب شیرین صافی جاري شد
که همه آشامیدند و چهارپایان را سیراب کردند و مشکها را پر نمودند و روانه شدند؛ و غلام مبادرت نمود بسوي ابو جهل و
آن ملعون چون غلام را دید پرسید: اي فلاح چه خبر داري؟
غلام گفت: و اللّه رستگاري نمی یابد هرکه با محمد دشمنی می کند؛ و حقیقت واقعه را نقل کرد.
می گفتند و « ذبیان » ابو جهل خشمناك شده آن غلام را دشنام داد، و رفتند تا به وادیی از وادیهاي شام رسیدند که آن را
درخت بسیاري در آن وادي بود ناگاه اژدهاي عظیمی از آن جنگل بیرون آمد به بزرگی درخت خرما و دهان را گشود و
صداي موحشی از او ظاهر شد و از چشمهایش آتش می بارید، پس شتر ابو جهل رم کرد و آن ملعون را انداخت و
استخوانهاي پهلویش شکست و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد به غلامان خود گفت: به کناري فرود آئید شاید که چون
قافله محمد به اینجا برسد شتر آن حضرت رم کند و او را هلاك کند.
چون در آنجا فرود آمدند و قافله حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ایشان رسید حضرت فرمود که: اي پسر هشام!
چرا فرود آمده اید؟ این جاي فرود آمدن نیست!
ابو جهل گفت: اي محمد! من شرم کردم از مقدّم شدن بر تو و تو سید عربی، پس خواستم که تو مقدّم
باشی بفرما تا ما از عقب تو بیائیم، لعنت خدا بر کسی که بر تو تقدّم جوید.
پس عباس شاد شد و خواست که پیش رود، حضرت فرمود که: اي عم! باش که مقدّم
ص: 237
داشتن ایشان نیست ما را مگر براي مکري که تدبیر کرده اند.
پس حضرت در پیش قافله روان شد و چون داخل درّه شدند اژدها پیدا شد و ناقه حضرت خواست که رم کند حضرت بر او
صدا زد که: از چه چیز می ترسی؟ خاتم پیغمبران بر تو سوار است، پس به اژدها خطاب فرمود که: برگرد از راهی که آمده
اي و متعرض احدي از قافله ما مشو؛ ناگاه اژدها به قدرت الهی به سخن آمده گفت: السلام علیک یا محمد السلام علیک یا
احمد؛ حضرت فرمود: السلام علی من اتّبع الهدي.
است و ایمان « هام بن الهیم » پس اژدها گفت: یا محمد! من از جانوران زمین نیستم بلکه پادشاهی از پادشاهان جنّم و نام من
آورده ام بر دست پدرت ابراهیم خلیل علیه السّلام و از او سؤال کردم که مرا شفاعت کند گفت: شفاعت مخصوص یکی از
فرزندان من است که او را محمد می گویند، و مرا خبر داد که در این مکان به خدمت تو خواهم رسید و بسی انتظار تو در این
مکان کشیده ام، و به خدمت عیسی علیه السّلام رسیدم در شبی که او را به آسمان بردند و او وصیت می کرد حواریان را که
تو را متابعت نمایند و در ملت تو داخل شوند، و اکنون به خدمت تو رسیدم می خواهم مرا فراموش نکنی از شفاعت خود اي
سید پیغمبران.
حضرت فرمود که: چنین باشد، اکنون غایب شو
و متعرض احدي از اهل قافله مشو.
پس اژدها غایب شد و دوستان آن حضرت شاد و حاسدان او در تاب شدند و اعمام کرام آن حضرت هر یک اشعار در مدح
آن حضرت خواندند و روانه شدند تا به وادیی رسیدند که گمان آب در آنجا داشتند، و چون آب نیافتند مضطرب شدند پس
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دستهاي خود را تا مرفق برهنه کرده در میان ریگ فرو برد و رو به جانب آسمان
گردانید و دعا کرد ناگاه از میان انگشتان برکت نشانش آب جوشید و نهرها روان شد به حدّي که عباس گفت: اي پسر برادر!
بس است می ترسم که مالهاي ما غرق شود؛ پس از آن آب تناول نمودند و حیوانات را آب دادند و مشکها را پر کردند، پس
حضرت به میسره گفت که: اگر اندکی خرما داري بیاور.
چون طبق خرما را به نزدیک آن حضرت گذاشت آن حضرت خرما را تناول می فرمود و هسته آنها را در زمین پنهان می
کرد.
ص: 238
عباس گفت: چرا چنین می کنی اي فرزند برادر؟
گفت: اي عم! می خواهم در اینجا نخلستانی به بار آورم.
عباس گفت که: کی میوه خواهند آورد؟
فرمود که: در همین ساعت خواهی دید آیات بزرگ پروردگار مرا.
پس چون اندك راهی از آن وادي دور شدند حضرت فرمود: اي عم! برگرد و نخلها را ببین و از براي ما خرما بچین.
چون برگشت دید که نخلها سر بسوي آسمان کشیده و خوشه هاي رطب و خرما آویخته است، پس یک شتر از آن خرما بار
کرد و به خدمت آن حضرت آورد تا همه اهل قافله خوردند و
شکر الهی و ثناي حضرت رسالت پناهی گفتند و ابو جهل می گفت: اي قوم! مخورید از آنچه این جادوگر به عمل می آورد.
پس رفتند تا به گردنگاه ایله رسیدند و در آنجا دیري بود که راهب بسیار در آن دیر بودند و در میان ایشان راهبی بود که از
همه داناتر بود که او را فیلق بن یونان بن عبد الصلیب می گفتند و کنیت او ابی خبیر بود و او صفات آن حضرت را از جمیع
کتب خوانده بود و هرگاه که تلاوت انجیل می نمود و به صفات پیغمبر آخر الزمان می رسید می گریست و می گفت: اي
فرزندان من! کی باشد که مرا خبر دهید به آمدن بشیر و نذیر که مبعوث گردد از تهامه و متوجّ به تاج الکرامه و سایه افکند بر
او غمامه و شفاعت کند عاصیان را یوم القیامه، پس رهبانان به او می گفتند که: خود را از گریه هلاك کردي مگر نزدیک
است زمان او؟ او می گفت: بلی و اللّه می باید که ظاهر شده باشد در بیت اللّه الحرام و دین او نزد خدا اسلام است که مرا
بشارت خواهند داد که او از زمین حجاز به این سرزمین رسیده و ابر بر او سایه افکنده است؛ و مکرر یاد آن حضرت می کرد
و می گریست تا آنکه دیده اش ضعیف شد.
روزي رهبانان از آن دیر بسوي راه نظر می کردند ناگاه دیدند که قافله اي از دامان صحرا طالع گردید و در پیش قافله
خورشیدي دیدند که در زیر ابر می خرامد و نور نبوّت از جبین او به مرتبه اي ساطع است که دیده را می رباید پس فریاد
برآوردند که: اي پدر
ص: 239
عقلانی!
اینک قافله اي از جانب حجاز پیدا شد.
راهب گفت: اي فرزندان روحانی! بسی قافله از آن سو آمد و من یوسف خود را در آن نیافته دیده خود را در مفارقت او
باختم.
گفتند: اي پدر! نوري از این قافله بسوي آسمان ساطع است.
گفت: گویا وقت آن شده است که شب تیره مفارقت به صبح صادق مواصلت مبدّل گردد، پس رو بسوي آسمان گردانید و
گفت: اي خداوند و سید و مولاي من! بجاه و منزلت آن محبوبی که فکرم در باب او پیوسته در تزاید است دیده مرا به من باز
ده که خورشید جمال او را ببینم؛ هنوز دعایش به اتمام نرسیده بود که دیده اش روشن شد پس به رهبانان دیگر خطاب کرد
که: دانستید جاه و منزلت محبوب مرا نزد علّام الغیوب؟
پس گفت: اي فرزندان گرامی! اگر آن پیغمبر مبعوث در میان این گروه است در زیر این درخت فرود خواهد آمد و درخت
خشک از برکت او سبز خواهد شد و میوه خواهد آورد بدرستی که بسیاري از پیغمبران در زیر این درخت نشسته اند و از
زمان حضرت عیسی علیه السّلام تا حال خشک شده است و این چاه مدتها است که آب در آن ندیده ایم و او از این چاه آب
خواهد آشامید.
چون اندك زمانی گذشت قافله رسیدند و در دور چاه فرود آمدند و بارها از شتران فرود آوردند، و چون حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیوسته از اهل قافله خلوت اختیار می کرد و مشغول ذکر خدا می گردید به جانب آن درخت میل
فرمود، و چون در زیر درخت قرار گرفت در ساعت درخت سبز شد و
میوه آورد، پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشک دید آب دهان مبارك خود را در آن چاه افکنده در همان
ساعت از اطراف چاه چشمه ها جوشید و چاه پر شد از آب شیرین زلال.
چون راهب آن احوال را مشاهده نمود گفت: اي فرزندان! مطلوب من همین است، بشتابید و نیکوترین طعامها مهیّا کنید تا
مشرّف شویم به خدمت سید بنی هاشم که اوست سید انام و از او امان بگیریم از براي جمیع رهبانان.
پس ایشان متوجه شدند و طعام نیکوئی مهیّا کردند پس گفت: بروید و سرکرده این
ص: 240
گروه را ببینید و بگوئید: پدر ما سلام می رساند شما را و ولیمه اي از براي شما مهیّا ساخته و التماس می نماید که به طعام او
حاضر شوید.
چون آن مرد به زیر آمد نظرش بر ابو جهل لعین افتاد و رسالت راهب را به او رساند، ابو جهل ندا کرد در میان قافله که: این
راهب براي من طعامی مهیّا کرده است همه حاضر شوید در دیر او.
گفتند: ما کی را نزد مالهاي خود بگذاریم؟
ابو جهل گفت: محمد را بگذارید که او راستگو و امین است.
پس اهل قافله به خدمت آن حضرت رفتند و التماس کردند که نزد متاع ایشان بنشیند، و ابو جهل پیش افتاد و ایشان از عقب
او به جانب صومعه راهب روان شدند، چون داخل صومعه شدند ایشان را اکرام نمود و طعام حاضر کردند و چون ایشان
مشغول طعام خوردن شدند راهب کلاه را از سر برداشت و در روهاي ایشان یک یک نظر کرد در هیچ یک صفت پیغمبر
آخر الزمان را ندید، پس
کلاه خود را انداخت و فریاد برآورد: وا خیبتاه ناامید شدم و به مطلوب خود نرسیدم، پس گفت: اي بزرگان قریش! آیا کسی
از شما مانده است که حاضر نشده باشد؟
ابو جهل گفت: جوان خردسالی هست که اجیر زنی شده است و براي او به تجارت آمده است.
هنوز سخن را تمام نکرده بود که حمزه برجست و چنان بر دهانش زد که بر پشت افتاد و گفت: چرا نگفتی که در میان قافله
مانده است بشیر و نذیر و سراج منیر؟ و او را نگذاشته ایم نزد متاع خود مگر براي راستی و امانت و جلالت و دیانت او و در
میان ما از او بهتري نیست.
پس حمزه متوجه راهب شد و گفت: بنما آن کتاب را که در دست داري و خبر ده که چه چیز در آن کتاب هست تا من عقده
تو را بگشایم و او را که می طلبی به تو بنمایم.
راهب گفت: اي سید من! این سفري است که اوصاف پیغمبر آخر الزمان در آن نوشته است و صفت او چنان است که بسیار
بلند نیست و بسیار کوتاه نیست و معتدل القامه است
ص: 241
و در میان دو کتفش علامتی هست و ابر بر او سایه می افکند و از زمین تهامه مبعوث خواهد گردید و شفیع عاصیان خواهد
بود در روز قیامت.
عباس گفت: اي راهب! اگر او را ببینی می شناسی؟
گفت: بلی.
عباس گفت: با من بیا تا در زیر درخت صاحب این صفات را به تو بنمایم.
پس راهب بسرعت تمام روانه شد و به خدمت آن حضرت شتافت، چون نزدیک رسید حضرت او را تعظیم نمود و راهب بر
آن حضرت
سلام کرد، حضرت فرمود که:
علیک السلام اي عالم رهبانان و اي فیلق بن یونان بن عبد الصلیب.
راهب گفت: نام مرا چه دانستی و کی تو را خبر داد به اسم پدر و جدّ من؟!
فرمود: آن که تو را خبر داده است که من در آخر الزمان مبعوث خواهم شد.
پس راهب بر قدم آن حضرت افتاد و بوسید و روي خود را می مالید و می گفت: اي سید بشر! امیدوارم که به ولیمه حاضر
گردي و کرامت مرا زیاد گردانی.
حضرت فرمود که: این گروه مال خود را به من سپرده اند.
راهب گفت: ضامنم من مال ایشان را که اگر عقالی از ایشان کم شود شتري به عوض بدهم.
پس آن جناب با او روانه دیر شدند و آن دیر دو درگاه داشت یکی بزرگ و دیگري کوچک، و در پیش درگاه کوچک
کلیسائی ساخته بودند و در آنجا صورتها نصب کرده بودند، و درگاه را براي آن کوچک کرده بودند که هرکه از آن درگاه
داخل شود منحنی شود و به ضرورت تعظیم آن صورتها بکند؛ راهب آن حضرت را دانسته از آن راه برد که معجزات او را
مشاهده نماید و یقین او زیاده گردد، و چون راهب منحنی شد و از درگاه داخل شد به قدرت الهی آن درگاه بلند شد و
حضرت درست داخل شد، و چون حضرت داخل مجلس شد همه برخاستند و او را در صدر مجلس جا دادند و راهب در
خدمت او ایستاد و رهبانان دیگر همه برپا ایستادند و میوه هاي لطیف شام را نزد آن حضرت آوردند.
پس راهب رو به آسمان بلند کرد که: پروردگارا! خاتم نبوّت را می خواهم ببینم.
حیاه القلوب،
ج 3، ص: 242
پس جبرئیل آمد و جامه آن حضرت را دور کرد که مهر نبوّت ظاهر شد از میان دو کتف آن حضرت و نوري از آن ساطع
گردید که خانه روشن شد، پس راهب از دهشت آن نور به سجده افتاد و چون سر برداشت گفت: تو آنی که من می طلبیدم.
پس قوم متفرق شدند و آن حضرت با میسره نزد راهب ماندند، و ابو جهل خایب و ذلیل برگشت، و چون خلوت شد راهب
گفت: اي سید من! بشارت باد تو را که حق تعالی گردنهاي سرکشان عرب را براي تو ذلیل خواهد گردانید و مالک سایر بلاد
خواهی گردید و بر تو قرآن نازل خواهد شد و توئی سید انام و دین توست اسلام و بتان را خواهی شکست و دینهاي باطل را
بر طرف خواهی کرد و آتشخانه ها را خاموش خواهی کرد و چلیپاها را خواهی شکست و نام تو باقی خواهد ماند تا آخر
الزمان، اي سید من! از تو سؤال می کنم که تصدیق کنی بر ما به امان جمیع رهبانان که جزیه بگیري از ایشان در زمان خود.
پس راهب به میسره گفت: خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده او را که ظفر یافته به سید انام و خدا نسل این پیغمبر
را از فرزندان او خواهد گردانید و نام خیر او تا آخر الزمان باقی خواهد ماند و همه کس بر او حسد خواهند برد و بگو به او
که داخل بهشت نمی شود مگر کسی که به او ایمان آورد و تصدیق رسالت او نماید و بدرستی که او اشرف پیغمبران و افضل
ایشان است، و
حذر نما در شام بر او از یهود که اعداي اویند تا برگردد بسوي بیت اللّه الحرام.
پس حضرت راهب را وداع کرد و بسوي قافله مراجعت نموده روانه شدند به جانب شام، و چون وارد شام گردیدند اهل شام
هجوم آورده متاع اهل قافله را به قیمت اعلا خریدند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از متاع خود چیزي نفروخت،
پس ابو جهل گفت که:
خدیجه هرگز از این شومتر تاجري به سفر نفرستاده بود، متاعهاي دیگران همه فروخته شد و متاع او زمین ماند.
چون روز دیگر شد عربان نواحی شام از آمدن قافله خبر شدند و هجوم آوردند و چون متاعی به غیر از متاع خدیجه نمانده
بود حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن را به اضعاف آنچه دیگران فروخته بودند فروخت، و ابو جهل بسیار محزون
شد، و از متاع خدیجه نماند مگر
ص: 243
یک خروار پوست، پس مردي از احبار یهود که او را سعید بن قطمور می گفتند به نزد آن حضرت آمد و او را شناخت زیرا
که اوصاف او را در کتب خوانده بود و گفت: این است که دینهاي ما را باطل خواهد کرد و زنان ما را بی شوهر خواهد
گردانید، پس به نزدیک آن حضرت آمد و گفت: این وقر پوست را به چند می فروشی اي سید من؟
فرمود که: به پانصد درهم.
گفت: می خرم بشرط آنکه با من به خانه بیائی و از طعام من بخوري تا برکت در خانه من بهم رسد.
فرمود: چنین باشد.
پس یهودي متاع را برداشت و حضرت همراه او روانه شد، و چون به نزدیک خانه
رسیدند یهودي پیش رفت و به زوجه خود گفت: مردي را به خانه می آورم که دینهاي ما را باطل خواهد کرد می خواهم که
مرا مساعدت کنی در کشتن او.
زن گفت: چگونه تو را یاري کنم؟
گفت: سنگ آسیا را بردار و بر بام بالا رو و بر بالاي در خانه بنشین و چون او زر متاع خود را از من بگیرد و خواهد بیرون
رود سنگ را بگردان و بر سر او بینداز.
آن زن سنگ را برداشته بر بام بالا رفت، و چون حضرت خواست که از خانه بیرون رود نظر آن زن بر جمال آن حضرت افتاد
رعشه بر او مستولی شده سنگ را نتوانست انداخت تا حضرت بیرون رفت پس سنگ گردید و بر سر دو پسر یهودي افتاد و هر
دو در ساعت مردند، چون یهودي آن حال را مشاهده کرد از خانه بیرون دویده در میان قوم خود فریاد کرد که: اي قوم من!
این مردي است که دینهاي شما را باطل خواهد کرد و الحال به خانه من آمد و طعام مرا خورد و فرزندان مرا کشت و بیرون
رفت.
چون یهودان آن صدا شنیدند همه شمشیرها برداشته بر اسبان سوار شدند و از پی بی آن حضرت روان شدند، چون عموهاي
آن حضرت را نظر بر آن یهودان افتاد مانند شیران بر اسبان عربی سوار شده متوجه ایشان شدند و حمزه شیر خدا شمشیر
کشیده بر ایشان حمله کرد و بسیاري از ایشان را بسوي جهنم فرستاد، پس جمعی از ایشان حربه ها از دست
ص: 244
انداختند و نزدیک آمده گفتند: اي گروه عرب! این مردي که شما براي حمایت او
ما را می کشید چون ظاهر گردد اول دیار شما را خراب خواهد کرد و مردان شما را خواهد کشت و بتهاي شما را خواهد
شکست، شما ما را به او بگذارید که دفع شرّ او از شما و خود بکنیم.
چون حمزه این سخن را شنید بار دیگر بر ایشان حمله آورد و گفت: اي کافران! محمد نور ما است و چراغ ماست در
تاریکیهاي جهالت و ضلالت، اگر جانهاي ما برود دست از حمایت او برنداریم.
و چون آن کافران ناامید گردیدند و برگشتند قریش غنیمت بسیار از ایشان گرفته فرصت را غنیمت شمرده بار کردند و بسوي
مکه برگشتند، پس در اثناي راه میسره قریش را جمع کرد گفت: اي گروه قریش! هر یک از شما چند مرتبه در این سفر آمده
اید آیا در هیچ سفري این قدر منفعت و غنیمت براي شما حاصل شده بود؟
گفتند: نه.
میسره گفت: می دانید که اینها همه از برکات محمد است؟ باید که هر یک هدیه اي براي آن حضرت بیاورید زیرا که او
تصدّق نمی گیرد اما هدیه قبول می فرماید.
پس هر یک متاعی چند به هدیه براي آن حضرت آوردند تا آنکه متاع بسیاري جمع شد، و چون حضرت رد ننمودند و
جوابی هم نفرموده میسره آنها را براي آن حضرت ضبط کرد، و چون به نزدیک مکه آمدند و هر یک از قافله مبشّري بسوي
اهل خود فرستادند میسره به خدمت آن حضرت آمد و گفت: اي سید من! اگر شما خود پیشتر به نزد خدیجه تشریف ببرید و
او را بشارت دهید باعث مزید سرور او می گردد.
و چون حضرت به جانب مکه روان شد زمین در زیر پاي ناقه
آن حضرت پیچیده می شد تا آنکه بزودي به کوههاي مکه رسید و در آن وقت خواب بر آن جناب مستولی گردید، پس حق
تعالی وحی نمود بسوي جبرئیل که: برو به سوي جنات عدن و بیرون آور قبه اي را که از براي برگزیده خود محمد خلق کرده
ام پیش از آنکه آدم را بیافرینم به دو هزار سال و آن قبه را بر زمین و بر سر مبارك او بگشا، و آن قبه از یاقوت سرخ بود و
آویخته به علاقها از مروارید سفید و از بیرون آن اندرونش می نمود و از اندرونش بیرون
ص: 245
پیدا بود و چهار رکن و چهار در داشت و ارکان آن از طلا و مروارید و یاقوت و زبرجد بهشت بود.
و چون جبرئیل آن قبه را بیرون آورد حوریان بهشت شادي کردند و از قصرهاي خود مشرف شدند و گفتند: تو را است حمد
اي خداوند بخشنده و گویا نزدیک شده است مبعوث گردیدن صاحب این قبه؛ و نسیم رحمت از جانب عرش وزید و درهاي
بهشت به صدا آمد، پس جبرئیل قبه را به زمین آورد و بر سر آن حضرت برپا کرد و ملائکه ارکان آن را گرفتند و صدا به
تسبیح و تقدیس بلند کردند و جبرئیل سه علم در پیش آن حضرت گشود و کوههاي مکه شادي کردند و بلند شدند و
گوارا باد تو را اي بنده چه بسیار « لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه » : درختان و مرغان و ملائکه همه آواز بلند کردند و گفتند
گرامی هستی نزد پروردگار خود.
و در آن وقت خدیجه در غرفه بلندي از خانه خود نشسته
بود و جمعی از زنان نزد او نشسته بودند، ناگاه نظرش بر شعاب مکه افتاد و حق تعالی پرده از دیده اش گشود نوري لامع و
شعاعی ساطع دید از طرف معلّی، و چون نیک نگریست قبه اي دید که می آید و گروهی دید که در هوا می آیند و دور آن
قبه را فرو گرفته اند و اعلام ساطعه اي دید که در پیش آن قبه می آید و شخصی را دید که در میان آن قبه در خواب است و
نور از او به آسمان ساطع است، از مشاهده این غرایب حیرت عظیم او را عارض شد و زنان گفتند: اي سیده عرب! این چه
حال است که در تو مشاهده می نمائیم؟
گفت: اي خواتین مکرّمه! بگوئید من در خوابم یا بیدارم؟!
گفتند: بیداري، و خدا نخواهد که تو را چنین حالی باشد.
گفت: نظر کنید بسوي معلّی و بگوئید که چه می بینید.
چون نظر کردند گفتند: نوري می بینیم که ساطع است بسوي آسمان.
پرسید که: آن قبه نورانی و آن که در میان آن قبه است و آنها که بر دور قبه اند به نظر شما نمی آیند؟
گفتند: نه.
ص: 246
گفت: من سواري می بینم از آفتاب نورانی تر در میان قبه سبزي که هرگز چنان قبه اي ندیده بودم، و آن قبه بر روي ناقه
رهواري است چنان گمان می کنم که ناقه صهباي من است و سواره آن محمد است.
گفتند: آنها که تو وصف می کنی محمد از کجا آورده است؟! پادشاه عجم و روم را این میسّر نیست.
خدیجه گفت: شأن محمد از اینها عظیم تر است.
و پیوسته خدیجه نظر می کرد بر آن طرف تا آنکه آن حضرت از درگاه معلّی داخل شد و ملائکه با قبه
به آسمان رفتند و آن حضرت به جانب خانه خدیجه روان شد، و چون حضرت به در خانه رسید خدیجه را کنیزان به قدوم آن
حضرت بشارت دادند و خدیجه با پاي برهنه از غرفه به صحن خانه دوید، و چون در را گشودند حضرت فرمود: السلام علیکم
یا اهل البیت.
خدیجه گفت: گوارا باد تو را سلامتی اي نور دیده من.
حضرت فرمود که: بشارت باد تو را که مالهاي تو به سلامت رسید.
خدیجه گفت: سلامتی تو براي بشارت من کافی است اي قرّه العین، و اللّه که تو نزد من گرامیتري از دنیا و آنچه در دنیا است؛
و شعري چند در بشارت قدوم بهجت لزوم آن حضرت ادا نمود و گفت: اي حبیب من! قافله را در کجا گذاشتی؟
فرمود که: در جحفه گذاشتم.
پرسید که: تو کی از ایشان جدا شدي؟
فرمود که: یک ساعت بیش نیست.
خدیجه گفت به او که: ایشان را در جحفه گذاشته و بزودي آمده اي؟!
فرمود که: بلی، حق تعالی زمین را از براي من پیچیده و راه را براي من نزدیک گردانید.
باز تعجب خدیجه زیاد شد و شادي او افزون گردید و گفت: اي نور دیده! التماس دارم که برگردي و با قافله داخل شوي که
موجب مزید رفعت تو و شادي من گردد؛
ص: 247
و می خواست که بار دیگر ملاحظه کند که آن قبه عود خواهد کرد یا نه.
پس توشه اي در غایت عطر و لطافت براي آن جناب مهیّا کرده مشکی هم از آب زمزم همراه کرد، و چون حضرت روانه شد
از عقب آن حضرت نظر می کرد دید که باز قبه فرود آمد و ملائکه برگشتند و به
همان طریق سابق بر دور راحله آن حضرت می رفتند.
و چون آن حضرت به قافله رسید میسره گفت: اي سید! مگر از رفتن مکه فسخ عزیمت نموده اي؟
فرمود که: نه، رفتم و برگشتم.
میسره خندید و گفت: مزاح می فرمائی، به پاي کوه رفته و برگشته اي.
فرمود که: نه، بلکه رفتم به نزد خانه کعبه و طواف کردم و خدیجه را ملاقات نمودم و برگشتم.
میسره گفت: اي سید! هرگز از تو دروغ نشنیده ام و متحیرم که چگونه در دو ساعت به مکه رفتی و برگشتی و این مسافت
چند روز است!
حضرت فرمود که: اگر شک داري اینک نان خدیجه و طعام اوست که آورده ام و اینک آب زمزم است که او همراه من
کرده است.
میسره فریاد زد در میان قافله که: اي گروه قریش! آیا محمد زیاده از دو ساعت از ما غایب شد؟!
گفتند: نه.
گفت: اینک به مکه رفته و برگشته است و توشه خدیجه همراه اوست.
پس ایشان تعجب کردند و ابو جهل گفت که: از ساحر اینها عجب نیست.
پس روز دیگر که قافله بار کردند که متوجه مکه شوند اهل مکه به استقبال قافله بیرون آمدند و خدیجه خویشان و غلامان
خود را به استقبال آن حضرت فرستاد و فرمود که: در عرض راه مجلسها بیارائید و قربانیها بکشید براي شادي قدوم شریف آن
حضرت؛ و خدیجه چشم به راه آن حضرت داشت و اهل مکه از بسیاري اموال خدیجه و وفور منافعی که آن حضرت براي او
آورده بود در تعجب و حیرت بودند تا آنکه خورشید فلک
ص: 248
نبوّت از در خانه خدیجه طالع گردید و اموال خدیجه را به عرض او رسانید و خدیجه
در پشت پرده نشسته بود و از وفور حسن و جمال آن حضرت و کثرت غنایم و اموال که براي او آورده بود تعجب می نمود،
پس فرستاد و پدر خود خویلد را طلبید و به عرض او رسانید که: این مبارك رو در این سفر براي من آن قدر منافع و غنایم
آورده است که در جمیع تجارت خود چنین منفعتی نیافته بودم.
پس متوجه میسره شد و گفت: بگو احوال سفر خود را که چگونه بود و چه ها مشاهده کردي در این سفر از اوصاف و
کرامات محمد؟
میسره گفت: مگر مرا طاقت آن هست که شمّه اي از صفات حمیده و اخلاق پسندیده او را بیان کنم یا قلیلی از معجزات و
کرامات آن معدن سعادت را احصا نمایم؛ پس قصه سیل و چاه و اژدها و درخت را ذکر کرد و آنچه راهب در حقّ آن
حضرت گفته بود و پیغامی که براي او فرستاده بود نقل کرد.
خدیجه گفت: اي میسره! بس است، زیاد کردي شوق مرا بسوي محمد، برو که از براي خداوند تو را و زوجه تو و فرزندان تو
را آزاد کردم؛ و دویست درهم با دو شتر به او بخشید و خلعت فاخر بر او پوشانید. پس حضرت را نوازش بسیار نمود و وعده
کرامت بسیار کرد و آن حضرت از او مرخّص گردیده به خانه ابو طالب آمد و ارباح و فواید آن سفر را به ابو طالب گذاشت
و فرمود: اي عم! آنچه در این سفر بهم رسیده است همه به تو تعلق دارد.
ابو طالب او را در بر گرفت و روي مبارکش را بوسید و گفت: اي نور
دیده من! آرزوئی که دارم آن است که براي تو زنی بخواهم که موافق و مناسب شرف و جلال تو باشد.
و چون روز دیگر شد آن حضرت به حمام رفت و جامه هاي فاخر پوشید و خود را خوشبو گردانید و به منزل خدیجه تشریف
برد، و چون خدیجه آن حضرت را دید شاد گردید و گفت: اي سید من! هر حاجت که از من داري بخواه که حاجت تو همه
نزد من روا است و بگو که اموال خود را که از من می گیري چه اراده داري و در چه مصرف صرف خواهی کرد؟
فرمود که: عمّ من می خواهد که صرف تزویج و براي من زوجه اي خواستگاري نماید.
ص: 249
پس خدیجه تبسّم نمود و گفت: اي سید من! آیا می خواهی که من از براي تو زنی پیدا کنم که دلخواه من باشد؟
فرمود که: بلی.
خدیجه گفت: زنی براي تو بهم رسانیده ام از قوم تو که در مال و حسن و جمال و عفّت و کمال و سخاوت و طهارت و حسن
خصال از جمیع زنان اهل مکه بهتر است و یاور تو خواهد بود در جمیع امور و از تو به قلیلی راضی است و در نسب به تو
نزدیک است، و اگر او را بخواهی جمیع عرب بلکه پادشاهان زمین رشک تو را خواهند برد، امّا دو عیب دارد:
اول آنکه دو شوهر پیش از تو دیده است، دوم آنکه در سال از تو بزرگتر است.
حضرت فرمود: نام نمی بري او را که کیست؟
خدیجه گفت: کنیزك تو خدیجه است.
چون حضرت این سخن را شنید از نهایت حیا جبین انورش غرق در عرق شد و ساکت گردید.
پس
بار دیگر خدیجه اعاده این نوع کلمات نمود و گفت: اي سید من! چرا جواب نمی فرمائی؟
حضرت فرمود که: اي دختر عم! تو مال بسیار داري و من پریشانم، من زنی می خواهم که در مال و حال به من شبیه باشد.
خدیجه گفت: و اللّه اي محمد من خود را کنیز تو می دانم و اموال و غلامان و کنیزان من همه از تواند و کسی که جان خود
را از تو دریغ ندارد چگونه در مال با تو مضایقه نماید؟! تو را سوگند می دهم بحقّ خداوندي که محتجب گردیده از ابصار، و
عالم است به خفایاي اسرار و بحقّ کعبه و استار که دست رد بر جبین من نگذاري و در همین ساعت برخیزي و عموهاي خود
را به نزد پدر من بفرستی که مرا براي تو از او خواستگاري نمایند، و از بسیاري مهر پروا مکن که من از مال خود می دهم و
گمان نیک بدار به من چنانکه من گمان نیک به تو دارم.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از خانه خدیجه بیرون آمد به نزد ابو طالب رفت و در آن
ص: 250
وقت سایر اعمام او نزد ابو طالب بودند و فرمود که: اي اعمام کرام! می خواهم بروید بسوي خویلد و خدیجه را از او براي من
خطبه نمائید.
ایشان چون از حقیقت حال مطّلع نبودند متأمّل گردیدند و صفیه دختر عبد المطّلب را براي استعلام احوال به منزل خدیجه
فرستادند، چون صفیه داخل خانه خدیجه شد او را استقبال نمود و اکرام لا کلام فرمود، و چون صفیه در پرده سخنی شروع
کرد خدیجه پرده را برداشت و
گفت: من دانسته ام که محمد مؤید است از جانب پروردگار آسمان و من مزاوجت او را مورث عزت دنیا و شرف عقبی می
دانم و از او هیچ توقع ندارم؛ و خلعت فاخري براي صفیه حاضر کرد، و صفیه با غایت سرور و شادي به نزد برادران آمد و
گفت:
برخیزید و متوجه شوید که خدیجه منزلت محمد را نزد حق تعالی دانسته است و در محبت او بی تاب است.
پس عموها همه شاد شدند مگر ابو لهب که او از حسد غمگین شد، پس عباس برجست و گفت: چه نشسته اید؟! برخیزید که
در امور خیر تعجیل ضرور است.
و ابو طالب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را جامه هاي فاخر پوشانید و شمشیر هندي بر کمرش بست و بر اسب
نجیب عربی سوار کرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان آن حضرت را در میان گرفتند، و چون داخل خانه خویلد
گردیدند او بنی هاشم را تکریم نمود، و چون خطبه کردند گفت: خدیجه مالک امر خود است و عقل او از عقل من بیشتر
است و بسی ملوك اطراف و صنادید عرب او را طلب کردند راضی نشد اختیار با اوست.
ایشان را جواب او خوش نیامد و بیرون آمدند؛ چون این خبر به خدیجه رسید بسیار مضطرب شد و عموي خود ورقه را طلبید
و او از رهبانان و علما بود و کتب انبیا بسیار خوانده بود، چون ورقه به نزد خدیجه آمد او را محزون یافت گفت: سبب حزن تو
چیست اي خدیجه؟ هرگز غمگین نباشی.
گفت: اي عم! چه حال باشد کسی را که یاوري و مونسی نداشته باشد؟
ورقه گفت: مگر
اراده شوهر داري؟! جمیع پادشاهان و اکابر عرب تو را خواستند و قبول نکردي!
ص: 251
گفت: اي عم! نمی خواهم از مکه بیرون روم.
ورقه گفت: اهل مکه نیز تو را بسیار طلب کردند و جواب گفتی مثل شیبه و عقبه و ابو جهل.
خدیجه گفت: اینها از اهل جهالت و ضلالتند، دیگري گمان داري که در اوصاف مباین اینها باشد؟
ورقه گفت: شنیده ام که محمد بن عبد اللّه تو را خواسته است.
خدیجه گفت: اي عم! چه عیب در او می بینی؟
ورقه ساعتی سر به زیر افکند و گفت: عیب او این است که اصل نجابت و کرامت است، و شاخ عزت و مکرمت است، و در
حسن خلقت و خلق نظیر خود ندارد، و در فضل و کرم و علم و جود مشهور آفاق است.
گفت: اي عم! چنانکه کمالش را گفتی عیبش را هم بگو.
ورقه گفت: عیبش آن است که بدر جهان است و آفتاب زمین و آسمان است، و گفتار او شیرین تر از عسل است، و در حسن
اطوار در جهان مثل است.
گفت: اي عم! اگر از او عیبی دانی بگو.
گفت: عیب او آن است که در حسن شامخ و در نسب باذخ است، و در حسن سیرت و صفاي سریرت بر همه فضیلت دارد، و
در خوش روئی و خوش خوئی و خوشبوئی و خوش گوئی مانند ندارد.
خدیجه گفت: هرچند عیب او را می پرسم تو فضیلتش را بیان می کنی!
ورقه گفت: من کیستم که احصاي مدایح او توانم نمود یا صد هزار یک فضایل او را توانم شمرد؟
خدیجه گفت: من او را خواسته ام و جلالت او را دانسته ام و اطوار او را پسندیده ام و به غیر او به دیگري
رغبت نخواهم کرد.
ورقه گفت: هرگاه چنین است بشارت باد تو را که بزودي او به درجه رسالت حق تعالی خواهد رسید و پادشاه مشرق و مغرب
عالم خواهد گردید، اي خدیجه! چه می دهی به من
ص: 252
که امشب تو را به وصال او فایز گردانم.
خدیجه گفت: اموال من همه نزد تو حاضر است، آنچه خواهی بردار.
ورقه گفت که: من مال دنیا نمی خواهم، می خواهم که در قیامت نزد محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا شفاعت کنی، و
بدان اي خدیجه که ما را حساب و کتابی عظیم در پیش است و نجات نمی یابد در آن روز مگر کسی که متابعت محمد کرده
باشد و تصدیق رسالت او نموده باشد، پس واي بر کسی که در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.
خدیجه گفت: من ضامن شفاعت تو شدم.
پس ورقه بیرون آمد و به خانه خویلد رفت و گفت: چه می خواهی با خود بکنی؟
گفت: چه کرده ام؟
ورقه گفت: دلهاي فرزندان عبد المطّلب را از خود رنجانیده اي و بر تو می جوشند و نمی ترسی از شمشیر حمزه که ناگاه بر
سر تو بیاید و تو را به شمشیر خونخوار خود هلاك کند؟
گفت: چه کرده ام به ایشان؟
ورقه گفت: ردّ خطبه ایشان کرده اي و پسر برادر ایشان را حقیر شمرده اي.
خویلد گفت: من چه می توانم گفت نسبت به محمد که همه عالم به نیکی او شهادت می دهند؟ و لیکن دو چیز مرا مانع
است، یکی آنکه اکابر عرب را جواب گفته ام، اگر به او بدهم همه از من می رنجند؛ و دوم آنکه خدیجه راضی نمی شود.
ورقه گفت: هیچ کسی نیست که فضیلت محمد را نداند و
آرزو نداشته باشد که به او دختر بدهد، و امّا خدیجه چون کرامات بسیار از او مشاهده نموده به او راضی است.
پس وعد و وعید بسیار نموده خویلد را راضی کرده برداشت و به خانه ابو طالب آورد و سایر اولاد عبد المطّلب در آنجا
حاضر بودند، ورقه معذرت بسیار از جانب برادر خود طلبید و وعده کردند که در صباح روز دیگر در مجمع اکابر قریش آن
مناکحه میمونه را منعقد سازند.
ورقه برادر خود را با اولاد کرام عبد المطّلب برداشت و به نزد کعبه آورد و در مجمع
ص: 253
قریش از جانب خویلد وکیل شد در تزویج خدیجه و همه را دعوت نمود که: فردا صبح در منزل خدیجه حاضر شوید که من
به وکالت برادر خود خدیجه را به محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عقد خواهم بست؛ و همه قریش را به وکالت خود گواه
گرفت و خوش حال به خانه خدیجه برگشت و او را بشارت داد، و خدیجه خلعت فاخري به او عطا کرد که به پانصد اشرفی
خریده بود.
ورقه گفت: مرا به این امتعه دنیا رغبتی نیست و مرا در این امر که سعی در آن می نمایم غرضی به غیر از شفاعت محمد صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم نیست، و گفت: خانه خود را مزیّن گردان و اسباب ولیمه فردا را مهیّا کن که اکابر قریش حاضر خواهند
شد.
پس خدیجه حکم فرمود غلامان و کنیزان خود را که فروش و وساید و آنچه از اسباب زینت داشت بیرون آوردند و خانه را به
هر زینتی آراستند و حیوانات بسیار کشتند و انواع حلواها
و میوه ها و سایر اطعمه لذیذه ترتیب دادند، و ورقه بیرون آمد و به منزل ابو طالب رفت و مساعی خود را به خدمت سید البشر
عرض کرد و حضرت او را نوید شفاعتها و کرامتها داد و ابو طالب مشغول تهیه زفاف شد.
و روایت کرده اند که: در آن وقت عرش و کرسی به اهتزاز آمدند، و ملائکه به سجده شکر الهی قیام نمودند، و حق تعالی
جبرئیل را امر کرد که علم حمد را بر بام کعبه نصب کند، و کوههاي مکه از مفاخرت سر بر فلک رفعت کشیدند و زبان به
تسبیح حق تعالی گشودند، و زمین از فرح بر خود بالید، و مکه از شرف از عرش اعظم برتر گردید.
چون صبح شد اکابر عرب و صنادید قریش مانند ستارگان در بیت الشرف خدیجه مجتمع گردیدند و خدیجه کرسیهاي بسیار
براي ایشان مرتّب کرده بود و کرسی بزرگی در صدر مجلس گذاشته بود که از همه کرسیها ممتاز بود، چون ابو جهل لعین
داخل شد از غایت جهل و تکبر متوجه آن کرسی شد که بر آن قرار گیرد، پس میسره بانگ زد بر او که:
جاي خود را بشناس و پا از اندازه خود بیرون منه و در کرسیهاي دیگر قرار گیر که آن مکان تو نیست؛ و در این اثنا صداها
بلند شد و اهل مجلس همه برجستند و به استقبال شتافتند دیدند که عباس و حمزه و ابو طالب می خرامند و حمزه شمشیر خود
را برهنه کرده
ص: 254
است و می گوید: اي اهل مکه! دست از شیمه ادب برمدارید و به استقبال سید عجم و عرب بشتابید که آمد
بسوي شما محمد مختار حبیب خداوند جبار و متوجّ به تاج انوار و صاحب مهابت و وقار، ناگاه دیدند که سید بشر مانند
خورشید انور نمودار شد و عمامه سیاهی بر سر بسته و نور جبین ازهرش ساطع گردیده و پیراهن عبد المطّلب را در بر کرده و
برد الیاس نبی را بر دوش افکنده و نعلین عبد المطّلب را بر پا بسته و عصاي ابراهیم خلیل را در دست گرفته و انگشتري از
عقیق سرخ در انگشت مبارك کرده و از دور و کنارش افواج تماشاچیان حیران حسن و جمال او گردیده بودند، و اعمام کرام
و سایر عشایر ذوي الاحترام آن فخر کعبه و مقام را در میان گرفته می آیند.
پس همه اکابر و اشراف به استقبال آن غره ناصیه عبد مناف دویدند، و چون داخل مجلس شدند آن زینت بخش عرش را بر
کرسی اعظم نشانیدند و سایر بنی هاشم در اطراف او قرار گرفتند، و چون حمزه رضی اللّه عنه دید که ابو جهل لعین از جاي
خود حرکت نکرد، آن شیر بیشه شجاعت بسوي آن معدن حسد و عداوت دوید و کمر او را به قدرت گرفت و گفت:
برخیز که هرگز سالم نباشی از نوائب و نجات نیابی از مصایب، پس آن لعین دست به قبضه شمشیر کین زد و حمزه مبادرت
نمود و دست پلیدش را گرفته چنان فشرد که خون از بن ناخنهایش روان شد، اکابر قریش از حمزه التماس کردند که دست از
او برداشت و به جاي خود برگشت.
پس ابو طالب خطبه اي در نهایت بلاغت انشا فرمود و با ورقه خدیجه را به آن حضرت عقد نمود، و
بعد از شش ماه زفاف آن شریفه اشراف و آن درّ صدف عبد مناف منعقد گردید، و خدیجه جمیع اموال و غلامان و کنیزان
خود را به آن حضرت بخشید. و چون به رسالت مبعوث گردید اول کسی که از زنان به آن حضرت ایمان آورد خدیجه بود،
و تا خدیجه در حیات بود آن حضرت به هیچ زن دیگر رغبت نفرمود. و در حسن صورت و جمال و طراوت و حسن خصال
و به اینجا منتهی .«1» خدیجه در مکه نظیر خود نداشت
ص: 255
شد آنچه از کتاب انوار اختصار نمودیم.
و صاحب کتاب عدد روایت کرده است که: پنج سال بعد از بعثت حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت
فاطمه از خدیجه متولد شد، و کیفیت ولادت آن حضرت چنان است که:
روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در ابطح نشسته بود با امیر المؤمنین علیه السّلام و عمار بن یاسر و منذر بن
ضحضاح و حمزه و عباس و ابو بکر و عمر ناگاه جبرئیل علیه السّلام نازل شد به صورت اصلی خود و بالهاي خود را گشود تا
مشرق و مغرب را پر کرد، و ندا کرد آن حضرت را که:
یا محمد! خداوند علیّ اعلا تو را سلام می رساند و امر می نماید که چهل شبانه روز از خدیجه دوري اختیار کنی. پس آن
حضرت چهل روز به خانه خدیجه نرفت و روزها روزه می داشت و شبها تا صبح عبادت می کرد و عمار را بسوي خدیجه
فرستاد و گفت او را بگو که: اي خدیجه! نیامدن من بسوي تو از کراهت و عداوت
نیست و لیکن پروردگار من چنین امر کرده است که تقدیرات خود را جاري سازد و گمان مبر در حقّ خود مگر نیکی، و
بدرستی که حق تعالی به تو مباهات می کند هر روز چند مرتبه با ملائکه خود، باید که هر شب در خانه خود را ببندي و در
رختخواب خود بخوابی و من در خانه فاطمه بنت اسد می باشم تا مدت وعده الهی منقضی گردد.
و خدیجه هر روز چند نوبت از مفارقت آن حضرت می گریست، و چون چهل روز تمام شد جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و
گفت: یا محمد! خداوند علیّ اعلا تو را سلام می رساند و می فرماید که: مهیّا شو براي تحفه و کرامت من، پس ناگاه میکائیل
نازل شد و طبقی آورد که دستمالی از سندس بهشت بر روي آن پوشیده بودند و در پیش آن حضرت گذاشت و گفت:
.«1» پروردگار تو می فرماید که امشب با این طعام افطار کن
و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گفت که: هر شب چون هنگام افطار آن حضرت می شد مرا امر می کرد که در را می
گشودم که هرکه خواهد بیاید و با آن حضرت افطار نماید، در آن شب مرا امر فرمود که: بر در خانه بنشین و مگذار کسی
داخل شود که این طعام بر غیر من
ص: 256
حرام است؛ پس چون اراده افطار نمود طبق را گشود و در میان آن طبق از میوه هاي بهشت یک خوشه انگور و یک خوشه
خرما بود و جامی از آب بهشت، پس از آن میوه ها آن قدر تناول فرمود که سیر شد و از آن آب آشامید تا سیراب شد، و
جبرئیل از ابریق بهشت آب بر دست مبارکش ریخت و میکائیل دستش را شست و اسرافیل دستش را از دستمال بهشت پاك
کرد، و طعام باقیمانده با ظرفها به آسمان بالا رفت.
و چون حضرت برخاست که مشغول نماز شود جبرئیل گفت که: در این وقت تو را نماز جایز نیست، باید که الحال به منزل
خدیجه روي و با او مقاربت نمائی که حق تعالی می خواهد که در این شب از نسل تو ذریّه طیّبه خلق نماید، پس آن حضرت
متوجه خانه خدیجه شد.
و خدیجه گفت که: من با تنهایی الفت گرفته بودم و چون شب می شد درها را می بستم و پرده ها را می آویختم و نماز خود
را می کردم و چراغ را خاموش می کردم و در جامه خواب خود می خوابیدم، در آن شب در میان خواب و بیداري بودم که
صداي در خانه را شنیدم، پرسیدم: کیست که می کوبد دري را که به غیر از محمد دیگري را روا نیست کوبیدن؟
آن حضرت فرمود که: منم محمد.
چون صداي فرح افزاي آن حضرت را شنیدم از جا جستم و در را گشودم و پیوسته عادت آن حضرت آن بود که چون اراده
خوابیدن می نمود آب می طلبید و وضو را تجدید می کرد و دو رکعت نماز بجا می آورد و داخل رختخواب می شد، و در
آن شب مبارك سحر هیچ از اینها نکرد، و تا داخل شد دست مرا گرفته به رختخواب برد، و چون از مواقعه فارغ شد من نور
.«1» فاطمه زهرا علیها السلام را در شکم خود یافتم
و امّا کیفیت ولادت آن حضرت و معجزاتی که در آن وقت ظاهر شد در ابواب احوال و معجزات آن
حضرت بیان خواهد شد، و احوال سایر اولاد خدیجه در باب احوال اولاد امجاد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ذکر
خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.
باب